داستان های پارانرمال واقعی
پارانرمال ها غیر قابل توصیف اند، حال آنکه پدیده های متافیزیکی را می توان از نظر عقلانی توجیه کرد. پارانرمال ها را معمولا در علم روانشناسی تحلیل و بررسی می کنند.
خوابگرد
من کلاس چهارم ابتدایی بودم. وقتی کوچک بودم همیشه در اتاقم را باز می گذاشتم و می خوابیدم. تقریبا می توانم بگویم که هر شب از ساعت ۳ تا ۴ از خواب بیدار می شدم. چون صدای قدم زدن های کسی را می شنیدم. کسی در طبقه پایین خانه قدم می زد. از اتاق پذیرایی، هال، و آشپزخانه عبور می کرد، از پله ها بالا می آمد و درست جلوی در اتاق من متوقف میشد. بعد از چند دقیقه توقف دوباره به راهش ادامه میداد. اما آن شب صدای قدم ها برای مدتی طولانی جلوی در اتاق من متوقف شد. من یک سایه دیدم، سایه یک دختر بود یا پسر، نمی دانم. او در چهارچوب در ایستاده بود و این طور که به نظر می رسید به من خیره نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه دوباره به راه رفتن ادامه داد و از پله ها پایین رفت.
چه کسی او را صدا زد؟!
دوست من یک پسر به نام هانتر داشت. او تعریف می کرد که پسرش معمولا شب ها آنقدر می ترسیده که از او می خواست همیشه کنارش بخوابد. یک شب او با شنیدن صدای هانتر از خواب بیدار می شود. او به جای اینکه بگوید پدر، او را با نام کوچک صدا زده بود. دوستم به اتاق پسرش می رود و از او می پرسد که دلیل صدا کردن چه بوده است؟ هانتر می گوید:
پدر وقتی تو را صدا می کنند به آنها توجهی نکن، لازم نیست که جوابشان را بدهی...
هانتر پس از گفتن این جملات دوباره به خواب می رود. فردا صبح وقتی از او درباره اتفاق عجیب دیشب می پرسند در جواب می گوید که هیچ چیز را به یاد نمی آورد.
همراه ناشناس
دختر من همیشه از کابوس های شبانه رنج می برد. یک بار تصمیم گرفتم کنار او بمانم و به او گفتم: نترس دخترم، من اینجا هستم و همه چیز خوب است.
دخترم گفت: اما مامان اون که کنار تو نشسته کیه؟!
مهمان شب
وقتی هفت ساله بودم یک شب از شدت گوش درد از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم تا موضوع را به مادرم بگویم. از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. یک نفر روی صندلی در اتاق نشیمن نشسته بود. خانه تاریک بود و من نمی توانستم خوب ببینم. به هر حال آن فرد به نظر عجیب می آمد و قیافه طبیعی نداشت. شبیه مرده ها به نظر می رسید.
مامان؟
من مادرم را صدا زدم. آن غریبه به آرامی سرش را تکان داد، من کم کم داشتم می ترسیدم.
بابا؟
او دوباره سرش را تکان داد. من دیگر جلوتر نرفتم، چون می ترسیدم، که آن غریبه پشت سر من قرار بگیرد. به همین دلیل به اتاقم برگشتم و دوباره در رختخواب دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم. آن غریبه جلوی در اتاق من ایستاده بود و به شکل ترسناکی می خندید و سرش را تکان می داد، با تمام وجودم فریاد کشیدم. با فریاد من پدرم با چوب بیسبال و با لباس زیر به طرف اتاق من دوید، که در نوع خودش صحنه ترسناکی بود؛ اما هیچ کس آنجا نبود. ما به اتاق نشیمن رفتیم، تمام لباس های ما روی صندلی و روی زمین پخش شده بود. بعد از آن همیشه با خودم می گویم حتما یک گربه خانه ما آمده بود و جای هیچ نگرانی نیست.
نظر کاربران
خوشم اومد
اينا واقعي