طنز؛ از دماغم درآمد!
یاسر نوروزی در روزنامه شهروند نوشت:
از بالای پلهها افتادم زمین و تیغه وسط دماغم غر شد. ماجرا برمیگردد به ١٠- ١٢ سال پیش. حالا اگر دیدمتان سرم را میگیرم بالا خودت ببین. تیغه لغزیده سمت چپ و در واقع یکی از دو سوراخ را تنگ و دیگری را گشاد کرده است. پزشک هم تا دماغم را دید، گفت: «بخواب عمل کنم.» نمیخواهم همه پزشکها را به یک چوب برانم ولی خداوکیلی خشک و خالی بخوابم تو عمل کن؟! به جان شما حداقل یک گوشی هم نگذاشت روی قفسه سینهام یا چوب بستنی نکرد توی دهان و دماغم که بگویم براساس تحقیق به این نتیجه رسیده.
دستش را زد زیر چانهام آورد بالا، همینطور چشمی سوراخها را چک کرد و گفت: «بخواب!» گفتم: «الان؟» و دیدم که اصلا به حرفم گوش نمیکند. روی برگه تندتند چیزهایی مینوشت و میگفت: «شب، شب بیا» آدرس بیمارستان مربوطه را مینوشت و شماره حساب را. بعد اما گفت: «نه، نه. شب دیره. یه ساعت دیگه بیا.» در واقع پروسه عمل آنقدر سریع داشت اتفاق میافتاد که مطمئن شدم زنش از خانه تماس گرفته، گردنبند النگویی چیزی سفارش داده و او هم هرطور شده میخواهد تا شب پول آن را از یک جایی درآورد؛ شده از دماغ من!
چون گفت: «نقد اگه داشتی بهتره!» روی برگه را خواندم که نوشته ٤میلیون تومان. گفتم: «ببخشید! ولی الان که نقد...» براق میشد توی صورتم. گفت: «با من یکی به دو نکن! یا برو بریز یا بیا بده!» که طبیعتا باعث نشد بدوم بریزم به حسابش. باعث شد از پلهها که میآیم پایین، برگه را ریزریز کنم بریزم دور. شب که به خانه رفتم، پدرم گفت: «٤ تومن بدم واسه دماغ تو؟» برایش توضیح دادم که خودم فهمیدم گران میگیرد و تازه دکتر خوبی هم نبود و همهاش میگفت: «بده!» با این حال پدرم دوباره گفت: «٤ تومن بدم واسه دماغ تو؟» بعد همانطور که عقب میکشید به پشتی تکیه بدهد، ادامه داد: «به هرحال چشم اگه بود، گوش اگه بود، دهن اگه بود، باز یه چیزی. ٤ تومن بدم واسه دماغ تو؟» احساس نوعی مباحثه درباره کلهپزی یا طریقه پخت سیرابی را داشتم. گفتم: «پدرجان! گذشت رفت! من که پول ندادم!» پدرم نگاهم نمیکرد. در واقع همین که چنین فکری به کلهام خطور کرده بود، برای او مجازاتی درحکم عاق والدین داشت. خیره به تلویزیون گفت: «چشم میبینه، گوش میشنوه، دهن میجنبه. ٤ تومن بدم واسه دماغ تو؟» گفتم: «پدر، آدم با دماغ نفس میکشه!» فورا گفت: «خب با دهن بکش!» گفتم: «بو
چی؟ بو نکنم؟» هنوز نگاهم نمیکرد و چین به ابرو داشت. گفت: «چی رو بو کنی؟ زیر بغل منو یا لاستیکی اون بچه رو؟» خواهرزادهام را نشان میداد که پوشکش باد کرده بود، آمده بود بالا.
گفتم: «دکتر گفت ممکنه باعث ایجاد مشکلات تنفسی...» نگذاشت به آخر حرفم برسم. گفت: «چی چی بشه؟ دکتر غلط کرد با تو! برو بهش بگو بابام خودش مشکلات تنفسه!» بعد برگشت و رو به من ادامه داد: «تو هیچ میدونستی من یه گوشم نمیشنوه. تازه یه چشمم هم تار میبینه. اصلا زبونم هم از بچگی کف داره. نگاه کن! آآآآآآ!» دهانش را گشوده بود و آ میکرد. بعد آن را بست و گفت: «خب بیا نگاه کن دیگه! فکر میکنی دروغ میگم؟» رفتم جلوتر و شنیدم گفت: «جلوتر!» باز جلوتر رفتم. پدرم گفت: «جلوتر!» باز جلوتر رفتم. پدرم دوباره گفت: «جلوتر» و طوری شد که دیگر مثل عاشق و معشوق رخ به رخ بودیم. بعد ناگهان دیدم داد زد: «منو ببخش پسرم ولی اینو بگیر که اومد!» و با کله زد به دماغم! تا همین حالا که ٣٦سالم است، هنوز گاهی ازم عذرخواهی میکند، چون نهتنها تیغه دماغم برنگشت سر جایش بلکه زیر گونهام هم شکست. البته عذرخواهیاش به خاطر این تصمیم نابخردانه نیست. همیشه میگوید: «خوب نشونهگیری نکردم. منو ببخش»!
پ
ارسال نظر