پاراگراف کتاب (۷۶)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
*****
پاییز فصل آخر سال است | نسیم مرعشی
بزودی. بزودی. بزودی. بزودی. این بزودی یعنی کی خواهد بود؟ چه کلمه ی هراس انگیزی است این بزودی. بزودی ممکن است یک ثانیه ی دیگر باشد. بزودی می تواند یک سال طول بکشد. بزودی کلمه ای است هراس انگیز. این بزودی آینده را در هم می فشارد، آن را کوچک می کند و دیگر هیچ چیز مطمئنی درکار نخواهدبود، هیچ چیز مطمئنی. هرچه هست دو دلی و تزلزل مطلق خواهدبود. بزودی هیچ نیست و به زودی چه بسا چیزهائی است. بزودی همه چیز است. بزودی مرگ است.
قطار به موقع رسید | هانریش بل
یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می کنن، تو رو می بینن. می گفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری دربیاری. می گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می کنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته.
فارنهایت 451 | ری بردبری
ما خیال می کردیم که راه رسیدن به آن ناکجا آبادمان ازهرکوچه ای باشد، باشد؛ قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم می کردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هر روزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی در می آوریم و می اندازیم توی زباله دانی تاریخ. اما حالا می فهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمی شود دور ریخت.
نیمه تاریک ماه | هوشنگ گلشیری
فیل ها | شاهرخ گیوا
ازآن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همه ی این ها به سال ها پیش برمی گردد. من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کرده ایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم می خواست. به علاوه، رابطه ی من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت. اما مطمئنم این پایان نگاه کردن های من به چهره ی خوابیده ی او بود!
کجا ممکن است پیدایش کنم | هاروکی موراکامی
آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگی ما وارد می شوند!
و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما می روند!
نه از آمدن ها زیاد خوشحال باش، نه از رفتن ها زیاد غمگین. تا هستند دوستشان داشته باش، به هردلیلی که آمده اند، به هردلیلی که هستند. بودنشان را دوست داشته باش. بی هیچ دلیلی.
شادمانی های بی سبب؛ همین دوست داشتن های بی چون و چراست!
مثل همه عصرها | زویا پیرزاد
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سرجای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سرمسافر باهم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند. وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت و گو میکردند. بیماری از کنار ما بلند شد و باکمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید. پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟
کمال تعجب | عمران صلاحی
زندگی، قبل از هرچیز زندگی ست. گل می خواهد، موسیقی می خواهد، زیبایی می خواهد. زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی در کردن می خواهد. عطر شمعدانی ها را بوییدن می خواهد. خشونت هست، قبول؛ اما خشونت، اصل که نیست؛ زایده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان برگردیم.
زخم را - که مظهر خشونت است - با زخم نمی بندند. با نوار نرم و پنبه ی پاک می بندند، با محبت، با عشق.
آتش بدون دود | نادر ابراهیمی
نیایش | دکتر علی شریعتی
همیشه، یه ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت های دیگه ست. جوری که بهش شک نمی کنیم. بعد، واردش می شیم و توش گیر می افتیم. ساحل اون طرفی رو می بینیم ولی خیال می کنیم هیچ وقت اونجا نمی رسیم. بیهوده دست و پا می زنیم. انگار هرچی زمان می گذره داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می چسبن به ته کفش هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می کشیم، خیال می کنیم اون بیرون، روزها و شب ها پشت سرهم میان و میرن، فصل ها جای هم رو می گیرن و ما اینجا فراموش شدیم.
منگـــــی | ژوئل اِگلوف
در رختخوابم میغلتم، یادداشت های خاطره ام را بهم میزنم. اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهد، پشت سرم درد می گیرد، تیر میکشد، شقیقه هایم داغ شده، بخودم می پیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم؛ خسته شدم. خوب بود میتوانستم کاسه ی سرخودم را باز بکنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را درآورده بیاندازم دور، بیاندازم جلو سگ.
زنده به گور | صادق هدایت
مدت هاست آن قدر صبور شده ام که اگر نامم در فهرستِ انتظارِ همه ی پروازها، مطبِ همه ی دکترها، پذیرشِ همه ی دانشگاه ها و سفارشِ همه ی اجناس و کالاها هم باشد فرقی نکند.
آن لحظه نمی دانستم اگر روزی، دیگر قرار نباشد منتظر باشم، چگونه زندگی می کنم. اصلا می توانم بدونِ نگاه کردن به تقویم و ساعت، روزم را شب کنم و شبم را روز؟ مثلِ زنداییان سلول های انفرادی که وقتی رها می شوند زیرِ آفتاب، نور، کورشان می کند و می خواهند به دخمه ی تاریکشان برگردند.
تریو تهران | راضیه انصاری
آنکس که میداند چگونه هوای نوشته های مرا تنفس کند، می داند هوا، هوای بلندی هاست. هوای سلامت آفرین. باید برای آن آمادگی داشت. در غیر اینصورت خطر سرماخوردگی، خطر کوچکی نخواهد بود.
یخ نزدیک است، تنهایی دهشتناک است، اما با چه صلح و آرامشی همه چیز در زیر نور آرمیده! انسان چه آزادانه نفس می کشد...
فلسفه، تا آنجا که من آن را درک کرده و زیسته ام، زیستن اختیاری در یخ و کوه های بلند است، دویدن در پی هرچیر نا آشنا و پرسش برانگیز در هستی...
انسان مصلوب | نیچه
سیذارتا | هرمان هسه
نظر کاربران
همه عالی بخصوص
اوایلِ ازدواجمان به چهره ی همسرم در خواب نگاه می کردم. این تنها چیزی بود که آرامم می کرد و به من احساس امنیت می داد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا می کردم. اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ ..........
و همه نویسندگان ایرانی عالی سپاس که گذاشتید