به نظرم یکی از مهمترین کشفیات دانشمندان در حوزه داروسازی، تولید یا کشف یا اصلا اختراع بیزاکودیل است. حتما میپرسید بیزاکودیل چیست؟
همان سوالی که ما از مهرداد پرسیدیم تا او بگوید یک کامیون گلابی و آلو با هم. متوجه منظورش نشدیم تا توضیح بدهد بیزاکودیل، یک ملین است که باعث تحریک حرکات روده میشود. بیزاکودیل برای درمان یبوست و یا برای خالی کردن روده قبل از عمل جراحی یا کولونوسکوپی، اشعه ایکس و دیگر روشهای پزشکی روده استفاده میشود.مهرداد دانشجوی انصرافی رشته داروسازی دانشگاه تهران بود و بعد از چند ترم درس خواندن از ادامه تحصیل منصرف شده بود تا هرچه زودتر سربازیاش تمام شود و پاسپورت بگیرد و برود سفر.
فکر میکرد آدم یکجا ماندن نیست. هنوز هم همانطور است و هر وقت عکسهای جدیدی میگذارد یکجای دیگری از دنیاست تا برایش بنویسم چقدر حسرتبرانگیزی رفیق و او هم جواب بدهد هنوز وقت داری، میتوانی حسرت برانگیز شوی وقتی باید دنیا را ببینی.اما ماجرای بیزاکودیل؛ چند هفته از شروع آموزشی نگذشته بود که فرمانده گروهان عوض شد و استوار شادمان جایگزین ستوان سوم احمدي شد. حالمان با احمدي خوب بود. اذیت نمیکرد. اصلا بخور و بخواب بود و اسم گروهانمان را گذاشته بودیم هتل کالیفرنیا.
اما با آمدن استوار شادمان همه چیز تغییر کرد. از بعد از آن که گفت اینجا جای استراحت نیست، اینجا خونه خاله نیست، اینجا باید درست بشید. از فردای همان روزی که آمد شروع کرد به درست کردن ما که حوصله رژه رفتن نداشتیم. دست بردار نبود و از اول صبح بعد صبحگاه تا خود ظهر تمرین رژه میکردیم و همچنین دو. تمام بدنمان خیس میشد در گرمای تابستانی که دلمان برای کولر خانه تنگ شده بود.یکی دو هفته بعد تمام فحشهای عالم را یاد گرفته بودیم وقتی نثار استوار شادمان میکردیم. او فریاد میزد کی خسته است و ما چند نفر که همیشه ته صف میدویدیم جواب آبداری میدادیم که یکبار شنید تا جریمهاش واکس زدن پوتینهای کل سربازهای گروهان شود.آنجا بود که مهرداد گفت حالشو میگیرم.
وقتی پرسیدیم چهجوری، جواب داد با بیزاکودیل.اواخر دوره آموزشی بود و دلمان خوش بود چون میگذرد غمی نیست و بالاخره تمام خواهد شد و راحت میشویم. فقط اردوی پایان دوره مانده بود که از همان ابتدای آموزشی همه گفته بودند آسفالت خواهید شد در شیطان کوه.شیطان کوه، تپههای کوچک و بزرگ روبروی پادگان بود که برای اردوی پایان دوره سربازها را آنجا میبردند و یک شب هم همانجا میماندند. البته تا رسیدن به تپهها یا همان شیطان کوه حدود سه ساعت پیادهروی بود که با اسلحه و تجهیزات کار سختی میشد.روزی که اول صبح راه افتادیم سمت شیطان کوه و اردوی پایان دوره مهرداد گفت حالا نوبت ماست و از نگاهش به استوار شادمان میشد حدس زد چه نقشهای دارد. بیزاکودیلها را نشان داد و گفت امروز نوبت ماست.
از پادگان که خارج شدیم استوار شادمان شروع کرد به فریاد زدن که تنبلها امروز روز آخره و از دست من راحت میشید. در ادامه مسیر هم ول کن نبود و انگار قرار بود گروهانی را برای جنگ به ویتنام ببرد.به نیمه راه رسیده بودیم که حال استوار شادمان به هم ریخت و آنجا فهمیدیم مهرداد صبح اول وقت سماور فرماندهی گروهان را پر از بیزاکودیل کرده بود تا علاوه بر استوار شادمان چند سرباز دیگری هم که کارهای دفتر را میکردند به اتفاق مشابهای دچار شوند. اتفاقی که با خوردن یک کامیون گلابی و آلو، ممکن میشود.حرکت به سمت اردوگاه یا شیطان کوه با حال بد استوار شادمان و چند سرباز دیگر که مجبور بودند هر چند دقیقه یکبار خودشان را به پشت درخت یا بوتهای برسانند متوقف شد و ما تنها گروهانی بودیم که آن سال بدون گذراندن اردوی پایان خدمت آموزشی را تمام کردیم.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
خیلی خوب بود