طنز؛ شهر را سراسر مه گرفته است...
وحید میرزایی در روزنامه ایران نوشت:
روزی مردی از طبقه متوسط برای اصلاح موهای خود وارد آرایشگاهی شد. آرایشگاه پر بود از جوانانی که از موهای سر خود کم کرده و به موهای صورت خود میافزودند، افزودنی. علیایحال نوبت به او رسید و بر صندلی آرایشگاه نشست. آرایشگر از او پرسید«چگونه تو را اصلاح کنم ای مرد؟» مرد پاسخ داد«اصولی بزن ای آرایشگر. یک جوری بزن که زیاد هم اصلاح نشود.» آرایشگر این را شنید و سخت در خود فرو رفت. مدتی گذشت و آن دو در مورد مسائل مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی، ورزشی و... گفتوگو کردند تا اینکه نوبت به مسائل شهری و مسئولان ذیربط آن رسید.
روزی مردی از طبقه متوسط برای اصلاح موهای خود وارد آرایشگاهی شد. آرایشگاه پر بود از جوانانی که از موهای سر خود کم کرده و به موهای صورت خود میافزودند، افزودنی. علیایحال نوبت به او رسید و بر صندلی آرایشگاه نشست. آرایشگر از او پرسید«چگونه تو را اصلاح کنم ای مرد؟» مرد پاسخ داد«اصولی بزن ای آرایشگر. یک جوری بزن که زیاد هم اصلاح نشود.» آرایشگر این را شنید و سخت در خود فرو رفت. مدتی گذشت و آن دو در مورد مسائل مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی، ورزشی و... گفتوگو کردند تا اینکه نوبت به مسائل شهری و مسئولان ذیربط آن رسید.
آرایشگر گفت«من باور نمیکنم اساساً مسئولی در این شهر وجود داشته باشد.» مرد گفت: «چرا باور نمیکنی ای آرایشگر؟» آرایشگر لختی در خود فرو رفت، موزِر را برداشت، پشت گردن مرد را جهت حذف موهای زائد نگریست و گفت: «کافی است کمی در خیابان قدم بزنی و ببینی شهر چگونه به حال خود رها شده است و مسئولان شهر در خواب غفلتند. آیا اگر شهر متولی داشت این همه نابسامانی شهر را فرا میگرفت؟ اگر شهر دلسوز داشت اینهمه آلودگی وجود داشت؟ شهر آتش میگرفت؟ ساختمانهای فرسوده ویران میشد؟ این همه بیلبورد شهر را فرا میگرفت؟ دِ بگو لامصب.
چرا ساکتی؟». این را گفت و باز لختی در خود فرو رفت. در کل دو دقیقه ولش میکردی، لختی در خود فرو میرفت. مرد طبقه متوسط کمی فکر کرد اما پاسخی نداد چرا که حوصله جر و بحث نداشت. همین چند دقیقه پیش از تاکسی پیاده شده بود و آنجا حسابی با راننده در مورد تحلیلهای سیاسیاش بحث کرده بود.
آرایشگر کارش را تمام کرد درحالی که دورش را زده بود و رویش را گذاشته بود بماند، طوریکه موهای مرد با موهای رهبر کره شمالی «کیم جونگ اون» مو نمیزد. مرد طبقه متوسط از آرایشگاه بیرون آمد. به محض ترک آنجا جوانی را دید با موهای بسیار بلند و ریشهای در هم تنیده و ژولیده. مرد بسرعت انگار که کسی به وی تیتاب داده باشد به سمت آرایشگاه برگشت، به دوردستها خیره شد و با صدای اکو شده گفت: «میدانی ای آرایشگر بیخرد، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.... رند... رند...»
آرایشگر آتش خشمش زبانه کشید و گفت: «چرا چنین میگویی؟ من آرایشگرم و لختی پیش موهای تو را اصلاح کردم» مرد طبقه متوسط که بسیار جوگیر شده بود گفت: «نه؛ آرایشگرها وجود خارجی ندارند چرا که اگر بودند جوانی این چنین با موهای بلند و ریشهای در هم تنیده و ژولیده در شهر پیدا نمیشد.» آرایشگر که آتش خشمش همینجور داشت زبانه میکشید، پاسخ داد:«خاموش شو ای مرد طبقه متوسطِ نادان.» که در این لحظه مرد طبقه متوسط، فیوزش قطع و خاموش شد. آرایشگر ادامه داد: «آرایشگرها وجود دارند اما نکته کلیدی اینجاست که مردم به آنها مراجعه نمیکنند.»
مرد طبقه متوسط در همان حالت خاموش و هایبرنتی که داشت جواب داد: «دقیقاً، تو به نکته ضخیمی اشاره کردی. مسئولان شهر وجود دارند اما مسأله این است که مردم به آنها مراجعه نمیکنند و از آنها خواهش نمیکنند که ساختمانهایشان را ایمن کنند یا کاری برای آلودگی هوا بکنند. وگرنه مسئولان خادم مردمند و از صبح خروس خوان تا بوق سگ مشغول خدمتگزاریاند.»
آرایشگر سکوتی بدون معنا کرد، سشوار را برداشت، نگاهی سرد به آن کرد، به موهای مشتری کشید و از کادر خارج شد. حقیقتاً شهر را سراسر مه گرفته است...
پ
ارسال نظر