طنز؛ مرخصی صافی کف پا
مرتضى قديمى در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
دوره آموزشی سربازی معمولا سه مرحله مرخصی برایش در نظر گرفته میشود. اول، بعد از وقتی که لباس میدهند تا برگردی و سایز و اندازه کنی. بعد، مرخصی میان دوره است و نهایتا مرخصی پایان دوره که بعد از برگشتن از این مرخصی، سربازها بر اساس شانس یا رابطهای که از قبل زدهاند برای ادامه سربازی تقسیم میشوند. باتوجه به سختی و ضدحال بودن دوره آموزشی اغلب سربازها برای گرفتن حتی یک روز مرخصی به هر در و دیواری میزنند.
دوره آموزشی سربازی معمولا سه مرحله مرخصی برایش در نظر گرفته میشود. اول، بعد از وقتی که لباس میدهند تا برگردی و سایز و اندازه کنی. بعد، مرخصی میان دوره است و نهایتا مرخصی پایان دوره که بعد از برگشتن از این مرخصی، سربازها بر اساس شانس یا رابطهای که از قبل زدهاند برای ادامه سربازی تقسیم میشوند. باتوجه به سختی و ضدحال بودن دوره آموزشی اغلب سربازها برای گرفتن حتی یک روز مرخصی به هر در و دیواری میزنند.
در گروهان ما تعداد این در و دیوارها با وجود فرمانده گروهان سختگیری چون جناب سروان مرشدی خیلی زیاد نبود اما من که تحمل گرمای تابستان کویر و سختی دوره آموزشی و کمخوابی و از همه مهمتر دلتنگی را نداشتم، ریسک آمدن به تهران را به جان خریدم و فرم پزشکی اعزام برای تایید معافیت از رزم را پر کردم. تازه از مرخصی دوخت و دوز لباسها برگشته بودیم و در همان چند روز فریبرز، یکی از دوستانم گفته بود برگشتی پادگان، مرخصی اعزام برای معافیت رزم بگیر.
- بگم بیمارم؟/ - آره دیگه./ - خب من که بیمار نیستم ./ - بگو ناراحتی اعصاب داری یا کف پات صافه./ - بعدش؟/ - بهت مرخصی میدن میای تهرون و میری بیمارستانی که معرفی میکنن./ - بعد؟/- میگن هیچ چیزیت نیست ولی عوضش چند روز تهرونی و عشق و حال دیگه.
همه گروهان با لباسهای منظم و مرتب و پوتینهای واکس زده به صف شده بودند و منتظر تا جناب سروان مرشدی آزادباش بدهد. آزادباش که داد، شروع کرد به بازدید نفر به نفر. نقاب کلاه خیلی بلند نباشد، اتیکت روی پیراهن خوانا باشد، گتر شلوار مرتب باشد و... . به من که رسید و دید با دمپایی توی صف هستم گفت آب پرتقالت را خوردی؟ گفتم ببخشید، متوجه نشدم. گفت چرا پوتین پات نیست؟ گفتم جناب کف پام صافه نمیتونم پوتین بپوشم.
- بگم بیمارم؟/ - آره دیگه./ - خب من که بیمار نیستم ./ - بگو ناراحتی اعصاب داری یا کف پات صافه./ - بعدش؟/ - بهت مرخصی میدن میای تهرون و میری بیمارستانی که معرفی میکنن./ - بعد؟/- میگن هیچ چیزیت نیست ولی عوضش چند روز تهرونی و عشق و حال دیگه.
همه گروهان با لباسهای منظم و مرتب و پوتینهای واکس زده به صف شده بودند و منتظر تا جناب سروان مرشدی آزادباش بدهد. آزادباش که داد، شروع کرد به بازدید نفر به نفر. نقاب کلاه خیلی بلند نباشد، اتیکت روی پیراهن خوانا باشد، گتر شلوار مرتب باشد و... . به من که رسید و دید با دمپایی توی صف هستم گفت آب پرتقالت را خوردی؟ گفتم ببخشید، متوجه نشدم. گفت چرا پوتین پات نیست؟ گفتم جناب کف پام صافه نمیتونم پوتین بپوشم.
گفت: اگه صاف نباشه؟ سعی کردم اعتماد به نفسم را از دست ندهم و گفتم خیالتون راحت جناب سروان صاف صافه، میخواهید نشان بدهم؟ پا را از دمپایی بیرون آوردم و خواستم بیاورم بالا که گفت امیدوارم همینطور که میگویی باشد، صاف را با چند لحظه تاخیر گفت و رفت سراغ صف بعدی. بازدید که تمام شد رفت جلوی گروهان و با صدای بلند گفت هر کدامتان مثل سرباز صف ششم ردیف چهارم کف پاش یا كف دستش صافه از منشی برگه اعزام بگیره بره تهران. همانجا توی دلم به فریبرز گفتم عاشقتم پسر، چه ایدهای. هیچ فکر نمیکردم به همین راحتی دوباره دارم به تهران برمیگردم. من و چند نفر دیگر از گروهان خارج شدیم و به فرمان جناب سروان گروهان شروع به دویدن کرد.
چه حال خوبی داشتم آن لحظه وقتی نشستم و تکیه به دیوار دادم تا آمدن منشی که رفته بود ساختمان ستاد. برگه را از منشی گرفتم و شروع کردم به پر کردن و تیک زدن. برگه میگفت بیش از پنج بیماری دارم؛ صافی کف پا، ناراحتی اعصاب، قند، میگرن و فشار خون. چند ساعت بعد دیدم سوار اتوبوس هستم و از کنار تابلوی تهران ۳۰۰کیلومتر رد شدم. بعد از اینکه به خانه رسیدم و مادرم را غافلگیر کردم و این جمله معمول پدرم که این بچه هیچی نمیشه را شنیدم به فریبرز زنگ زدم و گفتم عاشقتم. داخل پاکت برای مراجعه به سه بیمارستان نامه داشتم. در بیمارستان اول وقتی پزشک ارتوپد کف پایم را معاینه میکرد گفت سرباز سروان مرشدی هستی؟ گفتم بله میشناسیدش؟ گفت سلام برسون. بعد زیر برگه نوشت کف پا مشکل ندارد.
خودم هم میدانستم مشکل ندارد و دلیلی نداشت اصرار کنم که مثلا بنویسد کمی صاف نیست. وقتی از بیمارستان ارتوپدی خارج شدم، استرس تمام وجودم را گرفت که اگر برگردم پادگان و جناب سروان حدس بزند سر کارش گذاشتهام چه خواهد شد؟پس تصمیم گرفتم هنگام معاینه باقی بیماریها به نتیجهای برسم. مثلا با تکان دادن سرم وقت معاینه دکتر اعصاب خودم را مشکلدار معرفی کنم که فایدهای نداشت. دکتر اعصاب گفت ببین پسرجان عکس رادیولوژیات میگه سالمی و مشنگبازی در نیار گردنت درد میگیره. بعد باید پماد سالیسیلات بزنی که برایت خوب نیست، میسوزونه.
خودم هم میدانستم مشکل ندارد و دلیلی نداشت اصرار کنم که مثلا بنویسد کمی صاف نیست. وقتی از بیمارستان ارتوپدی خارج شدم، استرس تمام وجودم را گرفت که اگر برگردم پادگان و جناب سروان حدس بزند سر کارش گذاشتهام چه خواهد شد؟پس تصمیم گرفتم هنگام معاینه باقی بیماریها به نتیجهای برسم. مثلا با تکان دادن سرم وقت معاینه دکتر اعصاب خودم را مشکلدار معرفی کنم که فایدهای نداشت. دکتر اعصاب گفت ببین پسرجان عکس رادیولوژیات میگه سالمی و مشنگبازی در نیار گردنت درد میگیره. بعد باید پماد سالیسیلات بزنی که برایت خوب نیست، میسوزونه.
باقی پزشکها هم زیر برگه نوشتند مشکلی ندارد تا چهار روز بعد راهی پادگان شوم. البته که از گرفتن چهار روز مرخصی خوشحال بودم ولی استرس چه اتفاقی میافتد را هم داشتم و مطمئن نبودم یک بار دیگر به پیشنهاد فریبرز گوش کنم یا نه. یک کرم ضدآفتاب داده بود و گفته بود بمال به صورتت و بگو فشارت افتاده و غش کن و بالا بیار. تاکید کرده بود کلی غذا بخورم و قبل از اجرای نمایش انگشت بیندازم توی گلویم. جواب داد تا مثل منوچهر که او هم همان روز اعلام کرده بود کف پایش صاف است جریمه نشوم؛ نظافت کل دستشوییهای گروهان.
پ
ارسال نظر