اسرای روس قوای یزید شدند
در عصر قاجار علاوه بر ترویج عزاداری محرم، شیوههای نوینی در برپایی مراسم سوگواری سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) پدید آمد که در دوره صفویه هم سابقه نداشت.
«تعزیهخوانی حتی مورد توجه مسافران و جهانگردان اروپایی نیز قرار گرفت و شرحی از آن را در خاطرات و سفرنامههای خود نوشتند. دکتر هینریش بروگش، ایلچی یا سفیر پروس (آلمان) در ایران در کتابش «سفری به دربار سلطان صاحبقران» مشاهدات خود را آیین تعزیهخوانی دهه اول محرم در دوره ناصرالدین شاه روایت کرده است:
در روز ۲۰ ژوئیه، مصادف با اول محرم، ساعت شش بعدازظهر ناگهان صدای شیپور در رستمآباد بلند شد. این شیپور تعزیهخوانان بود که شروع تعزیه را به اطلاع مردم میرساندند و از همه دعوت میکردند که در این مراسم شرکت کنند. بعد از چند بار شیپور کشیدن بچهها نیز با کوبیدن دو قطعه چوب به یکدیگر شروع تعزیه را بار دیگر اطلاع دادند. اهالی ده قبلاً از سفیر و اعضای سفارت دعوت کرده بودند تا به تکیه برویم و تعزیه را تماشا کنیم. به همین جهت همه اعضا به اتفاق نوکران و مستخدمین به تکیه رفتیم. در آنجا غرفهای را که مرتفعتر از قسمتهای دیگر بود، مخصوص ما فرش کرده، صندلی گذاشته بودند و میتوانستیم به راحتی در آن بنشینیم و همه چیز را ببینیم.
صحن مسجد و تکیه مملو از جمعیت بود. مردها با کلاههای پوستی، یا شبکلاه و یا عمامههای سبز و سفید در کنار هم روی فرش نشسته بودند و زنان نیز که خود را در چادرهای سورمهای رنگی پیچیده بودند، قسمت دیگر تکیه را اشغال کرده بودند و با هم با صدای بلند حرف میزدند. مردی چماق به دست، انتظامات تکیه را به عهده داشت و به همه اشاره میکرد که در جای خود بنشینند. مرد دیگری خیکی از آب را بر دوش داشت و از آن خیک آب را در جامی فلزی میریخت و به تشنهها میداد. روحانی و پیشنماز مسجد رستمآباد پس از دقایقی چند وارد شد و بالای منبری که در صدر تکیه قرار داشت رفت و شروع به صحبت کرد. صدای گریه و شیون و زاری از زنان بلند شد. مردها هم که بعضی از آنها مشغول کشیدن قلیان بودند، گاهی قطره اشکی از چشمانشان سرازیر میشد. نوکرها که عقب سر ما ایستاده بودند، اطلاع دادند که تعزیه از روضه شروع خواهد شد. برای تعزیهخوانان سکوی بزرگی در وسط تکیه آماده شده بود و کنار سکو چند گونی کاه دیده میشد که نوکرها میگفتند مردم آن را در سوگ شهادت امام مانند خاک بر سر خواهند ریخت.
روضهخوانی تمام شد و برای ما شربت، چایی و قلیان آوردند. مدتی به انتظار گذشت ولی تعزیهخوانها هنوز نیامدهاند. آنها در نیاوران بودند و در آنجا برای قبله عالم و مادر شاه تعزیه میخواندند و قرار بود از آنجا حرکت کنند و به رستمآباد بیایند و تعزیه بخوانند. ساعتی دیگر به انتظار گذشت و سپس سر و صدایی بلند شد و به دنبال آن شیپورها به صدا درآمدند و معلوم شد که تعزیهخوانها از راه رسیدهاند. دستهٔ تعزیهخوانها تشکیل میشد از یک تعزیهگردان (معینالبکا) و دوازده نفر مرد و زن که عموماً صدای رسا و خوشی داشتند. دسته تعزیهخوانها معمولاً پس از اجرای یک تعزیه بار و بساط خود را میبندند و به تکیه دیگری میروند تا در آنجا تعزیه بخوانند و معمولاً در هر شبانهروز چهار تا پنج نوبت مراسم تعزیه را اجرا میکنند. در هر دسته هر نفر نقشهای خاصی را به عهده دارند؛ نقش زنان را هم مردان انجام میدهند و کسانی که در نقش مقدسین ظاهر میشوند، پارچه سبزی را روی صورت خود میکشند و چهرهشان را پشت آن پارچه پنهان میکنند. با آن که من از حرفهای تعزیهخوانان و اشعاری که میخواندند، چیزی نمیفهمیدم معهذا سخت تحت تأثیر صدای سوزناک و حرکات و ژستهای آنها و جوی که بر تکیه حکمفرما بود، واقع شده بودم.
هنگامی که در جنگ، کفار به طرف بدن حضرت امام تیر رها کردند و از محل اصابت تیرها خون جاری شد، مردم سخت به هیجان آمدند و عدهای از جای خود برخاسته به طرف صحنه تعزیه رفتند و من نگران بودم که هیجان مردم حوادث ناگواری را پیش نیاورند. در این موارد غالباً کسانی که در نقش شمر، یزید و سایر کفار ظاهر میشوند زود از صحنه خارج میشوند که مبادا مورد حمله قرار گیرند. در ماه محرم بسیار اتفاق میافتد که بر اثر تهییج احساسات مردم، تعزیهخوانها مورد حمله قرار میگیرند و آن قدر کتک میخورند که تلف میشوند. در تعزیههایی که در دماوند خوانده میشد، سالی نیست که یک یا دو نزاع از این قبیل واقع نشود و تلفاتی به بار نیاید. در تمام شهرهای ایران و قصبات و دهات در دهه اول محرم، با برداشتن چادرهایی در میدانها و مساجد و با سیاهپوش کردن در و دیوار آنها تکیه برپا میکنند. مخارج این تکایا در پارهای از موارد با مساجد و روحانیون محل است و گاهی هم افراد متدین و سرشناس هزینه تکایا را متحمل میشوند و نذر میکنند که در مجالس عزاداری به مردم چای و قلیان و شربت و حتی غذا بدهند و بسیاری از آنها این کار را میکنند تا به مردم نشان دهند افرادی مؤمن و صحیحالعمل هستند. پولداران و اشراف محلات گاهی در خانههای خود چادر میزنند و خانه را به صورت تکیه درمیآوردند و در آن روضه و تعزیه میخوانند. از جمله محمدخان که در همسایگی ما باغ بزرگی داشت و از رجال ایران به شمار میرفت، روی خانه خود چادر زده بود و هر شب در آنجا روضهخوانی و ذکر مصیبت برپا بود.
شب هشتم محرم وزیر اعظم ناصرالدین شاه از کلیه اعضای سفارتخانههای خارجی مقیم تهران دعوت کرده بود که به منزل او بروند و مراسم عزاداری و تعزیهخوانی را مشاهده کنند. در وقت مقرر وقتی که وارد منزل وزیر اعظم شدیم، مشاهده کردیم همه اشخاصی که ظاهری بسیار ساده داشتند و حتی افراد مهم هم کمربندهای جواهرنشان معمولی خود را نبسته بودند. وزیر اعظم در صدر مجلس نشسته بود و با یکی از روحانیون عالی مقام آهسته نشستیم. پنجرهها و درهای تالار را به طرف حیاط مجاور که در آنجا مراسم عزاداری انجام میشد، باز کردند. سقف حیاط را چادر زده بودند و فانوسهای متعدد زیادی فضای حیاط را روشن میکردند. واعظی بالای منبر مشغول صحبت بود. او در آغاز به طوری که مترجم ما میگفت در اطراف وقایع صحرای کربلا به طور کلی صحبت میکرد ولی بعد کتابی را باز کرد و سطور این کتاب اثر غریبی در حضار گذاشت و هنوز صحنهای از آن را تمام نکرده بود که وزیر اعظم سر خود را تکان داد و در حالی که اشک از چشمانشان سرازیر بود، مرتب میگفت: «وای وای.» دیگران نیز که در تالار نشسته بودند، متأثر شده بودند و اشک از چشمان آنها هم سرازیر بود.
روضهخوانی در حدود یک ساعت به طول انجامید و در میان قسمتی از سخنان او حضار بلند شدند و من دیدم که وزیر اعظم هم بلند شد و دستهایش را رو به آسمان گرفت و به دعا مشغول شد. روضه تمام شد و آن روحانی از منبر پایین آمد و رفت و چند نفر تعزیهخوان و از جمله چند پسر بچه و چند مرد که لباس زنانه پوشیده بودند، آمدند و روی سکوی مخصوص خود رفتند. آنها طومارهایی در دست داشتند و از روی آن طومارها اشعاری را با صدای حزنانگیز میخواندند. در موقع خواندن این اشعار تمام حضار به گریه درآمدند و من که در نزدیکی وزیر اعظم نشسته بودم، شاهد آن بودم که چگونه به شدت میگریست و اشک مانند سیل از چشمانش جاری بود. در این مجالس معمول است که یک نفر روحانی قطعه پنبهای را دست میگیرد و آن را نزد یکیک افرادی که در مصیبت کربلا میگریند میبرد و اشک چشمان آنها را پاک میکنند و این پنبه را که کاملاً مرطوب شده است، بعداً با دست در شیشهای فشار میدهد و از قطرات آن به عنوان تبرک و شفا استفاده میکنند. آن شب سه ساعت در منزل وزیر اعظم بودیم و بعد برخاستیم و با او خداحافظی کردیم.
روز عاشورا ناصرالدین شاه از سفیر و اعضای سفارت دعوت کرد تا در مراسم تعزیه که در کاخ نیاوران (صاحبقرانیه) برپا میشد، شرکت کنیم. آن روز صبح پس از صرف صبحانه با اسب از رستمآباد به طرف نیاوران حرکت کردیم. ما را به چادری هدایت کردند که در وسط باغ و نزدیک اطاقی که شاه برای تماشای تعزیه در آن مینشست، برپا شده بود. از داخل چادر میدان بزرگی را جلوی ساختمان قصر میتوانستیم نظاره کنیم. جلوی ساختمان یک دسته از افراد ایل قاجار که از اقوام و خویشان شاه بودند، پای برهنه ایستاده بودند و سینه میزدند. ریش سفیدی از قاجار که در وسط ایستاده بود برای آنها نوحه میخواندند و دیگران گفتههای او را به طور دستهجمعی تکرار میکردند و به سینه خود میکوبیدند.
کمی بعد از آن که در چادرهای خودمان نشستیم، شاه برای تماشای تعزیه به اطاق مخصوص خود آمد. ما در مکانی نشسته بودیم که نمیتوانستیم شاه را در آن اطاق ببینیم ولی از بلند شدن کلیه حضار و تعظیم کردن تمام کارکنان دولت و دربار این موضوع را فهمیدیم. بعد از ورود شاه مراسم تعزیه به این ترتیب شروع شد: قبل از همه مردی قویهیکل وارد میدان شد که علامت بزرگ و مرتفعی را بلند کرده و آن را روی کمربند خود تکیه داده بود و سنگینی فوقالعادهاش را تحمل میکرد. بعد از او مرد چهارشانه و بلند قدی وارد شد که او هم علامتی کمی کوچکتر در دست داشت و درویشی روی شانه او نشسته بود و اشعاری را در مدح پادشاه میخواند. به دنبال این دو نفر مرد دیگری به میدان آمد که خیک بزرگ آبی را بر دوش داشت و چهار پسر بچه را روی خیک بسته بود و بر شانه حمل میکرد و برای ما توضیح دادند که آنها به این ترتیب خواستهاند بفهمانند که چگونه کودکان صحرای کربلا را در کنار آب از تشنگی هلاک کردهاند.
بعد از این عده هشت نفر وارد میدان شدند که یک چهارچوبی را بر دوش حمل میکردند و روی این چهارچوب چیزی را شبیه قبر درست کرده بودند و به ما توضیح دادند که آن، سمبل قبر پیامبر اکرم اسلام است. روی قبر چندین طاق شال کشمیر کشیده بودند و چند شمع کافوری نیز روی آن روی در یک شمعدانی میسوخت. در دو طرف این قبر نیز دو نفر دیگر با علم و کتل حرکت میکردند. پس از این گروه در حدود چهل اسب که آنها را سیاهپوش کرده بودند و زین و برگ مرصع زیبای داشتند وارد میدان کردند. کسانی که به این ترتیب وارد میدان شدند در گوشهای در طرف راست اطاق شاه در دو صف ایستادند.
طولی نکشید که عدهای از مردان با سر و روی مجروح و خونآلوده که فقط پارچه سفیدی روی شانه خود انداخته بودند، وارد شدند. این عده که در حدود هفتاد و دو تن میشوند، یاران حضرت محسوب میشدند که به شهادت رسیدند. پشت سر آنها اسب سفیدی وارد میدان شد که تیرهایی بر بدن و زین آن زده بودند و خون از محل تیرها جاری بود. این اسب، به نام ذوالجناح، همان اسبی بود که امام سوار بر آن در صحرای کربلا به شهادت رسیده بود. بعد از آن در حدود ۵۰ تن که لباس عربی بر تن و چوبهایی مانند نیزه در دست داشتند به میدان آمدند که آنها گروهی از سربازان عمر سعد به شمار میرفتند.
در این موقع بدل امام، که لباس سفید بلندی بر تن داشت و پارچه سبز رنگی روی صورت انداخته بود، به اتفاق اهل بیت به میدان آمد. در وسط میدان که ما از آن دور بودیم و درست نمیتوانستیم صحنههایش را تماشا کنیم، صحبتها و گفتوگوهایی رد و بدل شد و سپس امام با حمله عدهای از قوای یزید و توسط شمر به شهادت رسیدند. بلافاصله صدای شیون و گریه حضار بلند شد و به راستی از چشمان همه اشک جاری بود. طولی نکشید که تماشاچیانی که در پایین قصر ایستاده بودند از روی خشم و غضب به سوی شمر و قوای یزید سنگ پرتاب کردند. بالاخره فراشهای حکومتی خود را به میدان رساندند و مانع از عکسالعمل تماشاچیان شدند. این عکسالعملها تقریباً در بیشتر تعزیهها دیده میشود و به همین جهت افراد اندکی حاضر به ایفای نقش قوای کفار و یزید هستند. یک سال در زمان فتحعلیشاه که کسی حاضر نبود چنین نقشی را به عهده بگیرد با آوردن عدهای از اسرای روس آنها را وادار به این کار کردند که در پایان کار البته با سنگباران مردم مواجه شدند و همه پا به فرار گذاشتند.
تعزیه روز عاشورا در حضور ناصرالدین شاه با آتش زدن خیمههایی که در وسط میدان برپا شده بود و دشت کربلا را تصویر میکرد، به پایان رسید. هنگامی که خیمهها را آتش زدند و قوای یزید به طرف آنها حملهور شدند، بار دیگر صدای گریه و شیون از تمام حضار بلند شد. هنرنمایی بزرگ تعزیهخوانها در این موقع مجسم کردن سرهای بریده و بدنهای بدون سر یاران امام بود. عدهای از تعزیهخوانها بدنهای خود را به این منظور زیر خاک کرده بودند و فقط سرشان بیرون بود و عدهای سر خود را مخفی کرده بودند و بدنهایشان در معرض دید قرار داشت، اینچنین سرهای بدون بدن و بدنهای بدون سر را نشان مردم میدادند و البته این کار در گرمای شدید تابستان کار دشواری به شمار میرفت. در پایان یک نفر که صدای قوی و بسیار بلندی داشت خطبهای را قرائت کرد.»
ارسال نظر