طنز؛ فرهنگ مقایسهای و مقایسه فرهنگی
علیرضا مصلحی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
1) این طرفها:
پدر: پسرم! عزیزم! قربونت برم! کره خر! این همه خرج تو کردم، خرج بوقلمون میکردم الان انتگرال سه گانه در مختصات کروی حل میکرد! اون وقت نمره ریاضیات شده 5/1!
پسر: من سر کلاس هیچی نمیفهمم. اصلا علاقه ندارم.
پدر: این همه بچه دارن همینها رو میخونن. بچههای فامیل همه نمره اولاند، بدبختِ درمونده. گم شو تو اتاقت.
مادر: به نظرت ببریمش دکتر خوب میشه؟
پدر: نمیدونم. فعلا مویز بده بخوره اگه اثر نکرد خیلی دوستانه باهاش حرف میزنیم، میبریمش پیش روانشناس، براش معلم خصوصی میگیریم، کتکش میزنیم، درست میشه.
مادر: خدایا! من پسرم رو از تو میخوام.
20 سال بعد:
پسر: حالم از این زندگی، از این روزمرگی به هم میخوره. نه انگیزهای، نه نشاطی، نه پیشرفتی.
پدر: یه نگاه به دور و برت بکن، زندگی همه همینه. خدا رو شکر کن که مثل شیر بالا سرت بودیم نذاشتیم منحرف بشی.
2) اون طرفها:
پدر: هِی جورج! چرا امروز دوباره مدرسه نرفتی لعنتی؟
جورج: یه مقدار مریض بودم پدر.
پدر: احساس میکنم به درسهای لعنتیت علاقه نداری. دیگه لازم نیست به اون مدرسه لعنتی بری.
جورج: ولی مایکل و رابرت و دیوید به همون مدرسه میرن، نمرههاشون هم عالیه، شاید ایراد از منه.
پدر: لعنت به مایکل و رابرت و دیوید. خودت به چی علاقه داری پسر لعنتی؟
جورج: به میرزا قاسمی.
پدر: برو ادامه بده لعنتی.
جورج: چشم پدر ولی فکر نمیکنی یه مقدار زیاد از فحش و کلمات رکیک استفاده میکنی؟
پدر: همه فحشها به فارسی «لعنتی» ترجمه میشن، خیلی هم باکلاسه، نگران نباش لعنتی.
جورج: اوکی. پس من میرم میرزا قاسمی رو ادامه بدم.
20 سال بعد:
جورج: پدر! پدر! خیلی خوشحالم. امروز دهمین شعبه رستورانهای زنجیرهای GMG (مخفف George Mirza Ghasemi) رو افتتاح کردم.
پدر: آفرین به تو پسره لعنتی.
1) این طرفها:
پدر: پسرم! عزیزم! قربونت برم! کره خر! این همه خرج تو کردم، خرج بوقلمون میکردم الان انتگرال سه گانه در مختصات کروی حل میکرد! اون وقت نمره ریاضیات شده 5/1!
پسر: من سر کلاس هیچی نمیفهمم. اصلا علاقه ندارم.
پدر: این همه بچه دارن همینها رو میخونن. بچههای فامیل همه نمره اولاند، بدبختِ درمونده. گم شو تو اتاقت.
مادر: به نظرت ببریمش دکتر خوب میشه؟
پدر: نمیدونم. فعلا مویز بده بخوره اگه اثر نکرد خیلی دوستانه باهاش حرف میزنیم، میبریمش پیش روانشناس، براش معلم خصوصی میگیریم، کتکش میزنیم، درست میشه.
مادر: خدایا! من پسرم رو از تو میخوام.
20 سال بعد:
پسر: حالم از این زندگی، از این روزمرگی به هم میخوره. نه انگیزهای، نه نشاطی، نه پیشرفتی.
پدر: یه نگاه به دور و برت بکن، زندگی همه همینه. خدا رو شکر کن که مثل شیر بالا سرت بودیم نذاشتیم منحرف بشی.
2) اون طرفها:
پدر: هِی جورج! چرا امروز دوباره مدرسه نرفتی لعنتی؟
جورج: یه مقدار مریض بودم پدر.
پدر: احساس میکنم به درسهای لعنتیت علاقه نداری. دیگه لازم نیست به اون مدرسه لعنتی بری.
جورج: ولی مایکل و رابرت و دیوید به همون مدرسه میرن، نمرههاشون هم عالیه، شاید ایراد از منه.
پدر: لعنت به مایکل و رابرت و دیوید. خودت به چی علاقه داری پسر لعنتی؟
جورج: به میرزا قاسمی.
پدر: برو ادامه بده لعنتی.
جورج: چشم پدر ولی فکر نمیکنی یه مقدار زیاد از فحش و کلمات رکیک استفاده میکنی؟
پدر: همه فحشها به فارسی «لعنتی» ترجمه میشن، خیلی هم باکلاسه، نگران نباش لعنتی.
جورج: اوکی. پس من میرم میرزا قاسمی رو ادامه بدم.
20 سال بعد:
جورج: پدر! پدر! خیلی خوشحالم. امروز دهمین شعبه رستورانهای زنجیرهای GMG (مخفف George Mirza Ghasemi) رو افتتاح کردم.
پدر: آفرین به تو پسره لعنتی.
پ
ارسال نظر