پاراگراف کتاب (۹۹)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجوگر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن ۲ يا ۳ تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
معشوق گفت: دنیا آنقدر گل دارد که در هرخانه، حتی باغچه ی پرگلی باشد. من زنی را می شناسم که روزی هزار گلایول از باغچه ی خانه اش می چیند و در گلدان هایی به بزرگی گلدسته های مسجدهای قدیمی می گذارد.
محبوب من! هم او باعث شده که گل برای همه کس نباشد. او، هزارخانه را بدون گل نگه می دارد تا هرروز هزار گلایول در گلدانهای خانه ی خود داشته باشد؛ اما تو، به من بگو، آن زن را دوست داری یا آن هزار خانه ی بدون گل را؟
+هیچکدام را. من فقط گل را دوست دارم.
رونوشت، بدون اصل | نادر ابراهیمی
سیصد و شصت و پنج روز با سعدی | حسین الهی قمشه ای
آخر سر کارمون به جایی می رسه که نصف شب به خودمون تلفن کنیم تا ببینیم راستی راستی وجود داریم یا نه.
خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفتک بس است زلیخا! بس است. از قصه پایین بیا که این قصه اگر زیباست، نه به خاطر تو، که زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است. عمری است که نامم را در حلقه ی عاشقان برده اند. قصه گفت: نامت را به خطا برده اند که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق چنگ انداختی. تو آنی که پیراهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت، بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی. زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت. خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان، قصه ی پر زلیخاست. و هر روز هزار ها پیراهن پاره می شود از پشت؛ اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان بر او برگزیند. و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود.
من هشتمین آن هفت نفرم | عرفان نظرآهاری
شازده کوچولو | آنتوان دوسنت اگزوپری
مثلا فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش می خواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد.
می گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده، اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
سال بلوا | عباس معروفی
گفتم: واقعا؟!
گفت: حتما نیمه شب ها، زیادی فکر می کنی. من فکر کردن های نیمه شب را کنار گذاشته ام.
چه طور توانستی این کار را بکنی؟
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم می آید، شروع به تمیز کردن خانه می کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف ها را می شویم، اجاق را گردگیری می کنم، زمین را جارو می کشم، دستمال ظرف ها را در سفید کننده می اندازم، کشوهای میزم را منظم می کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو می کشم... آن قدر این کار را می کنم تا خسته شوم... و می خوابم. صبح بیدار می شوم و وقتی جوراب هایم را می پوشم، حتی یادم نمی آید شب قبل به چه فکر می کردم.
بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود. آدم ها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر می کنند. همه ما این طور هستیم. برای همین هرکدام مان باید شیوه ی مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.
کجا ممکن است پیدایش کنم | هاروکی موراکامی
ظرافت جوجه تیغی | موریل باربری
سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی | فردریش نیچه
تیستو سبز انگشتی | موریس دروئون
جهان همچون اراده و تصور | آرتور شوپنهاور
حرفم را باور کن، کتاب ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی چسبند.
سیاه قلب | کورنلیا فونکه
این را هم می شنوی که می گویند فقر بهترین انگیزه ی هنرمند است. اینها نیش فقر را هرگز در جان و تن شان حس نکرده اند. اینها نمی دانند که فقر چه بر سر و روزگار آدم می آورد. تو را به ذلت و حقارتی بی پایان می اندازد. بال تو را از جای می کند و روحت را مثل سرطان می خورد.
پای بندی های انسانی | سامرست موآم
نبرد من | آدولف هیتلر
نظر کاربران
خیلی عالی بود
واقعا کتابهای خوبی معرفی میکنید.
این بخش واقعن عالیه