طنز؛ تعطیلات خود را چگونه گذراندم؟
داستان از عید چند سال پیش شروع شد که من در مقابل خانواده عمه نشسته بودم و چشمانشان بارسلونای ترسناک بود و من پاریسنژرمن بیدفاع! بحث کلا حول محور من بود! عمه میپرسید: «هنوز دانشگاه میری؟». اون یکی...
داستان از عید چند سال پیش شروع شد که من در مقابل خانواده عمه نشسته بودم و چشمانشان بارسلونای ترسناک بود و من پاریسنژرمن بیدفاع! بحث کلا حول محور من بود! عمه میپرسید: «هنوز دانشگاه میری؟». اون یکی میگفت: «سر کار نرفتی؟» شوهرعمه میگفت: «فکر کنم سربازی رو به خاطر وزنت معاف بشی» و همه با هم، رضا روحانیوار میخندیدند. بعد از اون شب بود که تصمیم گرفتم بازی رو عوض کنم. چند سال تو انظارعمومی ظاهر نشدم. تو این مدت درسم تموم شد، سربازی رفتم، کار گیر آوردم، وزن کم کردم و برای عید امسال آماده شدم. کل تعطیلات در انتظارشون بودم. بالاخره 12 فروردین اومدن. حرف و گفتگوها شروع شده بود و من منتظر بودم تا خودم رو بکوبم تو صورتشون.
شوهرعمه: «چه هوای خوبی شده». عمه: «سیزده به در احتمالا بارونیه». دخترعمه وسطی: «نه صبحش هوا خوبه».
نیم ساعت بعد
دختر عمه اولی: « من چک کردم از ساعت ۵ بارون شروع میشه. ولی چهاردهم آفتابیه. پانزدهم و شانزدهم نیمه ابری. هفدهم نیمه ابری همراه با مه صبحگاهی. هجدهم رگبار شدید.»
دخترعمه اولی همیشه سعی داره تو جمع اطلاعات عمومیش رو به رخ بکشه واسه همینه تا حالا خواستگار نداشته. باید مجلس رو دستم میگرفتم. پریدم وسط حرفشون: «خب اگه اجازه بدید از مبحث آب و هوا خارج بشیم و افکارمون رو ببریم سراغ اصل مطلب».
عمه:«خب چه خبر؟» یه لبخند زدم گفتم: «از کجا شروع کنم؟» گفت: «به کی می خوای رأی بدی؟» لبخند رو صورتم خشک شد.
یک ساعت بعد
دختر عمه اولی: «من تحقیق کردم محسن رضایی ۳۰ درصد رای میاره، بقایی ۲۰ درصد. غرضی ۱۰ درصد. روحانی و جلیلی هم هر کدوم ۳۵ درصد. با محسن رضایی میرن دور دوم.»
عمه: «راستی یارانه شما رو قطع نکردن؟»
دو ساعت بعد
عمه: «مال خواهر هوشنگ اینا رو قطع کردن. میشه اعتراض کنن؟»
دخترعمه اولی: «آره میشه. ابتدا وارد سایت میشن...»
سه چهار ساعت گذشته بود. نمیدونستم چه کار کنم. بین حرفهاشون شروع کردم حرف زدن: «من هم درسم تموم شد...» دخترعمه ادامه داد: «بعد باید مشخصاتشون رو به صورت خوانا تو کادر زرد رنگ تایپ کنن».
بهم اهمیت نمیدادن. شونه راستم بی اختیار تیک گرفته بود. باید یه کاری میکردم. مثل دیوونهها فریاد زدم: «دارم میرم آمریکا». یهو همه ساکت شدن. به من نگاه می کردن. چه حس خوبی. همون فرمون رو رفتم جلو: «تو مایکروسافت مدیر یه بخشم. بعد از ظهرها با بیل گیتس مینروب بازی میکنیم. چند تا دانشگاه هم تدریس میکنم. یه پام تگزاسه یه پام کانزاس. با دختر پرزیدنت هم نامزد کردم. بعد ازعید قراره بریم واسه حنابندون. درضمن سیکس پک هم دارم». به جهنم که چرند گفتم. مهم انتقام بود که گرفتم. یه نفس راحت کشیدم. یه دفعه همهشون با هم بلند شدن. منتظر بودم ایستاده تشویقم کنن اما تو یه صف به سمت در خروجی رفتن.
نظر کاربران
آفرین خوشم اومد کارش عالی بود