گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو جهتت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو باز می گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟
در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است.«ازطوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی». معنی این طوفان همین است.
پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول می دهند و بعد امید این که می توانی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آن چیزی را که واقعی است ازشان بگیر و به جایش یک تکه کاغذ تحویل شان بده. پول شان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آن هاست؛ طمع و ترس. یک چیز محرک توست: فرصت.
هر یک از ما با نقاط حساس خود وارد انواع ارتباط ها می شویم، آزردگی های انباشه شده، پشیمانی، عدم امنیت، ترس و خشم.
وقتی شاد و خرم هستی به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این قلب همان است که تو را غمگین کرده بود و هنگامی که غم برتو چیره شده است باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که به راستی در فراق آنچه قلبت را از شادی پر کرده بود گریه می کنی.
چهارده سالم بود که داداشم ازدواج کرد. خانومش با بقیه فرق میکرد. همش مجله های سینمایی می خوند و فیلم می دید. فیلمایی که برادرش از تهران گیر می آورد و واسش می فرستاد. با تماشای اون فیلما دنیای منم عوض شد. آرزو عاشق اینگرید برگمن بود. آرشیو همه ی فیلماشو داشت. پوستراشو زده بود به دیوار. مامانم و صنم از کاراش حرص می خوردن.
ولی داداشم می گفت مهم اینه که قورمه سبزی خوب جا بیفته و بوش تو خونه بپیچه که اینم به راهه. بقیه ش دیگه با یه بچه حل می شه. بذارین یه شکم بزاد. همین طورم شد. یه روز همه ی اون پوسترا و فیلما رو به من داد و گفت من جرات و جربزه شو نداشتم ولی تو واسه رسیدن به رویاهات کوتاه نیا...!
اینگرید برگمن با بوی قورمه سبزی | هاله مشتاقی نیا
یک روز از سرِ بیکاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند فقر. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. فقط یکی از بچه ها نوشته بود عطر. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است...
رویای تبت | فریبا وفی
به طور معمول اگر به آب شدن بستنی قیفی فکر کنین به این فکر میکنین که داره چکه می کنه و شما هم حریصانه قطره هاشو مثل مورچه خوار لیس می زنین اما نه به قصد خوردن که به قصد نریختن.
وقتی با واقعیت محض بستنی قیفی کنار بیاین کلمه ی بیرون جنبه ی منفی ای دارد. نیازی بهش ندارین. خانواده ای ژاپنی را دیدم که مادر و پدر و سه فرزند همه بستنی به دست در خیابان در حال دویدن بودند. یک جورایی به نظرم شبیه معجزه بود. تا حالا ندیده بودم که خانواده ای همگی با هم بستنی قیفی به دست توی خیابان بدوند. همگی خوش حال بودند. شاید این معنای جدیدی از دویدن بود.
قطار سریع السیر توکیو - مونتانا | ریچارد براتیگن
پدر و مادرم به ما یاد دادند که به علائق و خواسته هایمان اعتماد کنیم، به ندای دلمان گوش کنیم و کاری را انجام دهیم که فکر می کنیم به صلاح مان است. آنها مرا تشویق کردند که هر باوری که فکر میکنم به صلاحم نیست کنار بگذارم و از هر عقیده و نظری در جامعه که با من در تضاد است صرف نظر بکنم. آنها به وضوح با آلبرت انیشتین موافق بودند که یک باردر مصاحبه ای گفته بود: عقل سلیم یعنی مجموعه ای از تعصب ها که تا هجده سالگی جمع آوری می شود.
به عقیده آنها گاهی گاهی اوقات بهترین راه این است که به جای استفاده از عقل، بینش و بصیرت ذاتی خود را به کار گیریم. هر موقع که من و خواهر و برادرهایم با هم دعوا می کردیم پدر این ضرب المثل قدیمی و سنتی آمریکایی را به کار می برد که در هیچ درختی شاخه ها با هم نمی جنگند. در واقع منظور او این بود که همه ما شاخه های درخت انسانیت هستیم پس جنگ و دعوای ما کاملا بی معنی است.
تا آهنگ درونت هست وقت مردن نیست | سرنا دایر
یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید. اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود. لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت.
همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است. اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت.
هر روز پنجشنبه است | جوئل اوستین
کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل می تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است. کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی تواند این کار را بکند!
مکتوب | پائولو کوئلیو
درباره چگونگی آش شله قلمکار این داستان نیز بود که می گفتند یکی از پزنده های میدان کاه فروشها که آش و پلو و همه چیز می پخت پای پاتیل پلوش می نشست و داد می کشید بخورید مال خودتان است و چون همه آش به فروش نمی رسید فردا آن را کوفته می کرد و می گفت بخورید مال خودتان است و چون باز چیزی از آن می ماند برگ مو یا کلم یا بادنجانی دورش پیچیده به صورت دلمه اش در می آورد و باز همان داد را می زد و از آن نیز که باقی می ماند, آشش را می ساخت و می گفت: دیدید که مال خودتان بود اما اگر اول می خوردید اسمش بود که پلو می خوردید!
تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم | جعفر شهری
در روزنامه ای که با «والتر پی. کرایسلر» مصاحبه کرده بود خواندم: در سراسر عمرم هیچ چیز بیشتر از اعتقادی که همسرم از ابتدا تا انتهای زندگی مان به من داشت، به من رضایت خاطر نبخشیده است. انگار جز «دلا»، به هیچ کس دیگر نمی توانستم بفهمانم که جاه طلبم.
اما به او که می گفتم، فوری سرش را به علامت تایید تکان می داد. به گمانم حتی جرات کردم به او بگویم که قصد دارم روزی استاد مکانیک بشوم.
تقریبا محال است که خود، به تنهایی بتوانید خیر و صلاح تان را به روشنی ببینید. اینجاست که حضور مشاور یا دوست به مدد می آید و ضرورت دارد. چه بسیارند مردمان موفقی که دلیل موفقیت آنها، اعتقاد همسران شان به آنها بوده است.
چهار اثر از فلورانس اسکاول شین
آدم های زندگی تان را؛ آدم های رابطه های زندگی تان را محکم؛ قوی و استوار بخواهید. آنقدر محکم که اگر بزنگاهِ جدایی فرا رسید؛ نعش شان نیفتد روی شما؛ بختک نشود روی خواب هایتان؛ آوار نشود روی زندگی تان.
رابطه خواهی نخواهی تمام می شود؛ این طبیعت ارتباطات انسانی ست و بسیاری اوقات از این پایان گریزی نیست. اما خیلی فرق است بین کسی که وقتِ رفتن؛ روی پای خودش راه می رود و کسی که لاشه ای از خود را گوشه ی روح تو باقی می گذارد؛ کسی که پیش از رفتن؛ مرده است.
دالِ دوست داشتن | حسین وحدانی
برای مردم تفکر همچون باری طاقت فرساست. بنابراین همان قدری که کار حرفه ای شان ایجاب میکند می اندیشند و همانقدری که برای تفریحاتِ مختلفشان لازم است و نیز برای گفتگو و بازی، که ازین رو باید طوری ترتیب داده شوند که آنها بتوانند با حداقل اندیشه ی ممکن کارشان را پیش ببرند ولی اگر در اوقات فراغتشان چنین تسهیلاتی نداشته باشند به جای اینکه کتابی به دست بگیرند و قدرت اندیشه شان را محک بزنند، ساعت ها کنار پنجره ولو میشوند و به پیش پا افتاده ترین اتفاقات چشم می دوزند و به این ترتیب واقعا برایمان میشوند مصداق این سخن آریوستو که: «چه رقت آورند ساعاتِ بیکاریِ نادانان!»
متعلقات و ملحقات | آرتور شوپنهاور
زئوس گفت: دوست جوان من! هرکدام از ما سه موجود هستیم، یک وجود شئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ماست و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند. وجود اول یعنی جسم خارج از اختیار ماست، این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژپشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم. مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست.
وجود دوم که آگاهی ماست خیلی فریبنده و گول زننده است. یعنی ما فقط از آنچه که میدانیم وجود دارد آگاهیم. از آنچه که هستیم. می توان گفت که آگاهی قلم موی چسبناک سربه راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود.
تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم، به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد. ما دریافت ها و ادراکات دیگران را برمی انگیزیم. آن ها را انکار می کنیم و اراده می کنیم، حتی اگر شایستگی های اندکی داشته باشیم. آنچه دیگران می گویند، به وجود ما بستگی دارد. اگر ما نباشیم، آن ها چیزی ندارند که بگویند.
زمانی که یک اثر هنری بودم | اریک امانوئل اشمیت
نظر کاربران
ممنون....