دهخدا تا درِ کلاس را باز کرد پیش از هر چیزی چشمش به تختهسیاه افتاد که با زغال رویش نوشته بودند: «امان از رفیق بد و ذغالِ خوب» دهخدا چرخید سوی شاگردها تا بگوید زغال را با ذال نمینویسند اما تا چشمش به بچهها افتاد...
دهخدا تا درِ کلاس را باز کرد پیش از هر چیزی چشمش به تختهسیاه افتاد که با زغال رویش نوشته بودند: «امان از رفیق بد و ذغالِ خوب» دهخدا چرخید سوی شاگردها تا بگوید زغال را با ذال نمینویسند اما تا چشمش به بچهها افتاد زبانش بند آمد. برخی شاگردها که تعدادشان زیاد هم نبود با زغال صورتشان را سیاه کرده بودند. دهخدا با تتهپته پرسید: «چه خبره؟ چرا شماها حاجیفیروز شدین؟» قالیباف که صورتش را مانند کماندوها با زغال استتار کرده بود از زیر میز گفت: «به قول خودم مشکی رنگِ عشقه!» صادقی با ناراحتی گفت: «من نمیخوام بگم قالیباف دروغ میگه، اما اون شعری که خوند مال ماست» سپهری گفت: «دیروزم شعر ما رو به اسم خودش خوند!». دهخدا با کلافگی گفت: «بله میدونم. برای همین بهش نمره ندادم». قالیباف با عصبانیت گفت: «سپهری دروغ میگه، اون شعرِ مو اهلِ کاشانُم، مال مویه!» غرضی سرش را خاراند و پرسید: «تو که میگفتی بچه خراسانی؟» قالیباف لبخندی عصبی زد و پاسخ داد: «به قول خودم همهجای ایران سرای مویه!».
ایرجمیرزا گفت: «اگه شعر معر خواستی تعارف نکنیا. میخوای چندتا از شعرای منم به اسم خودت بزن». دهخدا آهی عمیق کشید و رو کرد به بذرپاش و پرسید: «شما چرا صورتتو سیاه کردی؟» بذرپاش شانه بالا انداخت و گفت: «ماسک گذاشتم، برای پوستم خوبه!». رسایی بدون اجازه گفت: «اصلا به شما چه که ما صورتمونو سیاه کردیم؟». رئیسی گفت: «آیا مشکل شاگردهای کلاس رنگ صورت برخی از همکلاسیهاست؟» طالبزاده و شمقدری و دهنمکی سرشان را به نشانه تایید تکان دادند. شریعتمداری همانطور که صورتش را با زغال گریم میکرد با عصبانیت گفت: «رئیسی ۳۰ میلیون رای داشت». هاشمیطبا به شریعتمداری گفت: «چرا اینقدر زغالو محکم میکشی رو پوستت؟ خون میادا».
دهخدا پوف کرد و سوی تختهسیاه رفت، خطهای سیاه را پاک کرد و با گچ نوشت: «زغال درست است» تا نوشتهاش تمام شد روحانی و جهانگیری با دو سطل آب و چند عدد لیف و صابون درون کلاس آمدند. دهخدا نگاهی به آنها و انداخت و پرسید: «تا حالا کجا بودین شما؟». روحانی لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت: «رفته بودیم آب و صابون بیاریم تا صورت اینا رو بشوییم!». بقایی از ته کلاس با اعتراض فریاد زد: «زرشک! من با ماژیکِ سیاه صورتمو رنگ زدم. با آب و صابون پاک نمیشه». جهانگیری از جیبش سنگپا در آورد و با خنده گفت: «نگران نباش، برای شما و بغلدستیت سنگپا و وایتکس آوردیم» و اینگونه بود که بشور و بساب در کلاس راه افتاد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
این بخش خیلی جالبه