طنز؛ تاثیر پارازیتها بر زندگی من
روز جمعه وزیر ارتباطات در مصاحبهای تاکید کرد که پارازیتهای موجود برای مردم مضر نیست! حالا شاید آقای وزیر خانواده ما را جز مردم حساب نمیکند اما زندگی من به خاطر همین پارازیتها از هم پاشید.
روز جمعه وزیر ارتباطات در مصاحبهای تاکید کرد که پارازیتهای موجود برای مردم مضر نیست! حالا شاید آقای وزیر خانواده ما را جز مردم حساب نمیکند اما زندگی من به خاطر همین پارازیتها از هم پاشید.
همه چیز از ویکتوریا و شبکه فارسیوان شروع شد. آن زمان هنوز حسام نوابصفوی اتحادی بین وکلای اکثر کشورهای جهان ایجاد نکرده بود و شبکه فارسیوان با قدرت کار میکرد. یک شب به خانه آمدم و دیدم کل خانواده کنار هم در سکوت نشسته و به تلویزیون خیره شده بودند و سرنوشت سرکار خانم ویکتوریا را نگاه میکردند و در سوز و گداز بودند که آیا ویکتوریا ۶۰ ساله برای بار سوم بله را میگوید تا با سالوادور هجده ساله ازدواج کند یا نه.
یک مدت ویکتوریا و زندگیاش عین بختک بر زندگی من افتاده بودند. مادرم دیگر بیخیال غذا درست کردن شده بود و پدر هم کرکره مغازه را پایین داده بود و گفت تا زمانی که ویکتوریا به شوهرش خیانت میکند دل و دماغ کار کردن ندارد.
این داستان مدتی ادامه داشت تا این که دوستان به صورت گاز انبری به ساختمان ما آمدند و کلا بساط ویکتوریا و همسرانش را از خانه ما برچیدند. اما بابا دست از کار نکشید و هرچه آنها دیش جمع میکردند، بابا دیش میخرید تا اینکه ماموران عزیز به طور کلی بیخیال ساختمان ما شدند و سعی کردند از طریق پارازیت بابای من را از پای ماهواره بلند کنند.
دوباره پدر به مغازه برگشته بود و مادر کارهای خانه را انجام میداد و هر شب با یکدیگر سر مسائلی که ۲۰ سال از آن میگذشت دعوا میکردند و این نشان دهنده طبیعی شدن اوضاع زندگی بود تا این که بابا از دعوا کردن خسته و دلش برای ویکتوریا تنگ شد. یک دیش جدید ضد پارازیت گرفت و دوباره به عشق حقیقیاش پیوست.
اما متاسفانه ویکتوریا بعد از ۲۱۴ قسمت تکلیف زندگیش مشخص شده بود و از سالوادور هم طلاق گرفته و برای همیشه از کلمبیا رفته بود. ولي این پایان ماجرای پدر من نبود و بابا که نمیتوانست جای خالی ویکتوریا را تحمل کند شروع به دیدن عشق ممنوع و دیگر سریالهای ترکی کرد و باز هم همان آش و همان کاسه.مامان بابا به جای دعوا کردن با یکدیگر به تماشای زندگی لاله مینشستند و مثل ابر بهار گریه میکردند و این قضیه انقدر ادامه پیدا کرد که بابا با علیرضاخان همزاد پنداری کرد و تمام زندگی را فروخت و داد دست یک از خدا بیخبر که ماهواره وارد کند. اما همانطور که علیرضاخان در سرمایهگذاری شکست خورد بابای من نابود شد و سکته کرد. مادرم بعد از شکست سنگین مالی فقط گریه میکند و به جان پدرم غر میزند و بابا الان تنها کاری که از دستش برمیآید این است که در تنهاییاش سریال میببیند.
ارسال نظر