غیر از خدا، تقریبا هیچ کس اینجا نبود!
پیرزن دلداری می دهد: نمی شود بروی خانه دختر و پسر. آنها از پس زندگی خودشان هم بر نمی آیند. خدا شما را برای من نگه دارد.
در کوچه باغ هایی که از آن فقط خانه هایی با دیوارهای گلی و سنگی مخروبه باقی مانده و درخت هایش خشکیده اند پیرمردی تکیده سر کوچه باغ نشسته و از دور کوهستانهای اطراف روستا را می بینند این تمام دلخوشی پیرمرد و پیرزن است.
سرتاسر کوچه دیوارها سنگی است پشت دیوارها باغ هایی بوده که الان فقط قامت خشکیده آنها بر زمین مانده است.
پیرمرد به سختی از پله های سنگی خانه بالا می رود و می گوید: ۳۵ خانوار در روستا زندگی می کردند اما الان فقط من و عیالم از ۱۵ سال پیش تا به حال به تنهایی در روستا زندگی می کنیم. چون هفت پشت ما هم اینجا زندگی می کردند. همسایه و فامیل از همان ۱۰، ۱۵ سال پیش به خاطر خشکسالی و بی آبی از روستا رفتند و به شهر پناه بردند. ولی اگر به ما بهترین امکانات را در شهر هم بدهند باز همه آنها را با یک لحظه تماشای کوهستان عوض نمی کنیم. دلم می خواهد وقتی در خانه را باز می کنم رو به رویم کوه باشد نه ماشین و خیابان.
اشک می ریزد و پیرزن حرف هایش را کامل می کند: همه اهالی، جایی را داشتند که بروند ما نداشتیم. در شهر خبری نیست. اینجا زندگی برایمان بهتر است. بعضی وقتها بچه ها به ما سر می زنند برایمان با ماشین آب می آورند. اهالی روستای کلاته هم دبه های آب را با قاطر تا اینجا برایمان می آورند به همین خاطر از همه آنها ممنون هستیم.
هر لحظه ممکن است سقف چوبی خانه های سنگی که سالهاست زندگی در آن جریان ندارد فرو بریزد. تنها صدای دیگر، صدای باد است که در کوچه باغ ها، ساقه های خشکیده و خانه های خالی روستای سربیشه خراسان جنوبی جولان می دهد.
زن و مرد از لابه لای خانه های سوت و کور رد می شوند و به تنها زمینی که هنوز جان دارد می رسند. آنجا چند بوته نیمه سبز، گوجه های کال دارد. پیرزن دست پیرمرد را که به سختی حرکت می کند می گیرد و روی زمین می نشینند از آن دور کوهستان های اطراف روستا خودنمایی می کنند.
زمین های روستا تشنه تر از همیشه هستند. سه سال است زمین گندم پیرمرد آب نخورده . او می گوید: زمانی ۲۰ خروار گندم، جو، شلغم و چغندر جمع می کردم اما حالا هیچی ! دیگر حتی همسایه هم نداریم غیر از خدا هیچ کس اینجا نیست.
پیرزن دلداری می دهد: نمی شود بروی خانه دختر و پسر. آنها از پس زندگی خودشان هم بر نمی آیند. خدا شما را برای من نگه دارد.
خانه آقای سعیدی، تلفن، برق، آب و تلویزیون ندارند شب ها از پله های خانه هم پایین نمی آیند مبادا در تاریکی اتفاقی برایشان بیفتد و نتوانند به خودشان کمک کنند. با این حال پیرمرد معتقد است زندگی خوبی دارند و می خواهند تا آخر عمر همین جا بمانند چون در شهر حوصله شان از دود و ماشین سر می رود اما در روستا با اینکه کاری ندارند می توانند راحت نفس بکشند، نفسی بدون دود و مزاحمت برای کسی. آرزو دارند در همین روستا هم دفن شوند.
درهای خانه تار عنکبوت بسته، وسایل خانه، بیشتر از قبل خاک گرفته، هنوز قوری روی کتری و کتری روی چراغ فیتیله ای است و کفش های پیرزن و پیرمرد در کنار هم جلوی در خانه. روستا با دیوارهای خشکه چین شده اش، تنها تر از قبل است. دو سنگ قبر جدید در گورستان روستا خاک تازه ای دارند. پیرزن فوت کرده و پیرمرد تنها، ۱۱ ماه تحمل فوت همسرش را داشت.
خشکسالی ۸ سال پیش روستای کاخ کوک را به ویرانی کشاند و مردم روستا آن را ترک کردند و با مرگ آخرین بازمانده ها، این روستا نیز خالی از سکنه شد شاید نام این روستا دیگر هیچ وقت زنده نشود. هر چند که خانم و آقای سعیدی تا لحظات آخر زندگی امید داشتند آب و آبادانی به روستا برگردد و مردم دوباره روستا را بسازند.
نظر کاربران
بسيار دردناك بود
افسوس
اونوقت توی تهران در یک ساختمان به اندازه یک روستا آدم زندگی میکنن
متاسفانه خراسان جنوبی بیش از 14 ساله که خشکسالی هست.
پارسال که با بابام و عموم رفتیم کمک پدربزرگم برای دروی گندم ها ، عموم می گفت که مثلاً 20 سال پیش 20 نفر سر دروی یک زمین بودن که تموم نمی شد حالا 3 نفر بیشتر نیستن.