طنز؛ حکایت بچه بی ادب و پدر رادارش
آیدین سیارسریع در روزنامه شهروند نوشت:
حتما شما هم در مهمانی و دید و بازدیدهای فامیلی با بچه های بی ادبی مواجه شده اید که همینطور زل می زنند توی چشم آدم و بی خود و بی جهت زبان درازی می کنند و فحش می دهند.
معمولا در مواجهه با این هیولاهای ریزنقش سه وضعیت پیش می آید. اگر آمریکایی باشید بچه را تا می خورد کتک می زنید. اگر انگلیسی باشید موضوع را به والدین بچه منتقل می کنید و به طور غیرمستقیم پدر بچه را در می آورید و در وضعیت سوم اگر ایرانی باشید با بدبختی بچه را نگاه می کنید و لبخندزنان می گویید: بچه ست دیگه، نمی فهمه. بزرگ میشه درست میشه ایشالا. بهتره امیدمون رو به آینده از دست ندیم.
ولی دلیل اصلی عدم برخورد شما با بچه امید به آینده یا عدم اعتقادتان به تنبیه بدنی نیست. فقط می دانید اگر پدر گردن کلفت بچه سر برسد به کمک او خواهد آمد نه شما!
در این دوره و زمانه ای که ما زندگی می کنیم هم یک بچه ای هست به شدت قلدر، بی ادب و دهن دریده که متاسفانه چون پدر و مادرش از دوازده شب به بعد ماهواره را خاموش نکردند و وقتی دیدند گوشی دست بچه است و می گوید دارد با فیلترشکن بازی این هفته آرسنال را نگاه می کند خودشان را اینطور دلداری دادند که ایشالا الکسیس سانچز تو ترکیب اصلی نیست، دچار بلوغ زودرس هم شده و در تولید و حواله کردن فحش های منفیِ از هیچ کوششی دریغ نمی کند.
حالا این بچه سه سال است در وضعیت بحرانی به سر می برد. به شدت تحت فشار است و یک سال می گذرد که شروع به فحش های ناموسی کرده. باباش گفت اشکال نداره، بچه ست دیگه.
بعد بچه زبانش را دراز کرد و گفت دیگه از سیاست خسته شدم، میخوام یه کم فعالیت فرهنگی کنم. جشن حافظ که برگزار شد آمد روبهروی یک سری بازیگر و گفت: بی غیرتِ [...].
باباش آمد و با خنده گفت: نــــــه! می خواست بگه درروس! مگه نه؟ بچه گفت: نه، اتفاقا منظورم خود [...] بود. بابا گفت: آهان، منظورت همون سردار ایرانیه که اعراب به ما آموختند که نوعی ناسزاست؟ گفت: نه مرتیکه خر، چرا نمی فهمی؟ دارم فحش ناموسی میدم. بعد رو به پدرش گفتیم: آقا مثل این که به شما هم فحش دادها. بعد پدره عصبانی شد و رو به ما گفت: داد که داد.
مرتیکه بی ناموس! چرا بی غیرتی می کنی که بچه ام آزرده خاطر بشه؟ این هم گذشت و رسیدیم به خندوانه. این دفعه بچه رو کرد به مجری و کمدین محبوب ملت، زبانش را درآورد و گفت: خواجه حرمسرا!
و دید باباش داره میگه: آخ من قربون این شیرین زبونیات برم. و بعد یک روز یک کاغذ آورد و لگد زد به پدرش و گفت: بابا نگاه کن یه داستان غیراخلاقی نوشتم. بابا هم کاغذ رو گرفت و گفت: اوووف چه داغه سوختم! آفرین به پسر هنرمندم. حالا اینا رو از کجا یاد گرفتی پدرسوخته؟
پسر گفت: متاسفانه اینها واقعیت های سینمای ماست پدر. پدر گفت: وای بر ما، حالا تو چه جوری بهشون رسیدی؟ پسر گفت: به وسیله ذهن خلاقم. حالا هم میخوام اینو تو نشریه ام منتشر کنم. پدر گفت: ایول. برنامه بعدیت چیه؟ پسر گفت: همه این آدم های فاسد رو از بین ببرم.
پدر گفت: خیلی کار خطرناکی می کنی. می دونی بعدش باید چیکار کنی؟ بچه گفت: دیه شون رو بدم؟ پدر گفت: نه عزیزم، باید ازشون عذرخواهی کنی. اینطوری شده که الان ما منتظریم بچه مذکور بیاید و همه ما را از بین ببرد و بدهد برایش از نو بسازند! اینطوری خیال همه راحت می شود.
پ
ارسال نظر