۴۰۴۲۵
۶۲ نظر
۵۰۲۵
۶۲ نظر
۵۰۲۵
پ

اعترافات شما عزیزان

اعتراف صمیمانه سوتی ها! (۱۶)

با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" و اعترافات شما خوانندگان در بخش نظرات کاربران، تصميم گرفتيم گزيده اي از مطالب ارسالي شما در بخش نظرات را با نام ارسال کننده در اين مطلب درج کنيم

اعتراف صمیمانه سوتی ها! (16)
برترین ها: با توجه به استقبال شما خوانندگان از مطالب درج شده با عنوان "اعتراف صميمانه سوتي ها" و اعترافات شما خوانندگان در بخش نظرات کاربران، تصميم گرفتيم گزيده اي از مطالب ارسالي شما در بخش نظرات را با نام ارسال کننده در اين مطلب درج کنيم.


bahram: چند سال قبل که داداشم کلاس اول بوده خانم معلمشون یه برگه به همه بچه ها میده و میگه امضا ولی رو بگیرین تا ببرمتون اردو . این داداش ما هم برگه رو میبره یه راست میده به بغال سر کوچه مون که اسمش ولی ا... بوده و میگه آقا ولی خانممون گفته اینو امضا کن میخوام برم اردو !!!

ایمان: کلاس اول دبستان بودم واولین برگه ی امتحان را گرفتم بعدازواردکردن نام برای واردکردن نام خانوادگی اسم همه ی اعضای خانواده رابه جای فامیلم واردکردم.

محمد ف: این خاطره ای رو که تعریف میکنم عین حقیقته...
اعتراف میکنم سوم دبیرستان که بودم از کتک زدن دانش آموز توسط معلم هامون و سوتی معلم ها مخفیانه فیلم میگرفتم،یه روز که قرار بود معلم تمرین های ریاضی رو نگاه کنه،یکی از بچه ها رو حسابی کتک زد من هم فیلم گرفتم،چند دقیقه بعد معلم رو دیدم که بالای سرم وایساده بهم گفت بیارش ببینم
(بخدا داشتم از ترس سکته میزدم)
دستمو بردم زیر میز که گوشی رو بهش بدم،بعد یهو گفت چیه باز هم تمرین ننوشتی؟؟
با خوشحالی گفتم:نه آقااااااا

مهدی: اعتراف منم اینکه همیشه با پسر عموم بازی یادم تو را فراموش کل می انداخیتم ی روزم که حواسم نبود من باختم منم که بی اعصاب پاشدم برم خونه دیگه تیک گرفته بودم سوار تاکسی شدم و تو فکر بودم که جبران کنم. تا کرایه رو دادم به راننده تاکسی یهو گفتم یادم تو را فراموش .

بهاره: یادم تازه تراول پنجاه هزار تومنی اومده بود من هم رفتم خرید وقتی می خواستم تراول رو به فروشند بدم شروع کردم به پشت نویسی کردن که یهو فروشنده گفت خانم برای بانک اینکارو انجام میدن نه برای اینجا وای که چقدر ضایع شدم

حسن شیرازی: اون روز هر جای دانشکده پا میذاشتم احساس میکردم دوست داشتنی شدم .از پله های بخش زبان بالا رفتم دیدم دخترا از پله اول تا آخر نگام میکنن.راستشو بخواین ذوق زده شده بودم.باورم شد بخاطر تیپ متفاوتی(شلوار مشکی و پیراهن سفید نو) بود که زده بودم.
یه گل پسر از دور با لبخند به من نزدیک شد.سلام کرد و تو گوشم گفت:« ببخشید مثل اینکه یه پرنده پشت پیرهنتون رو کثیف کرده...»
حالا برگردین 10 دقیقه قبل.
با دوستم زیر درختای چنار پاییزی دانشکده نشسته بودیم و من میگفتم فصل پاییز با قارقار کلاغا واقعا" دل انگیزه.در وصف کلاغ و پاییز خیلی چیزا گفتم.
بعد از ماجرا همون اندازه به کلاغا فحش دادم.

شادی: چند وقت پيش رفته بوديم يه cd كارتون براي پسرمون گرفته بوديم، اومديم خونه ديديم دوبله شده نيست! گذشتو يه روزه ديگه با هم رفتيم cd بخريم . پسرم cd پت و مت رو انتخاب كردو داد به باباش. باباشم از تجربه ي قبلي ، بر گشت به فروشندهه گفت : آقا اين دوبله شده است؟! آقاهه كه كلا هنگ كرد . منم مونده بودم اين سوال انيشتني از كجا در اومد؟ فروشندهه با خنده گفت : آقا، پت و مت كه ديالوگ نداره!!!!

محسن: یادش بخیر. توی یکی از شرکت های معروف شکلات و تنقلات (که همه میشناسن) از طرف دفتر مرکزی چندتا بازرس فرستاده بودن شعبه مشهد برای سرکشی از اوضاع شعبه مون. یکی از موارد بازرسی تست عدم اعتیاد بچه ها توی خود شرکت بود...
یکی از بچه های شرکت اسمش سعید بود، گهگاهی شوت میزد. درهای شرکت رو بسته بودن و داشتن از بچه ها تست عدم اعتیاد میگرفتن. این سعید هم گیر داده بود که من روم نمیشه جلوی دکترا تست بدم باید در توالت رو ببندم... خلاصه با کلی اصرار در توالت رو بسته بود و با لیوانش رفته بود که گلاب به روتون پرش کنه. وقتی اومد بیرون، بازرس ها نامه اخراجش از شرکت رو نوشتن. آخه به جای دستشویی ۱، ظرف رو پر از دستشویی ۲ کرده بود!!!!!!!!!!

Elina: یه بار تو تاکسی پشت چراغ قرمز نشسته بودم شیشمم پایین بود یه دفه چشمم به راننده تاکسی ماشین بغلی افتاد که انگشتشو تا مچ تو دماغش فرو برده بود منم که اصلا حواسم به دوروبرم نبود با عصبانیت داد زدم نکنننننننننن
یهو دیدم صدای خنده ی بقیه مسافرا بلند شد
کلی خجالت کشیدم که اونطوری داد زدم
بیچاره راننده تاکسیه ماتش برده بودو از خجالت نمیدونست چیکار کنه

کاربر: وقتی که خیلی هوچولو بودم ها حدودا اول یا دوم دبستان که بودم داشتم برنامه کودک نگاه میکردم که مجریه گفت : بچه ها برا ما نقاشیاتونو بفرستین
منم یه نقاشی کشیدم بد نقاشیمو با کلی مکافاتو تا زدن از شیارای پشت تلویزیون اتداختم داخلو بعدش از اون روز به بعد همش برنامشو نگاه میکردم و منتظر بودم نقاشی منم نشون بدن اما هیچ وقت ندیدم
بعدا فهمیدم باید یه جور دیگه میفرستادمش

تبسم: يادمه وقتى هشت سالم بود و ميفهميدم ديگه پول چيه ،رفته بوديم خونه يكى از اقوام دور مامانم عيد ديدنى،تو سفره هفت سين يك كاسه گنده پر ٥تومانى طلايي رنگ(نميدونم ديده بودين يا نه)بود
من هم در كمال سخاوت چند تا مشت برداشتم تو هر چي جيب داشتم ريختم كه هيچى ،جيب برادر كوچيك تر و دختر دايي و پسر داييم رو هم كه حدود٣سالشون بود پر كردم و خلاصه كاسه تا نصفه خالى شد
چشمتون روز بد نبينه ،موقع خداحافظى دختر داييم از پله ها كله پا شد و ...
همه پولهاش ريخت رو زمين!من اومدم خير سرم موضوع رو روبراه كنم كه با دولا شدنم پولها از جيب جلو پيش سينه سارافونم سرازير شد!
حالا تو اين گير ودار ،برادر پروفسورم هم دستش رو تو جيبش كرده بود و پولها رو در مياورد كه:ببينين منم دارم از اينا!!!بدبخت صاحبخونه كه مات و مبهوت بود هيچى،مامانم هم كم مونده بود غش كنه!
ابروى خانوادگيمون رو رسماً دادم هوا!

maha: اعتراف میکنم چند سال پیش رفتم یه پاساژ لباس مردونه برا همسرم یه پولیور بگیرم سرم پایین بود بیشتر ویترینارو نگاه میکردم جلوی هر مغازه هم چند تا از این مانکنا گذاشته بودن ازدور رنگ یه لباسه توجهمو جلب کرد با عجله رفتم جلو بی اختیار بلوزو گرفتم کشیدم جنسشم ببینم که یهو دیدم تکون خورد سرمو که گرفتم بالا (چشمتون روز بد نبینه)دیدم فروشنده بوده ژست گرفته بود نمیدونم تو سقف دنبال چی میگشت؟!برگشت گفت بفرمایین؟حالا قیافه من هیچ شما جای من بودین جوابشو چی میدادین؟؟؟

کیمیا: اعتراف می کنم تو حیاط مادر بزرگم داشتم درس میخوندم خوابم رفت اتفاقا ظهرم بود.چشمتون روز بد نبینه فهمیدم یه چیزی تو صورتم داره تکون میخوره چیزی نبود جز جانور دوس داشتنی سوسک پریدم آن چنان جیغ زدم تمام همسایه ها از دیواراشون اویزون شده بودنو منو با ۴چشم میدیدن حالا منو میگی داشتم از ترس سکته میکردم اونا با اون چشاشون منو کشتن در اخرم دیگه یادم نمی یاد چون وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم بیهوش شده بودم.
خیلی ابروم رفت هنوز که هنوزه منو بد نگاه می کنن.

شیما: اعتراف می کنم وقتی 11 ساله بودم با بچه های کوچه لی له بازی می کردیم یه روز وسط بازی یادم افتاد رو پشت بوممون چند تا تیکه سنگ مرمر دیدیم رفتم رو پشت بوم از آپارتمان 4 طبقه سنگو پرت کردم تو کوچه سر یکی از پسرا شکست!!!!!!!!!بچه ها بهم خبر دادن منم رفتم تو خونه قایم شدم اما متاسفانه لو رفته بودم پسره با مامانش اومد در خونمون (آی در میزد)منم اصلا به روی خودم نمی آوردم واقعا فکر می کردم که مرتکب قتل شدم

حسن: منم اعتراف می کنم یبار با پسر همسایه مون دعوامون شده بود من یه لیوان آب برداشتم پسر عموم هم یه لیوان آرد, اول پسر عموم بعدشم من لیوانامون رو ریختیم رو صورتش, حالا قصدمونم چی بود نمی دونم. ولی وقتی با مامانش اومد در خونمون کلی خمیر از موهاش آویزون بود

رها: یه روز خانواده ی ما با چند تا از دوستای خانوادگیمون رفته بودیم باغ یکیشون
اون موقع من تازه کنکور داده بودم داشتم بایکی از خانم ها درباره ی کنکور حرف می زدیم اونم آخرش گفت که انشاالله شیرینیتو بخوریم منم همچین موضع گرفتم که حالا برام زوده و من قصد ازدواج ندارم و ... که نگو
همینطور که داشتم سخنرانی می کردم دیدم خانمه متعجب به من نگاه می کنه بعدشم یه لبخند زد و گفت منظورم شیرینی قبولی از دانشگاهته
حالا منو بگو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن اینقدر خجالت کشیدم که نگو...
آخه شانس من ضایع گیم به همین جا ختم نشد بعدش که بادوستم رفتیم یه قسمت دیگه ی باغ من داشتم این خیط کاشتنمو با آب و تاب براش تعریف می کردم که یهو برگشتم دیدم همون خانمه با با یکی دوتا دیگه از خانم ها پشت سرمونن
دیگه نمی دونید از شدت خجالت می خواستم با پای پیاده از باغ فرار کنم تا آخر مهمونی هم دیگه خیلی کمتر حرف زدم تا نکنه یه دست گل دیگه به اب بدم.

maeedeh: اعتراف میکنم روز های اولی که عینکی شده بودم شبا با عینک میخوابیدم فکر میکردم اینجوری خواب رو واضح تر میبینم....

سحرناز: من چون موهام تقریبا تا پایین کمرمه همیشه میبافمشون یه روز برای اولین بار خبر مرگم تو دانشگاه کفش پاشنه دار پوشیدم که مثلا با پرستیژ بشم تلک تلک راه میرفتم یهو دوستم (با نقشه قبلی) از پشت دسی کرد تو مقنعه ام با فشار شدید گیس موهامو کشید و پرید اون ور منم در کسری از ثانیه تعادلم به هم خورد از پشت خوردم به یکی از پسرای با کلاس و خوش تیپ کلاسمون اون بدبخت هم تعادلش به هم خورد با هم افتادیم کف راهرو چشمتون روز بد نبینه یهو کل دانشگاه منفجر شد ...........خلاصه حراست اومد و ۱ساعت قسم خوردیم که اتفاقی بود کلی دوستم رو لعن و نفرین کردم دیگه شایعه شد که من بدبخت با اون پسره سر و سری دارم ......تا اینکه الان حدود ۵ ماهه عقد کردیم دوستم هر وقت منو میبینه میگه صدقه سر من شوهر گیرت اومدا

sara: پدر یکی از دوستام قبل از عید امسال فوت کرد. یه مغازه cd فروشی دارن که حالا برادرهای دوستم اون رو اداره می کنن . من هم چند روز پیش برا خرید به اونجا رفته بودم روی جلد اکثر cd ها عکس خواننده ها بود من هم با دقت داشتم cdها رو نگاه می کردم یه دفعه دیدم چقدر عکس یکی از خواننده ها شبیه پدر دوستمه . من هم گفتم خدا رحمت کنه پدرتون رو چقدر این خواننده شبیه پدرتونه . که دیدم همه غش کردن از خنده بعد برادر دوستم گفتم این عکس بابامونه قاب کردیم گذاشتیم تو معازه که همیشه به یادش باشیم .
و شما تصور کنید قیافه خجالت زده منو....

بابک: چند وقت پیش با هواپیما سفری داشتم به یکی از شهرستانها موقع پیاده شدن جزء نفرات اول بودم و اتفاقاً خانم جوانی جلوتر از من بود همین که به انتهای پالکان رسیدیم راهشو کج کرد و رفت به سمت زیر هواپیما که پس از تذکر مامور حراست که خانم کجا داری میری ایشان با حالت طلبکارانه جواب دادند که " خوب می خوام برم ساکمو بگیرم دیگه " بعد از اینکه مامور به ایشان گفت " خانم مگه این اتوبوسه شما باید برید داخل سالن ساکتونه تحویل بگیرید " نمی دونید بنده خدا چقدر خجالت کشید

می گل: منم اعتراف می کنم انوقتا که تو سن دبستان بودم،یه روز با مادربزرگم رفته بودم بیرون و یکی از فامیلارو تو کوچه دیدیم. از قضا چشم اون آقا انحراف داشته و من نه تا اون موقع دیده بودم و نه می دونستم که انحراف چشم چه جوریه!!! خلاصه اون آقا با مادربزرگم سلام و علیک می کرد و به پشت سر ما نگاه می کرد. و من همش به پشت سرم نگاه می کردم و چیزی نمیدیدم ... تو فکر این بودم که چرا اون آقا اینقدر به پشت سر ما نگاه می کنه!!! وقتی شاخ در آوردم که اون آقا دست کشید رو سرم و بهم گفت خوبی گلم ؟ و همچنان به پشت سرم نگاه می کرد!!! قیافه متعجب من دیدنی بود که چرا با من حرف می زنه اما به پشت سرم نگاه می کنه؟؟؟؟!!! راستش یه جوارایی هم ترسیده بودم... فکر می کردم از جن هاست!!!!

خودم: منم اعتراف میکنم با دوستام رفته بودیم بازار رضا (همون کویتیا تو 15 خرداد؛ احتمالا بچه تهرانیا واسه یه بارم که شده اونجا رفتن.) ته یکی از راهروهاش یه آینه داره، من داشتم با دوستام حرف میزدم و مغازه هارو هم میدیدم، اونجام شلوغ بود. همین که مشغول صحبت بودمو عقبکی راه میرفتمو با دوستم حرف میزدم یهو خوردم به این آینه هه و سریع برگشتم از خودم معذرت خواهی کردم، تازه بازم نفهمیدم آینه س تا اینکه دیدم دوستام کف زمینن تازه دو زاریم افتاد.

ارتمیس: اعتراف میکنم 4 ساله پیش دوم دبیرستان که بودم زبان فارسی داشتیم با اقای علیزاده.داشت جزوه میگقت منم داشتم مینوشتم یهو پاکنم افتاد رو پام چون سنگین بود فکر کردم مارمولکه .منم که از مارمولک خیلی میترسیدم جیغ زدم و دسته صندلی رو زدم بالا و دوییدم طرف در.بچه ها هم بدونه اینکه بدونن جریان چیه یا جیغ از کلاس اومدن بیرون.جالب اینجا بود که چون همه بچه ها صندلی ها رو پرت کرده بودن یکی از بچه ها بینشون گیر کرده بود و داشت بال بال میزد که بیاد بیرون.خلاصه معلمای کلاسای دیگه هم ریختن تو کلاس ما.فقط شانس اوردم که چون طبقه بالا بودیم مدیر بد اخلاقمون نفهمید.خلاصه تا یه هفته با بچه ها از این موضوع میخندیدیم.

مهیار از بناب: یه بار با بچه ها رفته بودیم مسافرت بعد نصف شب خوابم نمیبرد اومدم یه چنتا اس ام اس به دوستام بدم نصفه شبی بد خوابشون کنم یهو اس ام اس اب خوردی افتابه رو کجا گذاشتیو واسه بابام فرستادم تا اومدم گوشیو خاموش کنم که نره دیدم رفت بعد ۶٫۵ صبح دیدم یریز داره گوشیم زنگ میخوره منم تو خواب بیداری یهو دیدم شماره بابامه سریع گوشیو برداشتم دیدم بابام داره میگه دلم نیومد بزارم تشنه بخوابی بیدارت کردم بگم افتابه رو کجا گذاشتم


شما عزیزان و همراهان همیشگی مجله اینترنتی برترین ها نیز می توانید اعترافات صمیمانه خود را در بخش نظرات وارد کنید تا در مطالب بعدی از آنها استفاده شود.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • آناهیتا

    اعتراف میکنم که مثبت و منفی های غیر عادی تو قسمت نظرات کار خود خودم بود

    پاسخ ها

    • فرح

      به من میگی چه جوری؟

    • بدون نام

      _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

    • مینا72

      خیلی کارت زشت بوده............

    • بدون نام

      وایییییییییییییییییییییییییییییییییی 400 تا منفی

    • بدون نام

      مجله اسکل ضعیفه حالا سانسور کن

    • آرمان

      اوووف خسته شدم فقط تونستم 400 تا بهت مثبت بدم ......

    • میلاد

      بله رکورد پیامکهای نودم شکسته شد
      1300تا +
      700 تا -

    • بدون نام

      دروغ میگه کار من بوده.

  • amin

    اعتراف میکنم خیلی سانسور میکنید.لااقل بذارید اینجا ادم حرف دلشو بزنه.

  • میلاد

    سحرناز: من چون موهام تقریبا تا پایین کمرمه همیشه میبافمشون یه روز برای اولین بار خبر مرگم تو دانشگاه کفش پاشنه دار پوشیدم که مثلا با پرستیژ بشم تلک تلک راه میرفتم یهو دوستم (با نقشه قبلی) از پشت دسی کرد تو مقنعه ام با فشار شدید گیس موهامو کشید و پرید اون ور منم در کسری از ثانیه تعادلم به هم خورد از پشت خوردم به یکی از پسرای با کلاس و خوش تیپ کلاسمون اون بدبخت هم تعادلش به هم خورد با هم افتادیم کف راهرو چشمتون روز بد نبینه یهو کل دانشگاه منفجر شد ...........خلاصه حراست اومد و 1ساعت قسم خوردیم که اتفاقی بود کلی دوستم رو لعن و نفرین کردم دیگه شایعه شد که من بدبخت با اون پسره سر و سری دارم ......تا اینکه الان حدود 5 ماهه عقد کردیم دوستم هر وقت منو میبینه میگه صدقه سر من شوهر گیرت اومدا


    جونم به این قسمت
    حال کردم

    پاسخ ها

    • سمیه

      بهترین و شیرین ترین خاطره ای بود که خوندم

  • میلاد

    سحرناز: من چون موهام تقریبا تا پایین کمرمه همیشه میبافمشون یه روز برای اولین بار خبر مرگم تو دانشگاه کفش پاشنه دار پوشیدم که مثلا با پرستیژ بشم تلک تلک راه میرفتم یهو دوستم (با نقشه قبلی) از پشت دسی کرد تو مقنعه ام با فشار شدید گیس موهامو کشید و پرید اون ور منم در کسری از ثانیه تعادلم به هم خورد از پشت خوردم به یکی از پسرای با کلاس و خوش تیپ کلاسمون اون بدبخت هم تعادلش به هم خورد با هم افتادیم کف راهرو چشمتون روز بد نبینه یهو کل دانشگاه منفجر شد ...........خلاصه حراست اومد و 1ساعت قسم خوردیم که اتفاقی بود کلی دوستم رو لعن و نفرین کردم دیگه شایعه شد که من بدبخت با اون پسره سر و سری دارم ......تا اینکه الان حدود 5 ماهه عقد کردیم دوستم هر وقت منو میبینه میگه صدقه سر من شوهر گیرت اومدا


    جونم به این قسمت
    حال کردم

  • بدون نام

    خودم جان ،صد بار این اتفاق برای منو و مامانو وخلاصه دوستان تو پاساژ رضا افتاده

  • امین

    اعتراف : یادمه دوم راهنمایی صبح زود ساعت پنج پاشدم برم مدرسه . مدرسم خیلی دور بود . خلاصه سریع آماده شدم که برم مدرسه . تندی از خونه اومدم بیرون و رفتم تو کوچه سر کوچه که رسیدم . دست کردم تو جیبم تا کرایه تاکسی رو آماده کنم که فهمیدم پولامو جا گذاشتم . خلاصه تندی دویدم تا برسم خونه که توی راه صدای شالاپ شالاپ شنیدم . این ور اونورو نگاه کردمو خلاصه فهمیدم به جای کفش دمپایی پوشیم

  • امین

    اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار از تلویزیون شنیدم داشت میگفت تا مدتها فکرم مشغول این بود تا عاقبت فهمیدم منظورش بورس اوراق بهادار بوده

    پاسخ ها

    • unknown

      داشت میگفت چی؟

  • امین

    اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار از تلویزیون شنیدم داشت میگفت تا مدتها فکرم مشغول این بود تا عاقبت فهمیدم منظورش بورس اوراق بهادار بوده

  • امین

    اعتراف میکنم بچه که بودم این کارتون بامزی یه لاک پشت بود توش از لاکش هر چی دلش میخاست در می اورد یه بار تابستون رفته بودیم روستا منم یه لاک پشت کوچولو گیر اوردم به طمع هلیکوپتر و عسل و چیزای دیگه ای که از لاک اون لاک پشته بیرون میومد این بیچاره رو گرفتم با سنگ به لاکش میزدم بشکنه .خلاصه هر کاری کردم از پشتش غیر از خون چیز دیگه ای درنیومد.

  • بدون نام

    چطوری شیطون؟؟؟؟؟؟

  • آمیتریس

    سوتی محسن خیلی باحال بودددددددددددددد ترکیدم از خنده

  • حسام

    سوتی Elina از همه بامزه تر بود

    پاسخ ها

    • بدون نام

      حالمو بهم زد

  • محمد خراساني

    اعتراف ميكنم قديما به خيال اينكه تخم هرچيو بكاري تو زمين بعد مدتي سبز ميشه و مياد بيرون. يه بار تخم مرغ رو كاشتم تو باغچه خونمون به خيال اينكه جوجه سبز بشه بياد بيرون.

  • پسر کش

    بچه که بودم خیلی ادم ترسویی بودم ابجیامم نقطه ضعف منو میدونستن یه جورایی حال میکردن شبا منو بترسونن. یه بار دیر خوابم برد صدای در دسشویی رو شنیدم رفتم اتاق خواهرمو نگا کردم دیدم تو اتاقش نیس منم کلی خوشحال شدم که حالا یه طوری میترسونمش که خودشو از ترس... خلاااااصه موهام بلند بود اورم جلوی صورتم که شناخته نشم رفتم پشت در که باز گذاشته بودن حالت نشسته خودمو قایم کردم. راستشو بخواین اونجا در حال انتظار دستمو جلوی دهنم گرفتمو غش غش کلی خندیدم چون فک کردن به اینکه الان خواهرم چقد بترسه بطور کل روحیه م رو عوض کرده بود. صدای باز شدن در دسشویی رو که شنیدم، کاااااامل خودمو اماده کردم، خواهرم اومد داخل، دری رو که من پشتش قایم شده بودم رو بست منم سریع وبی سروصدا سرمو بردم جلوی پاهاشو، با دستم پاهاشو گرفتمو در حالی که صدای وحشتناکی از خودم در میاوردم بالا رو (صورتشو) نگا کردم انتظار داشتم صدای جیغ بشنوم که یهویی دیدم مث توپ تو زمین فوتبال سرم شووووووت شد...چراغا که روشن شد بابامو دیدم وبعد...
    چشتون روز بد نبینه تا یه هفته فقط گریه کردم. نزدیک بود مرگ مغزی بشم
    نگو خواهرم رو کاناپه تو هال خوابش برده و من اشتبایی بابامو ترسونده بودم اون بنده خدام به خیالش جن دیده مثلا خواسته بود یه طوری بزنه که دیگه اون دورو برا جن نیاد

    پاسخ ها

    • marzieh

      عالی بود

  • فاطمه

    خییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحال بود
    اییییییییییووووووووووووووووول;-)
    هر چی بگم کمه خیلی خندیدم...

  • fereshteh71

    سلام به همه ی بچه های با صفای مجله, خیی دوستون دارم. خیلی وقت بود به مجله سر نزده بودم.
    مثل همیشه عالی بود و کلی خندیدم:)))

  • علی از بوشهر

    یادمه کلاس دوم دبستان بودم و صبح میخواستم برم مدرسه ، از قضا همون روز امتحان داشتم و دیرم شده بود . با عجله لباسم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و از در اومدم بیرون و در رو محکم بستم . در همین لحظه 2 تا مارمولک که بالای در بودن افتادم رو سرم ، از ترس شروع کردم به بالاو پایین پریدن و جیغ و داد ولی اوضاع بدتر شد و مارمولک ها رفتن تو لباسم . حالا من بین زمین و آسمون معلقم ، مامانم به بابام میگه علی رو بگیر الان هر چی خونده یادش میره !

  • سارا

    ارتیمیس جون سوتیت خیلی باحال بود خوشم اومد
    اییییییییول

  • صاعقه

    دقت کردین خیلی از سوتی های این بخش از سر کوچه که نگاش میکنی معموله دروغه!!خب مگه مجبورید؟؟

  • بدون نام

    آناهیتا جان تو مشکل داری دیگه درضمن این مجله سه نقطه هم بلد نیست جلوتو بگیره

  • بهار

    بچه ها منم اعتراف میکنم سال دوم دبیرستان بودیم و زبان داشتیم منم تنبل تو زبان . زبان ساعت بعد از ناهار بود و میخواستم کلاس برگزار نشه برا همین سر نهار به بهانه اینکه میخواستم غذامو از رو بخاری بردارم رفتم کنار بخاری و یه کپسول آموکسی سیلین انداختم تو بخاری. آی بوی گندی تمام راهرو را برداشت که نگو و نپرس .نمیشد تا چهل کیلومتری کلاسمون رد شد البته معلممونم که میدونست این کار برای چی بوده مارا برد طبقه بالا و کلاسو اونجا برگزار کرد و قبلشم دو نمره از همه کم کرد. خوبه نفهمیدن من بودم وگرنه اخراج حتمی بود.

  • sara

    اعتراف محمد ف خیلی باحال بود...

  • حمیدرضا

    اعتراف محمد.ف با حال بود ولی حقش بود معلم یه دست کتک مخودش رو هم میزد ...

  • حدیث

    بعضیاشون ننر بودن ...
    اما این اعتراف آناهیتا عالـــــــــــی بود...

  • bahram

    یادمه اول دبیرستان که بودم یه روز با دوستام شوخی میکردیم که شیشه درب ورودی بطور غیر عمد شکست ! ناظممون هم تو یه چشم به هم زدن هر سه نفرمونو دستگیر کرد ! خلاصه ناظممون گفت تا پدر و مادرتون نیان و شما تعهد ندین سر کلاس راهتون نمیدم . حالا ما چیکار کردیم : یه خانمه سر خیابون دبیرستانمون گدایی میکرد رفتیم پیششو گفتیم بیاد واسه ما مادری کنه !!! نفر اول من با خانومه رفتیم پیش ناظم به خیر گذشت دوستمم همینطور نفر سومی تا با خانمه رفت دفتر دیدم صدای داد و بیداد ناظم میاد : این کیه اوردین مدرسه از اولم فهمیدم 10 نمره از انضباطتون کم میکنم حالا دیگه منو مسخره میکنین. آقا ما موندیم بخندیم یا گریه کنیم .
    نتیجه اخلاقی : 3 نمره انضباطمون کم شد پدر و مادرمون هم اومدن تعهدم دادن !!!!!

  • هرکی

    دوستان به این میگن اعتراف سوتی ها حتما لازم نیس دروغ بگین یا نشنیده ها و حکایت هارو خاطره خودتون کنین

  • هالیا

    بابام وقت نداش بیاد دنبالم (که از قلم چی برسونتم خونه) بعد منم چون راه برگشتو نمیشناختم .دنبال آژانس می گشتم نبود که نبود .آخر بعد این که 2.3 خیابون را رفته بودم دیدم روی مغازه نوشته آژانس مسکن بدون اینکه دقت کنم رفتم تو و گفتم یه آژانس می خواستم که مرده بر گشتو گفت اینجا بنگاهه نمیدونین که چه قد خجالت کشیدم!!

  • محمد 2

    جالب بود هه

  • امین

    اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار از تلویزیون شنیدم داشت میگفت پوست الاغ بهادارتا مدتها فکرم مشغول این بود تا عاقبت فهمیدم منظورش بورس اوراق بهادار بوده

  • مهسا

    سوتی محمد ف و ارتمیس بهتر از همه بود

  • فرح

    همین دیشب بود بابام مث تموم باباهای دیگه دراز کشیده بودو چشاشو بسته بود داش اخبار میگوشید منم گفتم میرم این لالوها میپلکم تااخبار تموم شه بعد بیام کارش دارم خلاصه یه نیم ساعتی گذشت اخبار تموم شد از اتاق عقبی مث اسب پیتکوپ پیتکوپ کنان اومدم به خیال اینکه بابام بیداره دیگه لابد داره تیتر پایانی رو گوش میده،منم با بابام شوخی دارم با هم خیلی راحتیم اومدم با شدت هرچه تمام تر کوبیدم روی قفسه ی سینش گفتم خوب اخبارم که تموم شد نگو یه ربعی میشه خوابیده بنده ی خدا با یه ترسی از خواب پرید حالا اینم بهش اضافه کنین که 4هفته نمیشه تومور سرشو عمل کرده از خجالت داشتم آب میشدم همش حس میکردم الان مغزش ارور میده خدا منو ببخشه

  • حسین شیرازی

    کلاس دوم ریاضی بودم-عموم که همسایمون هم بود ، در خونمون رو زد و گفت:« عمو جان بشقابمون تو قابلمه گیر کرده.تو که درس خون هستی حتما راهی برای درآوردنش بلدی.»
    من هم ژست ناجی به خود گرفتم رفتم خونه عمو.
    به عمو گفتم نگران نباش من با کمک اصل انقباض و انبساط درش میارم.
    قابلمه و بشقاب هر دو آلومینیومی بودند.قابلمه را روی شعله اجاق گاز گذاشتم تا منبسط شود.به عمو گفتم تا قابلمه داغ بشه بریم تو اتاق بشینیم.بعد از چند دقیقه صدای مهیبی از اشپزخانه بلند شد.سراسیمه رفتیم اونجا.دیدم بشقاب از قابلمه با شتاب خارج شده و پس از برخورد به سقف روی زمین افتاده.عمو نگاهی به زن عمو کرد و گفت :«ببین برادر زاده ام چه جور با استفاده از درس خوندن بشقاب رو در اورد.»
    من هم که مبهوت بودم گفتم خوشتون اومد!؟
    اعتراف میکنم برنامه ام این نبود.
    مثل اینکه قبلا مقداری آب زیر بشقاب بوده و فشار بخار باعث این اتفاق شده بود.
    هنوز هم به عمو نگفتم اصل جریان چی بود. و عمو به عنوان خاطره تو مجالس تعریف میکنه....!

  • ساناز

    من 4 سال پیش مسابقه تکواندو داشتم از شانس زد اسمم تو لیست استراحت خوردم و با یک نفر مبارزه کردم بردمش زمستون بود اومدم کلی لباس اینا پوشیدم ..دیدم دوباره اسمم صدا کردن بهترین باورتون نمیشه اونموقع قدر دوستامو فهمیدم ده نفر ریخته بودن دورم هر کدوم داشتن یه چیزی میپوشوندن بهم خلاصه اخر سر که وارد تشک شدم
    دیدم حریف ام و کل سال یه جوری نگاه میکنن سررمو انداختم پایین دیدم بابا یه لنگه جوراب تو پام موونده و... البته اون مسابقه ام بردم خداروشکر وارد تیم کشوری شدم.

  • نازی جون

    چند روز پیش به عنوان مسئول فنی یکی از داروخونه های معروف شهر در حال دادن مشاوره دارویی بودم هر کدوم از بیمارا که میومدن اول خسته نباشید میگفتن و منم میگفتم مرسی!یهو یه مریضی اومد منم نذاشتم اون بنده خدا دهنشو باز کنه سریع قبل از خودش گفتم خسته نباشید آقا!بعدش که خودم متوجه شدم سریع قیافه جدی گرفتم که من نبودم!!!

  • امیرجواد

    یک اعتراف تاریخی دارم باید بخونینش اعتراف میکنم
    کلاس دوم دبستان بودم.بعد از اینکه از مدرسه اومدم خونه ساعتای 4 یا5 خیلی خسته بودم.برای فردا هم کلی مشق داشتم
    جاتون خالی گرفتم خابیدم.هوا داشت غروب میکرد که خابیدم.
    بعد از اینکه بیدار شدم با تعحب دیدم هوا همونطور مونده.ینی هنوز دمه غروبه
    خیلی تعجب کردم گفتم چه بهتر واسه مشق کلی وقت دارم که بنویسم
    اما دیدم مامان بابامم خابیدن.گفتم اخه مامان بابام که این موقه روز نمیخابن.بازم گفتم بهتر کسی نیست بهم گیر بده خطت بده
    خلاصه نشستم به مشق نوشتن
    تا اینکه اذون صبجو گفتن
    منو میگی وصلم کرده بودن به برق 3فاز
    ساعت 6 صبح ساعت 7 هم باید مدرسه میبودم با کلی مشق ننوشته
    گریم درومد
    از این رویداد دوتا سوالم حواب گرفت
    1 اصحاب کهف رو درک کردم
    2هوا گرگ و میشه رو که نمیدونستمو فهمیده بودم

  • مارال

    سوتی شادی - محسن - خودم با حال بووووووود

  • نيلوفر

    اعتراف ميكنم دانشجو كه بودم يروز صبح زود داشتم ميرفتم دانشگاة كة خيلي خوابم ميومد سوار ون شدم جا نبود مجبور شدم كنار يك اقاي خيلي خوشتيپي كة معلوم بود قرار مهمي داره بشينم منم كة خيلي خوابم ميومد تو ماشين روي شونية اقا خوابم برد وقتي رسيدم اقا زد بههم گفت رسيديم من يهو ديدم تمام ارايشم كه به لباسشون ماليده هيچ اب دهانمم ريخته رو لباسش

    پاسخ ها

    • الي

      اين ديگه خيلي باحال بود

    • بدون نام

      من اگه جای اون آقا بودم می کشتمت:)

    • مینا72

      کلــــــــــــــــی خندیدم عالی بود

  • شالیز

    چند روز پیش تو اداره می خواستم فابلی رو که داخل یکی از کشوهای اطاق همکارم بود رو بردارم که بجای اینکه از همکارم اجازه بگیرم تق تق زدم به در کشو و بعد کشو رو باز کردم .......

  • شمیم

    یه روز صبح که بابام داشت میرفت سرکار یه چیزی یادش رفته بود ازدم در گفت واسش ببرم پایین منم خوشحال وخندان بدون توجه به اینکه کس دیگه ای هم تواین ساختمون زندگی میکنه بدون حجاب رفتم پایین موقع برگشتن دیدم صدای یه مرد میاد گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟؟!!!!رفتم در انباری رو باز کردم وخودمو بین دیوار ودر قایم کردم،دیدم هنوزم دیده میشم گلدونو با گلش کشیدم جلو خودم همونجا خف کردم!خلاصه اون رفت ومن اومدم بیرون فقط خدا کنه منو ندیده باشه،بعدها به ذهنم رسید که خب را نرفتم توانباری......؟؟؟؟؟؟؟

  • مهرافرین

    سلام دوستای خوبم ، امروز دوست 15 ساله ام به خاطر تومور مغزی به رحمت خدا رفت.دختر25 ساله ازتون یه خواهشی دارم 1صلوات برای شادی روحش بفرستین و لایک کنین ممنون.

  • ماهلا

    اعتراف مي كنم با همسرم قهر كردم و حرفاي دلمو با كلي ناز و عشوه در غالب يه ايميل براش نوشتم، اما بعد فرستادن ايميل، فهميدم به جاي ادرس ايميل همسرم، ادرس ايميل استادمو وارد كردم...حالا موندم جه كار كنم؟

  • نیما دولتی

    نیما دولتی : کلاس سوم دبستان بودم . ساعت تقریبا 9 بیدار شدم . گفتم : وای ! مدرسه ! بد بخت شدم ! امتحان ریاضی میان ترم ! » سریع رفتم دست و صورتم رو شستم و لباس هامو پوشیدم و تند تند رفتم پایین و از مغازه ی سر کوچه تاکسی گرفتم . وقتی سوار تاکسی شدم به راننده تاکسی گفتم : عمو زود برو که مدرسه ام دیر شده ! سریع ! » راننده تاکسی با خنده گفت : برو بابا مارو سرکار گذاشتی ؟! امروز جمعه اس !!!!! حالا صورت خجالت زده ام رو خودتون تصور کنید که اصلا نمیدونستم و نمیتونستم که چیزی بگم . تو ذهنم گفتم : راستی!» حالا تو این گیر و واگیر ، بابام هم از نونوایی سر کوچه پیدا شد . دیگه خودتون تصور کنید .......

  • atefe

    یه بار بازن عمو اینام رفته بودیم بازارواسه خرید رفتیم داخل یه مغازه که داشتیم لباسارو میدیدیم مامانم ازیکی ازلباسا خوشش اومد گفت بچه ها اینم قشنگه ها منم که نمیدونستم فروشنده پشته سرمه گفتم اه این چیه مامان جنسشم خوب نیس میریم یه جای بهتروباکلاس تر میخریم تا این حرفوزدم فروشنده باعصبانیت گف نخیر هم ما لباسامون جنس عالیه خیلی هم خوبه دیگه نمیدونسم چیکار کنم سریع فرار کردیم

  • atefe

    سایت تعطیله؟!!!خبری نیسسسی.

  • جلیل

    تو خونه تکونی ایام عید تلفن خونه افتاد و کلا رفت رو بلندگو و مکالمه خصوصی دیگه معنی نداشت .چند روز بعد از تعطیلات از خوابگاه زنگ زدم خونه مامانم گوشی رو برداشت گفتم کی اونجاس ؟ گفت علیرضا پسر همسایه . گفتم بزن پشت کلش نترس .گفت وا نگو بچه به این ارومیا . گفتم دیگه کی اونجاس ؟ گفت مامان علیرضا گفتم بزن پشت کلش نترس .ییهو یه سکوت مطلقی حکم فرما شد و من تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم و سریع گوشی رو قطع کردم .

  • احد

    در سال 76دبیر یکی از دبیرستانهای زنجان در روستای .... بودم که باغهای سیب زیادی داشتند. دانش آموزان برامون از سیبهای باغشون می آوردن . یه بار همراه همکارا تو خونه نشسته بودیم در زدند رفتم بیرون دیدم دوباره یکی از بچه ها سیب آورده . ازش تشکرکردم و گفتم چرا اینقدرزحمت میکشید .دستتون درد نکنه . برگشت بهم گفت چه زحمتیه آقا زیاده اگه بمونه میدیم حیواناتمون بخورن . من هم بی معطلی بهش گفتم حیفه چرا بدین حیواناتتون بخورن بیارید اینجا ما میخوریم .
    نکته جالب اینجاست که بچه اصلا متوجه نشد که اون چی گفته و من چی گفتم . بعد از گذشت این همه سال هر موقع یادم میفته میخندم

  • بدون نام

    اعتراف میکنم چند سال پیش که مامان اینام رفته بودن سوریه زنموم اومد پیشمون خوابید ی شب خوابیده بودیم زنمومم درست کنار من خوابیده بودمنم اونروزا تو خواب زیاد ورجه وورجه میکردم خلاصه با پا محکم زده بودم تو شیکمش و زنموم میپره بالا همون موقعم به دلیل خوردن قرمه سبزی خواهرم یه صدای نحیفی از خودش در میکنه ک از صداش خودشم میپره بالا وو میبینه زنموم شیکمشو گرفته و زل زده بهش خلاصه اینم می خواسه ماس مالی کنه میگه اِاِ کاری ندارین شب بخیر
    صبحش ک واسم تعریف کرد کلی باهم خندیدیم.

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج