ماجرای زاغی که جان یک خانواده را نجات داد!
سام بلوم همراه با خانواده به تعطیلات رفته بود که از بام هتل سقوط کرد و از کمر به پایین فلج شد؛ دیری نپایید که او دچار یک افسردگی مزمن نیز شد.
به گزارش بی بی سی انگلیسی، سام بلوم صحنه سقوط از بام را به یاد نمیآورد. آخرین چیزی که در خاطرش است، لذت بردن از چشمانداز پیش رویش از بام هتلی در تایلند است. ژانویه ۲۰۱۳ بود که سام به همراه شوهرش "کامرون" و سه پسر کوچکش برای تعطیلات به یک روستای ساحلی در دریای آندامان رفته بود.
آنها پس از شنای صبحگاهی در استخر بود که متوجه شدند یک تراس در بام هتل محل اقامتشان وجود دارد. سپس تصمیم گرفتند که تمام پلهها را بالا بروند تا از چشمانداز اطراف لذت ببرند.
سقوط ۶ متری
کامرون صدایی شنید و ناگهان برگشت؛ اثری از همسرش سام و نردههایی که به آن تکیه داده بود، نبود! کامرون به سرعت به سمت لبه بام دوید و دید که همسرش روی زمین بتنی پهن شده است. سقوطی دو طبقهای و به ارتفاع 6 متر.
کامرون فریاد کشید و از پلهها با سرعت به سمت پایین دوید. وقتی بالای سر سام رسید، دید که او زبانش را گاز گرفته و چشمهایش برگشتهاند. او میگوید: «کمرش قلمبه شده بود. فهمیدم که ستون فقراتش به شدت آسیب دیده است.»
اصلا فرصت نشد تا مانع حضور پسرانشان در صحنه شود. روبن، پسر بزرگترشان، پرسید: «اون زنده میمونه؟»
کامرون میگوید: «میدانستم که او هنوز نفس میکشد... ولی خون از سرش راه افتاده بود و واقعا نگران وضعیت سلامتیاش بودم. نمیدانستم زنده میماند یا خیر.»
بیمارستان محلی
وقتی سام به هوش آمد، او در بیمارستان محلی بود و به یک برانکارد نوار پیچ شده بود. آنجا پزشکان از سرش ایکس ری گرفتند و سرش را تکان دادند. پس از گذشت 4 ساعت و رسیدن به بیمارستانی بزرگتر، فشار خون سام همچنان خیلی پایین بود و انجام عمل جراحی ممکن نبود. جمجمهی سام از چند جا شکسته بود؛ مغزش نیز دچار خونریزی شده بود. هر دو شش سام پاره شده بود و یکی کلا از کار افتاده بود. ستون فقراتش نیز از ناحیه پایین شانه دچار شکستی شده بود.
چهار روز بعد، پزشکان موفق شدند بر روی او عمل جراحی را انجام دهند. شش هفته بعد سام آنقدر سرپا شده بود که بتواند به استرالیا برگردد. در استرالیا، او یک اسکن MRI انجام داد. سام میگوید: «یکی از دکترها وارد شد و گفت که در مقیاس متوسط تا مشکلزا، وضعیت تو در حالت مشکلزا قرار دارد.»
همان موقع پرسیدم: «آیا دوباره میتوانم راه بروم؟»
پزشک جواب داد: «تو دیگر هرگز نمیتوانی راه بروی.»
بله... او همین اندازه صریح به من جواب داد. همین ماجرا بود که باعث شد سام دچار یک افسردگی مزمن شود. او اصلا باور نمیکند که چرا آن نردههای چوبی محافظ به سادگی فرو ریختند. سام ۶ ماه آینده را هم در بیمارستان گذراند و مدام در حال گریه کردن بود. همه چیز گذشت تا اینکه او به خانه برگشت. کامرون میگوید: «فکر میکردیم که اوضاع بهتر شود.»
اما این چنین نشد.
وقتی او به خانه برگشت، با این واقعیت مواجه شد که نمیتواند کارهایی که قبلا انجام میداده را دوباره انجام دهد؛ موجسواری و دویدن روی شنهای ساحل همواره جزو مهمترین فعالیتهای زندگی سام بوده است. سام میگوید: «واقعا آرزو میکردم که ای کاش زنده نمیماندم.»
اتفاقی غیرمنتظره
اما سه ماه بعد، اتفاقی کاملا غیرمنتظره رخ داد. سام به همراه پسرانش به خانه مادرش رفته بود. آن روز باد شدیدی در حال وزیدن بود. پسر وسطیِ سام به یکباره چشمم به جوجه زاغی افتاد که روی زمین افتاده بود. آنها جوجه زاغ را برداشتند و به خانه بردند.
سام میگوید: «اسم آن جوجه زاغ را پنگوئن گذاشتیم، چون شبیه پنگوئن بود. به نظر میرسید که بالش شکسته اما اینطور نبود. فقط دو سه هفته از تولد جوجه زاغ گذشته بود.
سام میگوید: «جوجه زاغ خیلی بامزه بود و از اینکه در خانه بود احساس خوبی داشتم. از وقتی که زاغ را به خانه آوردیم، همهاش روی شانههایم مینشیند و ما را میخنداند... من دوست دارم با زاغ صحبت کنم. به نظرم دیگر نیازی نیست کامرون سنگ صبورم باشد و پنگوئن همه چیز را با جان و دل میشنود.»
پنگوئن اعصاب ندارد!
کامرون میگوید: «آن زاغ اعصاب ندارد و بعضی روزها به سرمان نوک میزند. حتی پیش میآید که پنگوئن خودش به سمت تختخواب برود و بخوابد. همه عاشقش هستند.»
کامرون میگوید که پنگوئن آنقدر در حالتهای جالب عکس دارد که باعث شد برایش یک حساب کاربری در اینستاگرام بسازند.
بدرود برای همیشه...
جوجه زاغ به راحتی در خانه میچرخید، اما چون آموزش کافی برای دستشویی کردن را ندیده بود، خانه مرتب کثیف میشد. پس از مدتی، اعضای آن خانواده به پنگوئن یاد دادند که بیرون از خانه بخوابد که اتفاق جواب هم داد! اما پنگوئن هر روز بلا استثنا ساعت ۶ صبح درب خانه را میکوبید و اجازه ورود میخواست.
کمی که بزرگتر شد، استقلال بیشتری را نیز به دست آورد. مثلا تابستان یک سالگیاش به مدت ۶ هفته غیبش زد. خانواده سام به شدت نگران پنگوئن شد. اما روز تولد ۱۳ سالگیِ روبن، او بازگشتی سرزده و شگفتانگیز به خانه داشت. پس از آن نیز پنگوئن ۸ ماه دیگر آنجا ماند.
سال گذشته، پنگوئن از آنجا رفت و دیگر هرگز بازنگشت. زاغ «آزادیاش» را به دست آورده بود. این کار باعث شد تا سام نیز به نوعی به آزادی برسد.
از ویلچر تا تیم معلولان کایاک استرالیا
او سه سال پیش قايقرانى با كاياک را آغاز کرد و تابستان سال گذشته توانست به تیم ملی معلولان کایاک استرالیا بپیوندد. سام میگوید: «ویلچر را کنار گذاشتهام. دوباره به آب و طبیعت برگشتهام.»
در طول 2 سالی که آن زاغ همراه خانواده بود، کامرون به عنوان یک عکاس حرفهای نزدیک به 14000 عکس از او گرفت که به سرعت در فضای مجازی پخش شد. بردلی ترِور گریو نیز تصمیم گرفت تا کتابی شامل تصاویر کامرون و داستان این خانواده را به چاپ برساند. سام نیز از طریق همین کتاب بود که واکنش فرزندانش به لحظه سقوط در هتل را متوجه شد. او میگوید: «وقتی آن کتاب را خواندم، بیاختیار گریه کردم.»
کامرون میگوید: «وقتی پنگوئن وارد خانه ما شد، همه چیز تغییر کرد. سام بیشتر از همه متوجه این تغییرات شد.» سام نیز با کامرون موافقت میکند و میگوید: «من عاشقش هستم. واقعا پنگوئن را دوست داشتم.»
سام در پایان قصه میگوید: «معلولیت مثل این میماند که از کما خارج شوی و بفهمی 120 سال پیرتر شدهایم. اعضای خانواده و دوستانتان از زنده ماندن شما خوشحالاند، اما همه چیز برای شخص شما دردناک و کند پیش میرود. کارهایی که روزی برای شما لذتبخش بودند را دیگر نمیتوانید انجام دهید.»
نظر کاربران
رفتنش دلگیر بود
عکس یکی مونده به آخر خیلی بانمکه..
انسانم آرزوست
جالب بود، مرسی