دهخدا تا درِ کلاس را باز کرد دید احمدینژاد و بقایی و مشایی روی زمین نشسته بودند و های و های گریه میکردند بهاریها. دهخدا با شگفتی پرسید: «بهاریهای نازنین! چی شده زار میزنین؟ توی این تنگ غروب، توی این دشت جنون، چرا روی زمین....
دهخدا تا درِ کلاس را باز کرد دید احمدینژاد و بقایی و مشایی روی زمین نشسته بودند و های و های گریه میکردند بهاریها. دهخدا با شگفتی پرسید: «بهاریهای نازنین! چی شده زار میزنین؟ توی این تنگ غروب، توی این دشت جنون، چرا روی زمین نشستین بهاریها؟ برین سر جاتون» احمدینژاد مُفش را با آستینش پاک کرد و با گریه گفت: «کوچکزاده نمیذاره ما بریم سر جامون بشینیم». دهخدا با عصبانیت از کوچکزاده پرسید: «چرا نمیذاری احمدینژاد بیاد سر جاش بشینه؟». کوچکزاده اخم کرد و با خشم پاسخ داد: «این معلومالحال حق نداره پیش من جلوس کنه» دهخدا با بیحوصلگی گفت: «خب چرا میگی جلوس؟ بگو حق نداره بنشینه!» سپس چون حوصله بحث نداشت رو کرد به احمدینژاد و گفت: «پاشین برین پیش رسایی بشینید!».
ناگهان رسایی فریاد برآورد: «اگه این سه تا بیان اینجا جوری میزنم شلوپلشون میکنم که تا یک هفته نتونن جایی جلوس کنن». دهخدا با کلافگی گفت: «ایبابا. چرا به جای نشستن از جلوس بهره میبرین شما؟». سپس با تشر به احمدینژاد گفت: «برین پیش بذرپاش بشینین». بذرپاش با خشم فریاد زد: «ما جامون رو دادیم به بچههای جمنا. به اون سه تا بگین برن یه جا دیگه خراب بشن». ناگهان غرضی از میان شاگردها برخاست و همچون بهروز وثوقی فریاد زد: «چرا؟». دهخدا که از ترس در خودش جمع شده بود، پرسید: «چی شده پسرم؟ چرا یکهو برآشفتی؟». غرضی تنها گردنش را کج کرد و با چشمانی خیس زل زد به دهخدا و پاسخی نداد. احمدینژاد با گریه گفت: «ما کجا بشینیم پس؟ مشایی همهجاش زرد شده».
دهخدا چندشش شد و گفت: «خب چرا نرفت دستشویی؟» بقایی با آستین احمدینژاد دماغش را پاک کرد و گفت: «منظورش اینه که برگاش زرد شده».دهخدا گفت: «پس پاشین برین پیش یامینپور بشینید» یامینپور با خشم گفت: «اگه اینا به من نزدیک بشن جیغ میکشم». دهخدا از کوره در رفت و فریاد زد: «شما که تا دیروز همهتون رفقای جان جانی هم بودین. چی شده حالا سایه این سه تا رو با تیر میزنید؟». این را گفت و رو کرد به احمدینژاد و گفت: «من حوصله درگیری و حاشیه ندارم. اینجور که بوش میاد شما باید از این کلاس برین». احمدینژاد با گریه گفت: «کجا بریم آخه؟ هوای کلاس چه دلگیر میشود گاهی».
دهخدا با تعجب گفت: «شما که هنگام نامنویسی گفته بودی خیلی از مدارس خواهان این هستن که شما دانشآموزشون بشی. پس کجان؟». غرضی دوباره شبیه بهروز وثوقی فریاد زد: «چرا؟» دهخدا با دومین فریاد غرضی آنقدر ترسید که از هوش رفت و افتاد. احمدینژاد خواست دلبری کند، پس لبخند زد. توکلی در حالی که چندشش شده بود، گفت: «ایش». بقایی با نوک خنجر روی مشایی «زنده باد درخت» نوشت. مشایی دردش گرفت و گفت: «مگه آزار داری؟». غرضی باز ناگهان فریاد زد: «چرا؟». سپس زنگ به صدا در آمد و کلاس تعطیل شد و شاگردها همانطور که از کلاس بیرون میرفتند با احمدینژاد بای بای میکردند.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
قلم زیبایی دارید