طنز؛ تکرار شدن!
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
چند روز پیش دوستی به اسم غلام منرو به مهمونی تولد خودش دعوت کرد و قبلش توی تلگرام گفت: «فردا که اومدی اینجا، فاز افسرده و غمگین به خودت بگیر. زهر مار باش قشنگ، اصلا نخند و همش منفیبافی کن. بیاعصاب باش. جملات تکراری بگو.»
فکر کردم دارد مسخرهام میکند. پرسیدم: «چرا؟ بهخاطر عکسام میگی که همیشه جدی به افق خیره شدم؟»
گفت: «نه آخه قراره نامزدم هم بیاد. اون خیلی براش مهمه که من بامزهترین آدم هر محفلی باشم. دوست ندارم باز بیای دلقکبازی دربیاری و منرو از چشمش بندازی.»
گفتم: «خب برادر تو با این سن کمت رستوران داری. خونه داری ماشین داری، خوشتیپی، بابای پولدار داری، و من هیچکدوم رو ندارم. چطور ممکنه طرف عاشق یه نیمچه دلقکی مثل من بشه؟!»
گفت: «نه آخه تو نمیشناسیش. بامزه بودن خیلی براش مهمه... خیلیییی».
خلاصه با ظاهری آشفته و چهرهای افسرده به محل برگزاری تولد رفتم. روی صندلیای نشستم و غمگین، مشغول بازی با کیک شدم. خود غلام پشت سر هم مشغول شوخیهای تکراری و بینمک بود و همه حسابی بهش میخندیدند. ظاهرا به بقیه مهمانها سپرده بود که بیخودی بخندند. «خب لامصبها اگه قراره اینجوری کسی ازت خوشش بیاد، میخوام صد سال خوشش نیاد. اینم شد زندگی؟ اینم شد ازدواج؟» توی همین فکرها بودم که خانمی سراغم آمد و چای تعارف کرد و بعد گفت: «چقدر توی خودتون هستید. اتفاق بدی افتاده؟»
از شکلکهایی که غلام در پسزمینه درمیآورد، فهمیدم همین خانم، نامزد غلام است. ظاهر افسردهتری به خودم گرفتم و گفتم: «چیزی نشده. این حالتِ عادی منه!»
خانم روی صندلی روبهرویم نشست و پرسید: «خب آخه چرا همیشه داغون و بیحال؟»
گفتم: «توی این دنیا عادلانه نیست که ما شاد باشیم. اینهمه مصیبت. اینور کیم جونگ اون بمب هستهای آزمایش میکنه، اون از سیاست و اقتصاد، اون از آیندهمون، والدینمون... همین الان که داشتم میاومدم اینجا، همین سر کوچه یه دختر بچه پنجساله نشسته بود روی زمین گدایی میکرد... توی این سرما سیاه شده بود. چطور میشه شاد بود؟»
گفت: «چقدر غمگین. حالا نمیشه یه نیم ساعت توی تولد شاد باشید؟»
حسابی توی نقشم فرو رفته بودم. کیک رو توی چای خالی کردم و بههم زدم و گفتم: «من اصلا به تولد اعتقادی ندارم. تولد یعنی یه سال نزدیکتر شدن به قبر، زمان داره میگذره مثل برق و باد و ما مشغول انجام کارهای تکراری هستیم فقط... این سوسوی شمعهای روی کیک سعی دارن به یاد ما بیارن که چیزی نمونده همین شمعها رو روی مزارمون روشن کنن.»
گفت: «تا حالا آدمی در این حد غمگین ندیده بودم. شغل شما چیه؟»
گفتم: «طنز مینویسم».
چشماش گرد شد، با تعجب نگاهم کرد و از جاش بلند شد و عقب عقب رفت. تا آخر مهمونی بهم خیره شده بود. شبش نشسته بودم و «هوراس اند پیت» لوئیس سیکِی رو تماشا میکردم که غلام دوباره پیغام داد. گفت: «خدا لعنتت کنه نعیمی.نامزدم هنوز توی فکرته... میگفت تا حالا آدمی در این حد دارک ندیده بودم... باید همین هفته ما رو دعوت کنی و بهش بگی متاهلی. بگو سالهاست زن گرفتی و زنتم دوست داری. اصلا یه کاری کن، خانومتم بیار با خودت».
گفتم «زن ندارم که...». گفت: «اون دیگه مشکل خودته... اینهمه فرند اینستاگرامی داری، یکیشو بیار نقش همسرت رو بازی کنه چند ساعت!»
این یکی خودش ماجرای دیگهای هست که بعدا میگم اما خدا وکیلی موقع ازدواج با طرفتون روراست باشید. نه خودتون براش نقش بازی کنید، نه بقیه رو مجبور به این کارها کنید. لعنت به شما که باعث شدید آخر متنم اینقدر جدی تموم بشه... .
چند روز پیش دوستی به اسم غلام منرو به مهمونی تولد خودش دعوت کرد و قبلش توی تلگرام گفت: «فردا که اومدی اینجا، فاز افسرده و غمگین به خودت بگیر. زهر مار باش قشنگ، اصلا نخند و همش منفیبافی کن. بیاعصاب باش. جملات تکراری بگو.»
فکر کردم دارد مسخرهام میکند. پرسیدم: «چرا؟ بهخاطر عکسام میگی که همیشه جدی به افق خیره شدم؟»
گفت: «نه آخه قراره نامزدم هم بیاد. اون خیلی براش مهمه که من بامزهترین آدم هر محفلی باشم. دوست ندارم باز بیای دلقکبازی دربیاری و منرو از چشمش بندازی.»
گفتم: «خب برادر تو با این سن کمت رستوران داری. خونه داری ماشین داری، خوشتیپی، بابای پولدار داری، و من هیچکدوم رو ندارم. چطور ممکنه طرف عاشق یه نیمچه دلقکی مثل من بشه؟!»
گفت: «نه آخه تو نمیشناسیش. بامزه بودن خیلی براش مهمه... خیلیییی».
خلاصه با ظاهری آشفته و چهرهای افسرده به محل برگزاری تولد رفتم. روی صندلیای نشستم و غمگین، مشغول بازی با کیک شدم. خود غلام پشت سر هم مشغول شوخیهای تکراری و بینمک بود و همه حسابی بهش میخندیدند. ظاهرا به بقیه مهمانها سپرده بود که بیخودی بخندند. «خب لامصبها اگه قراره اینجوری کسی ازت خوشش بیاد، میخوام صد سال خوشش نیاد. اینم شد زندگی؟ اینم شد ازدواج؟» توی همین فکرها بودم که خانمی سراغم آمد و چای تعارف کرد و بعد گفت: «چقدر توی خودتون هستید. اتفاق بدی افتاده؟»
از شکلکهایی که غلام در پسزمینه درمیآورد، فهمیدم همین خانم، نامزد غلام است. ظاهر افسردهتری به خودم گرفتم و گفتم: «چیزی نشده. این حالتِ عادی منه!»
خانم روی صندلی روبهرویم نشست و پرسید: «خب آخه چرا همیشه داغون و بیحال؟»
گفتم: «توی این دنیا عادلانه نیست که ما شاد باشیم. اینهمه مصیبت. اینور کیم جونگ اون بمب هستهای آزمایش میکنه، اون از سیاست و اقتصاد، اون از آیندهمون، والدینمون... همین الان که داشتم میاومدم اینجا، همین سر کوچه یه دختر بچه پنجساله نشسته بود روی زمین گدایی میکرد... توی این سرما سیاه شده بود. چطور میشه شاد بود؟»
گفت: «چقدر غمگین. حالا نمیشه یه نیم ساعت توی تولد شاد باشید؟»
حسابی توی نقشم فرو رفته بودم. کیک رو توی چای خالی کردم و بههم زدم و گفتم: «من اصلا به تولد اعتقادی ندارم. تولد یعنی یه سال نزدیکتر شدن به قبر، زمان داره میگذره مثل برق و باد و ما مشغول انجام کارهای تکراری هستیم فقط... این سوسوی شمعهای روی کیک سعی دارن به یاد ما بیارن که چیزی نمونده همین شمعها رو روی مزارمون روشن کنن.»
گفت: «تا حالا آدمی در این حد غمگین ندیده بودم. شغل شما چیه؟»
گفتم: «طنز مینویسم».
چشماش گرد شد، با تعجب نگاهم کرد و از جاش بلند شد و عقب عقب رفت. تا آخر مهمونی بهم خیره شده بود. شبش نشسته بودم و «هوراس اند پیت» لوئیس سیکِی رو تماشا میکردم که غلام دوباره پیغام داد. گفت: «خدا لعنتت کنه نعیمی.نامزدم هنوز توی فکرته... میگفت تا حالا آدمی در این حد دارک ندیده بودم... باید همین هفته ما رو دعوت کنی و بهش بگی متاهلی. بگو سالهاست زن گرفتی و زنتم دوست داری. اصلا یه کاری کن، خانومتم بیار با خودت».
گفتم «زن ندارم که...». گفت: «اون دیگه مشکل خودته... اینهمه فرند اینستاگرامی داری، یکیشو بیار نقش همسرت رو بازی کنه چند ساعت!»
این یکی خودش ماجرای دیگهای هست که بعدا میگم اما خدا وکیلی موقع ازدواج با طرفتون روراست باشید. نه خودتون براش نقش بازی کنید، نه بقیه رو مجبور به این کارها کنید. لعنت به شما که باعث شدید آخر متنم اینقدر جدی تموم بشه... .
پ
نظر کاربران
عالی بود قلم زیبایی دارید خیلی عالی تشکر
یلداتون هم مبارک