طنز؛ استاد مشاور
بابا طبق معمول دارد برایم از فواید ازدواج زودهنگام میگوید و اینکه چون الان آس و پاسم توقع خانواده طرف مقابل پایین است. خوشبختانه یکی از دوستانم زنگ میزند و نجات پیدا میکنم. دوستم قرار است از پایاننامهاش دفاع کند.
بابا طبق معمول دارد برایم از فواید ازدواج زودهنگام میگوید و اینکه چون الان آس و پاسم توقع خانواده طرف مقابل پایین است. خوشبختانه یکی از دوستانم زنگ میزند و نجات پیدا میکنم. دوستم قرار است از پایاننامهاش دفاع کند. بابا که ماجرا را میفهمد، میگوید: هر وقت خواستی بری بگو منم میام تا ببینم روز دفاعت باید چیکار کنیم.
چون خود بابا دوست دارد بیاید، مخالفت نمیکنم اما چیزی گفت که پشتم لرزید: ضمنا شاید تو دانشگاهتون رفتم از دفتر بپرسم درس مَرسات چطوره.
بابا اونجا که مدرسه نیست. دانشگاه اصلا دفتر نداره.
پس استادات زنگ تفریح کجا دور هم چای میخورن؟
اولین باری است که بابا به دانشگاهمان میآید. مثل عروسی رفتن خانمها از چند ساعت پیش دارد به خودش میرسد. مامان به بابا میگوید: آقای داماد، گفتم میری دانشگاه مرتب باش ولی دیگه نه در این حد. هر کی شما دو تا رو ببینه فکر میکنه پسرت ساقدوشته.
لباس همیشگیام را که میپوشم بابا میگوید: اینجوری نیا آبروی منو میبری.
من هر روز همینجوری میرم دانشگاه.
هر روز فرق میکرد. امروز با بابات داری میری.
بابا آماده میشود اما در لحظه آخر قبل از اینکه عطر مشهدی بزند، هم خودم، هم مامان و هم همه دانشجوها و اساتید دانشگاه را نجات میدهم و به جای آن عطر، از اودکلن خودم به او میزنم.
نگهبان دم در دانشگاه به بابا «بفرمایید»ی گفت که یعنی «کجا؟» اما قبل از اینکه من بگویم «پدرمه»، خودش با اعتماد به نفس گفت «برای جلسه دفاع از پایان نامه یکی از دانشجوها دعوت شدم». از همان لحظه که نگهبان به او گفت «ببخشید استاد که به جا نیاوردم» بابا باورش شد که استاد است و یک شخصیت دیگر شد.
قبل از جلسه دفاع، یک دفعه بابا را گم میکنم. امیدوارم از دانشجوها آدرس دفتر را نپرسد اما میبینم برای بچههایی که او را دوره کردهاند، دارد در لفافه از فواید ازدواج زودهنگام میگوید. من فقط به جملههای آخرش میرسم: «اینها صرفا به عنوان مشاوره بود و آن اصطلاحی که مزاح کردم را در جزوهتان ننویسید. منظورم این است که در این دوران کسی از شما توقعی هم ندارد. اتفاقا بندهزاده من هم دانشجوست و...»
تازه حس میکنم هدفش از آمدن به دانشگاه این بوده که برایم همسری پیدا کند. خودم را از نظرها گم میکنم تا در این لحظه مرا به عنوان یک گزینه روی میز معرفی نکند.
با شروع شدن جلسه دفاع، همه به اتفاق بابا به سمت سالن میآیند. دو تا از دخترها دارند راجع به بابا حرف میزنند:
«چه استاد باحالیه. شاید پایاننامهمو باهاش بردارم»
«منم شاید مشاور بردارمش. فکر کنم سخت گیر نیست آخه میگفت کسی از شما توقعی نداره»
دفاع دوستم که تمام میشود، قرار است سوال پرسیده شود. بابا بلافاصله دستش را بالا میآورد. دارم سکته میکنم. بابا اتفاقا یک سوال بسیار سخت و تخصصی میپرسد و حسابی شوکه میشوم. با نگرانی به دوستم نگاه میکنم. دوستم با خونسردی پاسخ میدهد و بابا هم به او احسنت میگوید. جلسه که تمام میشود از بابا میپرسم: « بابا اون سوالو از کجا آوردی؟»
بابا هم میگوید: «قبل از دفاع دیدم دوستت نگرانه و از سوالای استاداش میترسه. منم بهش گفتم ازت چی بپرسم که بتونی خوب جواب بدی. اونم همین سوالو بهم گفت و منم از بر کردم»
قبل از اینکه از سالن خارج شویم، یکی از استادها به بابا میگوید: «استاد، راجع به اون سوالی که با نکته سنجی پرسیدین...»
بابا بلافاصله مرا نشان میدهد و میگوید: اجازه بدهید من جواب این دانشجو را بدهم الان خدمت میرسم». بعد هم در گوش من میگوید: «حامد بدو در بریم!»
ارسال نظر