ملا نصرالدين نشست روبروي خرش و كلاه شاپوي مارك آديداساش را گذاشت جلوش و گفت بيا كلاهمان را قاضي كنيم پسر. خره چيزي نگفت؛ دراز كشيده بود روي كاناپه و چخ چخ تخمه ميشكست و نگاهش به تلويزيون بود و بفهمي نفهمي لبخندي محسوس هم بر لبهاي قلوهاش بود.
ملا نصرالدين نشست روبروي خرش و كلاه شاپوي مارك آديداساش را گذاشت جلوش و گفت بيا كلاهمان را قاضي كنيم پسر. خره چيزي نگفت؛ دراز كشيده بود روي كاناپه و چخ چخ تخمه ميشكست و نگاهش به تلويزيون بود و بفهمي نفهمي لبخندي محسوس هم بر لبهاي قلوهاش بود. يكهو زن ملانصرالدين آمد تو كه از شوهرش پول بگيرد برای خريد شب عيد. گفت بَه بَه، بَه بَه (نه بابا اشتباه شد. ربطي به حامد همايون ندارد قصه من) ميبينم كه ديگه مشورتهاتم بي من ميكني؟ ملانصرالدين غمزه آمد كه عجيجم عچقم، اين چيزا فقط براي خوشبختي شما دوتاس. زن ملانصرالدين گفت ما دوتا يعني من و كي؟ ملانصرالدين با اشاره انگشت خرش را نشان داد كه همچنان از رو كاناپه زل زده بود به صفحه تلويزيون كه برفك پخش ميكرد. لبخند محسوسي هم به لبش بود. زن گفت: اولش كارت بانكيات رو اَخ كن، ميخوام برم خريد.
ملانصرالدين گفت: بذار يارانهها رو بريزن ميدم باهاش بري همه چي بخري. زن گفت برو بابا من از يه ماه پيش وقت آرايشگر گرفتم، هفتصدهزارتومن خرجِ مِش گورخريام ميشه. ملانصرالدين داشت با انگشتهاش هفتصد هزار را ميشمرد كه زنش رفت تیراميسو درست كند برايش. خره همچنان تو برفك بود. ملانصرالدين مجبور شد كنترل تلويزيون را شپلق بزند تو گوش او كه من الان دوساعته علاف توام كه بشينيم كلاهمونو قاضي كنيم، حالا تو نشستي برفك ميبيني؟ خره گفت شما كه غريبه نيستي، من هر وقت ميخوام تمركز كنم بايد زل بزنم به برفك سينماي خونگي تا سلولهاي مغزم شكوفا بشه. ملانصرالدين گفت من از دار دنيا يه لحاف داشتم كه اونم خيليها سرش دعوا دارن. هرچي هم تيكه بهشون مياندازم انگار نه انگار. هر روز يه لحاف جديد ميخوان. خره در مخچهاش غوغايي بود برگشت آساش را زمين كوبيد: الان پول تو برندسازيه.
بيا اول برندتو بسازيم بعدش ببين چه شكلي تو كوهي از «اشرفي» گم ميشي. اگه اين دفعه تورو نفرستادم تو انتخابات انجمن شهر، بگو خري. اگه به يه آلاف اولوفي نرسوندمت، بگو خري. ملانصرالدين دماغش را خاراند و گفت خر كه هستي و پشتبندش كمي فكر كرد: آخه من نه ورزشكارم، نه هنرمند، نه آرشيتكت، نه سياستمدار. انجمن شهر كه راهم نميدن. خره گفت اتفاقا هر چهار هنر در تو خلاصه شده ولي اعتماد به نفس نداري. مثلا تخصص ورزش رو اونجا در شما ديدم كه هرگاه جامون عوض شد و منو سوار كولت كردي معلوم شد كه تمرينات هوازيات حرف نداره. هنرمنديات هم كه تو فلسفهات مستتره. سياستمداريات هم تو حاضرجوابيات. همه چي الان ديگه براي برند شدنت آماده است و سبلريتي شدنت رو شاخ شه. به محض اينكه ستادت را هم تشكيل داديم، انتشار روزنامه طنز ملانصرالدين رو از سر ميگيريم. ملانصرالدين گفت ايول. من خر باهوشي مثل تو نديدم.
از فردا بنرهاي تبليغاتي روزنامه طنز ملانصرالدين تو اتوبانها رفت بالا و مردم دستهدسته جلوي دكهها صف كشيدند. ملانصرالدين هرروز عكس خودش و خرش را ميزد روي جلد و درباره بردن پول نفت و گاز و پشم شيشه، سر سفره مردم شعارهاي خفن مينوشت. بيشترين قسمتي هم كه در روزنامه ملانصرالدين غوغا كرده بود بخش «ملانصرالدين درماني» بود كه مردم دسته دسته مراجعت ميكردند. نسخههاي ملانصرالدين شامل استامينوفن كدیين و بيزاكوديل، ضميمه روزنامه تقديم مخاطب ميشد.
حالا ديگر ملانصرالدين آنقدر معروف شده بود كه هر وقت با خرش و زنش ميآمد تو خيابان، مردم از سرو كولش ميرفتند بالا و عكسهاي سلفي ميانداختند. زنش كه عكسهاي او را با آنجلينا و كيم كارداشیان تو اينستاگرام ديد رگ گردنش زد بيرون و رفت خِر خَرش را گرفت كه مرد حسابي تو وقتي معروف نبودي دائم با ما نون و ماست و سكنجبين ميخوردي اما از روزي كه سلبريتي شدي همهاش تو پالاديوم فست فود ميخوري الان اما غذاي ما هنوز همون نون و لبوست.
ملانصرالدين از اين حرف زنش الهام گرفت (كدوم حرف زنش!؟)و براي نماد ستادش، علامت دوانگشت رو به بالا را به نشانه «پيروزي» انتخاب و آن را تبديل به آرم و برند خودش كرد. هرچه مردم ميگفتند آخه اين علامت پيروزي واسه چيه؟ كدوم فتحالفتوح رو كردي كه علامت پيروزي نشان ميدهي؟ ملانصرالدين ميگفت پيروزي چيه؟ من فقط ميخوام بگم «ما فقط دونفريم»( من و خرم ) خوشبختانه آقازاده هم نداريم. برنامه كلاننگرمون هم اينكه تمام خرهاي عالم را باسواد و بورژوا كنيم. خرش نگاه خر در چمني به او كرد و پرسيد چطور ميشه خرها را همزمان باسواد و بورژوا كرد استاد؟
ملانصرالدين گفت خودت يادته روز اول چقدر جيره غذايي داشتي؟ خره گفت ها يادش بخير. ملانصرالدين گفت يادته هي روز به روز از جيرهات كم كردم؟ خره گفت ها ها يادش بخير. ملانصرالدين گفت يادته اين اواخر ديگه جيره نميگرفتي ولي مثل خر كار ميكردي؟ خره گفت ها ها يادش بخير. ملانصرالدين گفت چي چي يادش بخير. آدمها هم مثل شماها براي تصميمگيري نيازمند داستاناند. من اگه بتونم همه خرهارو به اين مدل زيست عادت بدم كه بدون سر سوزن جيرهاي فقط كار بكنن و داستان بشنفن، خب مدل خوبي از مديريت جهاني بيرون ميدم كه تو دنيا ابَرالگو ميشه. خره گفت بابا تو مغز انيشتن خوردي؟ ملانصرالدين گفت نه من مغز تورو خوردم، بس كه حرف زدم.
سپس هر دو تصميم گرفتند براي سرمقاله آن فرداي روزنامه ملانصرالدين بنويسند : «جامعه پساشغلي» يعني جيره در مقابل داستان. داستان در مقابل جيره. خره گفت آيا اين همان تز معروف «كار كردن من، خوردن يابو نيست؟». ملانصرالدين از عمق كلام خرش بيهوش شد و خرش رفت رو كاناپه دراز كشيد. از خري كه روكاناپه دراز كشيده هميشه بترسيد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر