غمگینترین تابلوهای نقاشی جهان
«بیل استونهم» در سال ۱۹۷۲ میلادی این تابلو را خلق کرد. این اثر چهره یک پسر بچه را در کنار عروسک دختر به تصویر می کشد. در پشت سر او یک در شیشه ای وجود دارد.
بنا بر اطلاعاتی که خود هنرمند در اختیار قرار داده، آن پسر بچه در واقع خود او در پنج سالگی است. در شیشه ای که در میان او و دست ها وجود دارد، نمادی از مرز میان دنیای واقعی و دنیای غیر ممکن هاست و عروسک کوچک راهنمای پسر بچه برای ورود به دنیای ناشناخته است. نام این تابلو ( The hands Resist him ) است. بیشتر افرادی که این تابلو را می بینند، احساس نا امنی و ترس می کنند. همه تابلوهای «بیل استونهم» احساس مشابهی را در مخاطبین شکل می دهند.
تابلوی مادری که مرده است
تابلوی مادر مرده ( The Dead mother ) اثر هنرمند معروف نروژی و خالق تابلوی جیغ «ادوارد مونک» است.
ادوارد مونک مادر خود را در زمان کودکی بر اثر بیماری سل از دست داد. خواهر بزرگ او نیز چندی بعد بر اثر همین بیماری درگذشت. مرگ مادر و پس از آن مرگ خواهر، اثرات عمیقی بر وی گذاشت. تابلوی مادر مرده را نیز تحت تأثیر این حوادث به تصویر کشید که بسیار غمگین و حزن آلود است.
این تابلو تصویر زنی است که روی تخت دراز کشیده و از دنیا رفته است. غم و اندوه بر زنان و مردان سیاه پوش اطراف او چیره شده است و در وسط نقاشی تصویر یک دختر کوچک نگران به چشم می خورد که به احتمال زیاد خواهر کوچک ادوارد مونک است. دختر دست هایش را روی گوش هایش گذاشته که نشان می دهد، او نمی خواهد صدای گریه و شیون اطرافیان را بشنود و به عبارتی دیگر، مرگ مادر خود را باور نمی کند. تابلوهای ادوارد مونک همواره پر از غم و اندوه است که کارشناسان آن را به زندگی پر تنش و سراسر اندوه او نسبت می دهند.
تابلوی جیغ
این تابلو نیز یکی از معروف ترین آثار ادوارد مونک و به عنوان یکی از الگوهای آشنای سبک اکسپرسیونیسم شناخته می شود. ادوارد مونک درباره تابلوی جیغ می گوید: «یک روز عصر قدم زنان در راهی می رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می کرد. ابرهای به رنگ سرخ همچون خون درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ لبریزم ، بنابراین این تصویر را کشیدم...».
تابلوی مرد بی سر (The headless Man)
تابلوی مرد بی سر را «لورا بی » در سال ۱۹۹۰ به تصویر کشید. او به عنوان یک نقاش تصاویر فوتوگرافی را به آثار هنری تبدیل می کرد. یک روز از طریق پست، نامه ای را از یک منبع نامشخص دریافت کرد که در آن یک عکس وجود داشت؛ تصویر ارابه ای قدیمی که مرد بدون سری در کنار آن ایستاده و در فضایی مه آلود و محو فرو رفته بود. او تصمیم گرفت تا عکس را به یک نقاشی تبدیل کند. این تابلو نیز از جمله تابلوهایی است که دیدن آن حس ناخوشایندی را متبادر می کند. تابلوی «مرد بدون سر» بعد از مدتی به یک هتل در تگزاس فروخته شد، مراجعه کنندگان با دیدن تابلوی هتل حالت تهوع و ترس احساس می کردند. در نهایت هم این تابلو مفقود و به سرنوشت نامعلومی دچار شد.
تابلوی یک سفر اسرارآمیز
در دهه ۱۸۴۰ میلادی تب رسیدن به آلاسکا از طریق دریا در میان جستجوگران بالا گرفته بود. در این میان یک گروه ۱۲۸ نفری به فرماندهی «کاپیتان جان فرانکلین» در سال ۱۸۴۵ به وسیله دو کشتی مجهز انگلیس را به مقصد کانادا ترک کردند؛ اما در اواخر مسیر و در آب های قطبی نزدیک کانادا دو کشتی به شکل مرموزی گم شدند.
پس از این ماجرا، گروه های بسیاری برای یافتن این دو کشتی به منطقه مورد نظر رفتند اما اثری پیدا نکردند. فرضیه های بسیاری پیرامون مرگ کاپیتان جان فرانکلین و همراهان او ارائه شده بود. احتمال ابتلا به يخ زدگی، اسكوربیت، کمبود ویتامین سی و حتی آدمخواری از جمله آنها بود.
ادوین لاندسر هم در سال ۱۸۶۴ میلادی با تابلوی رنگ روغن خود با نام ( Man proposes God disposes) به مفقود شدن کشتی کاپیتان جان فرانکلین واکنش نشان داد و حمله خرس های قطبی را دلیل اصلی مرگ سرنشینان آن دو کشتی می دانست. این تابلو هم با ارائه فرضیه ای غم انگیز درباره کشتی های یاد شده حس نامطلوبی را در وجود مخاطبین شکل می دهد.
گفتنی است که پیدا شدن دو تابوت حاوی اجساد تقریبا سالم مانده در منطقه مفقود شدن کشتی جان فرانکلین بر پیچیدگی معمای آن ها افزوده است و در نهایت تابلوی به نمایش گذاشته شده در دانشگاهی در انگلستان که شایعات و داستان های بسیاری درباره آن وجود دارد.
فضای منفی و انرژی ناخوشایندی که این تابلوی نقاشی به وجود می آورد، مسئولان دانشگاه را بر آن داشته تا روی آن را به خصوص در روزهای امتحان با یک پرچم بپوشانند تا دانشجویان در کمال آرامش بتوانند امتحان بدهند.
نظر کاربران
شما به اینا میگین غمگین و ترسناک خواهرزاده ی من جوری نقاشی میکشه که اگه ادوارد مونک الان بود و میدید جیغ کشان میرفت تو افق سرخ گون ابرها محو میشد ادوین لاندسر هم خرس قطبی میشد میرفت استونهم رو میخورد
جالب بود ، و چون اکثرا بر اساس واقعیت ، غم انگیز..