طنز؛ «ساپورت» یا «پشتیبانی»؟
دهخدا نشسته بود پشت میزش و در حال تصحیح برگههای امتحانی دانشآموزان بود. وقتی به برگه بقایی رسید، با صدای بلند گفت: «بقایی! بیا پای تخته!» بقایی ترسید و از احمدینژاد پرسید: «باهام میای؟» دهخدا تشر زد: «به اون چی کار داری؟ خودت
دهخدا نشسته بود پشت میزش و در حال تصحیح برگههای امتحانی دانشآموزان بود. وقتی به برگه بقایی رسید، با صدای بلند گفت: «بقایی! بیا پای تخته!» بقایی ترسید و از احمدینژاد پرسید: «باهام میای؟» دهخدا تشر زد: «به اون چی کار داری؟ خودت تنها بیا!» بقایی بیشتر ترسید.
احمدینژاد گفت: «برو من ساپورتت میکنم». دهخدا با بیحوصلگی گفت: «به جای ساپورت بگو پشتیبانی!» بقایی رفت و ایستاد پای تخته. دهخدا برگه امتحانی بقایی را نزدیک عینکش برد و یکی از پرسشهای نوشته شده روی آن را خواند و پرسید: «یکی از پادشاهان سلسله هخامنشی را نام ببر!».
بقایی سینه ستبر کرد و گفت: «پاسخش رو توی برگه نوشتم». دهخدا گفت: «بله. اما میخوام بگی چی نوشتی؟» بقایی پاسخ داد: «نوشتم احمدینژاد» دهخدا نفسی عمیق کشید و پرسید: «نام پادشاه خداوندان یونان باستان چیست؟» بقایی پاسخ داد: «احمدینژاد» دهخدا پرسید: «مخترع لامپ کیست؟» بقایی پاسخ داد: «احمدینژاد» دهخدا با کلافگی پرسید: «اگر دو عنصر هلیوم و کلر با هم ترکیب شوند چه عنصری پدید میآید؟» بقایی گفت: «احمدینژاد»
دهخدا پرسید: «سینوس زاویه 90 درجه با ریشه 63 درصد چی میشه؟» بقایی پاسخ داد: «احمدینژاد» دهخدا پرسید: «وقتی ويروس وارد بدن انسان میشه، خون برای دفاع از خودش چی ترشح میکنه؟» بقایی پاسخ داد: «احمدینژاد» دهخدا برگه را جلوی چشم بقایی گرفت و با انگشت نشانهاش بخشی از آن را نشان داد و فریاد زد: «اینجا چی نوشته؟» بقایی گفت: «نوشته لطفا در این کادر چیزی ننویسید» دهخدا در حالی که رگ شقیقهاش بیرون زده بود پرسید: «پس چرا توش نوشتی احمدینژاد؟» بقایی ترسید. احمدینژاد از ته کلاس فریاد زد: «نترس! من ساپورتت میکنم». دهخدا با دهانی کف کرده و صدایی جیغ مانند گفت: «به جای ساپورت بگو پشتیبانی!».
میرسلیم گفت: «اتفاقا چند روز پیش مطهری یه سیدی آورده بود که توش پر از عکسها و فیلمهای مردمی بود که پشتیبانی پوشیده بودن!» مطهری سرخ و سفید شد. دهخدا نمیدانست چه بگوید. با درماندگی رو کرد به بقایی و گفت: «برو بشین سر جات». بقایی رفت و نشست کنار احمدینژاد. دهخدا رو کرد به مطهری و گفت: «جان هر کی دوست داری تو دیگه منو حرص نده و سیدی نیار سر کلاس!». این را گفت، نفسی عمیق کشید و دوباره به تصحیح برگهها پرداخت.
نظر کاربران
خیلی خوب بود.