طنز؛ ضایعتر از پروستوروئید!
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
آقای کالباسی، مردی کچل و زشت و بداخلاق، آنقدرها هم در زندگی ناشکری نمیکرد و به همهچیز قانع بود تا اینکه یک روز دچار بیماری بدی شد. نه که آنقدرها دردناک باشدها، نه، جایش بد بود. در جای حساسی از بدنش، نوعی زیگیل روییده بود که گفتنش هم آدم را بیآبرو میکرد. شما فرض کنید بیماری پروستوروئید داشت! (که البته نداشت.بیماریاش خیلی ضایعتر بود) وقتِ دکتر گرفت و به مطب رفت، اما رویش نشد حرفی بزند.
آقای کالباسی، مردی کچل و زشت و بداخلاق، آنقدرها هم در زندگی ناشکری نمیکرد و به همهچیز قانع بود تا اینکه یک روز دچار بیماری بدی شد. نه که آنقدرها دردناک باشدها، نه، جایش بد بود. در جای حساسی از بدنش، نوعی زیگیل روییده بود که گفتنش هم آدم را بیآبرو میکرد. شما فرض کنید بیماری پروستوروئید داشت! (که البته نداشت.بیماریاش خیلی ضایعتر بود) وقتِ دکتر گرفت و به مطب رفت، اما رویش نشد حرفی بزند.
ناچار به خانه برگشت و سعی کرد مشکل را تحمل کند، اما نمیتوانست. سراغ اینترنت رفت و درمانش را سرچ کرد ولی حتی گوگل هم نُچنُچکنان نگاهش کرد و راهکارِ دندانگیری به او نداد. اطرافیان مرتب ازش میپرسیدند چه مرگته؟ سرِ حال بهنظر نمیای! و آقای کالباسی هم الکی به همه میگفت مشکل پروستوروئید دارد، که خب نداشت.مشکل ضایعتری داشت.
یادش آمد یک دوست قدیمیِ پزشک دارد، توی تلگرام به او پیغام داد، ولی باز رویش نشد مشکلش را بگوید. الکی بحث پروستوروئید را پیش کشید و دوستش حسابی مراحل درمان پروستوروئید را شرح داد. که به درد آقای کالباسی نمیخورد. چون او مشکل بسیار ضایعتری داشت. سالها و سالها گذشت و این زیگیلِ بیشرف، حساسترین نقطه آقای کالباسی را رها نمیکرد. تا اینکه یک روز شد آنچه نباید میشد. روز مرگ پدرِ آقای کالباسی بود. وسط یک مراسم باشکوه که همه دوستان و آشنایانش هم حضور داشتند، آقای کالباسی به توالت رفت.
چه رفتنی... مشغول کارهای عادی و روزمره آنجا بود که ناگهان حس کرد چیزی در وجودش تغییر کرده. چیزی که سالها مادرش را به عزایش نشانده بود، ناپدید شده بود. پدرش را نمیگویم. البته رابطه پدر و مادر آقای کالباسی چندان رضایتآمیز نبود ولی خب الان دارم آن چیزِ ضایع را میگویم. محو شده بود. چطور ممکن بود؟ همینطور بیهوا؟ بیخبر؟ فکر کرد شاید دارد خواب میبیند، دوباره وارسی کرد و بله... واقعا محو شده بود. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت! در توالت را باز کرد، به هوا شیرجه زد و بلند گفت: «مشکل پروستوروئید محو شد... تموم شد... خلاص شدم».
البته پروستوروئید نگفت. آن واژه خیلی ضایعِ اصلی را گفت. تا به خودش بیاید، همه با حالت پوکِر فِیس به او خیره شده بودند. تازه آن لحظه بود که فهمید از آن چیزِ ضایع، ضایعتر هم هست. اینکه تمام میهمانها تصور کنند، از مرگ پدرت آنقدر شاد هستی! یعنی میخوام بگم برخلاف جملهای که مادر فارستگامپ گفته بود، زندگی اصلا شبیه یک بسته شکلات نیست، زندگی شبیه یک جعبه دینامیت است که هر لحظه یکی از آنها منفجر میشود. پس نباید منتظر آینده بهتر باشید. با همین حالتاش حال کنید.
پ
ارسال نظر