طنز؛ عقاید یک مرده شور
سرصبح تا از سرویس پیاده شدیم دیدیم باز جلوی سالن آشوب است. معمولا امواتِ شیفت صبح زود، مُرده های کم سر و صدا و بی آزاری هستند. برای همین وقتی می بینیم خانواده یک مرحوم اول صبحی خیلی شیون می کنند، می فهمیم که خبری است.
خدا قسمت نکند، مرگ دردناکی است، مخصوصا اگر طرف اول چند تا قرص خورده باشد و جواب نگرفته باشد و بعد رگ زیر تتوی مچش را خراش داده باشد و نشود و بعد بخواهد با روسری خودش را خفه کند و نتواند و وقتی روی صندلی نشسته بوده و از خوش سلفی می گرفته، پایه صندلی بشکند و از پشت بخورد زمین و بمیرد. کاش مرجعی پیدا نشود که بخواهد دلیل فوتش را اعلام عمومی کند، هم آبروی مرحوم می رود و هم آبروی سایر همکارانش.
***
رفتیم لباس های کارمان را بپوشیم، چشمم به تلویزیون اتاق رییس افتاد که برنامه علمی پخش می کرد. یکی از مجری های معروف بود که چند وقتی خبری ازش نبود. کنجکاو شدم، ایستادم ببینم ایشان چه تخصصی در مسائل علمی و پزشکی دارد که دیدم دارد درباره زرشک با یکی از شرکت کننده ها شوخی می کند. خیالم راحت شد. همان که مردم را مسخره کند بهتر از این است که بخواهد مبحث علمی آموزش دهد. از تلویزیون بعید بود که یک برنامه به دردبخور و آموزنده نشان دهد، بالاخره یک جایش باید مهر استاندارد خودش را داشته باشد.
هنگام صبحانه همکارم گوشی به دست پیشم آمد و پرسید: «دوستت دارم، بیا اینجا... به خارجی چی میشه؟» گفتم: «ای کلک، رفتی تو کار مخ زدن بین المللی؟» گفت: «نه بابا، کار فرهنگی و سیاسی می کنم.» گفتم: «آن آقایی که با جملات عاشقانه کار سیاسی می کرد، رفته ها! معنی آن هم می شود آی لاو یو، کام هی یر»
چیزی تایپ کرد، و نشانم داد گفت: «همینجوری نوشته میشه؟» دیدم توی اینستاگرام است. پرسیدم: «ناقلا اینجا زیر عکس مردم داری با این جمله ها کار سیاسی فرهنگی می کنی؟ نکنه می خوای از جمعیت پلنگ های ایرانی حفاظت کنی؟» گوشی را نشانم داد و گفت: «نه داداش! جکِ تایتانیک یه عکس از دریاچه ارومیه گذاشته، دارم ازش تشکر می کنم و می گم ایران هم بیاد. در ضمن اون آقایی هم که با جملات عاشقانه کار سیاسی و فرهنگی می کرد و بیمار خنده هایش یودیم، داره بر می گرده!» و رفت. ای جک همان تایتانیک توی سق سیاه همکارم!
***
میتی را آوردند که تمام بدنش زخم و کبود و ریش ریش بود. خیلی ناراحت شدیم. خوب شد نوبت من نبود، با اینکه به دین این چیزها عادت کرده ام ولی به هر حال من هم انسانم، ناراحت می شوم. از همکارم پرسیدم چرا این طوری شده؟ گفت: «با همسرش یک اختلاف جزیی داشته، این بلا را سرش آوره.» گفتم: «شانس آورده که اختلافش جزیی بوده، اگر کار بالا می گرفت می خواست چه بلایی سرش بیاره؟! حالا اختلاف شون سر چی بوده؟» گفت: «لاتاری آمریکا. خانم بدون اجازه شوهرش تو لاتاری ثبت نام کرده بوده، می زنه و اسم شون درمیاد ولی این مرحوم رضایت نمی داده. این شده نتیجه اختلاف شون.»
خدا رحمتش کنه، حق داشت. اگر می رفتند و ترامپ رییس جمهور می شد نه دل ماندن داشتند و نه روی برگشتن. اگر هم می ماندند و بارش باران به مملکت برمی گرشت که وضعش از این هم ریش تر می شد. خوب شد راحت شد.
همکارم گفت: «شنیدی شهرام جزایری کلاس آموزشی و سمینار اقتصاد برگزار می کنه؟» همان طور که داشتم میت را پشت و رو می کردم گفتم: «جدی؟ پس خدا رحم کنه!» گفت: «چه اشکالی داره؟ دستش درد نکنه که علمش رو در اختیار هم میهنانش می گذاره.»
گفتم: «علم؟ علم مال پرفسور سمیعیه که از کنفرانس مغز و اعصاب تا مسابقه فوتبال و برنامه ترافیکی و میزگرد اقتصادی میاد و صحبت می کنه. این که تو می گی اسمش علم نیست، اسمش ترفنده»!
***
عصر داخل سرویس بر می گشتیم. در آینه می دیدم که راننده سرش توی گوشی است و می خندد. ترس برم داشت که نکند با این وضع رانندگی فردا دسته جمعی به جای این که بشوییم، شسته شویم! با صدای بلند پرسیدم: «آقای راننده جوک جدید داری؟» حواسش جمع شد و گفت: «نه... عکس جدید برام رسیده!» گفتم: «آهان، پس خصوصیه» گفت: «نه اتفاقا عکس خبریه. ولی خیلی باحاله!»
گفتم: «نکنه عکس لباس تیم ملی فوتبال رو برات فرستادن؟» گفت: «نه بابا! اون که از بس مردم اعتراض کردن منتفی شد» گفتم: «پس لابد عکس از حاشیه نمایشگاه کتاب یا فیش حقوقی کارمندهای بیمه است؟» گفت: «نه داداش، اونا که قدیمی شدن دیگه. عکس از سانسورهای تلویزیونه.» گفتم: «آهان. پس هنرنمایی های واحد آباژور صدا و سیما رو می بینی؟ بده ما هم شاهکارهای جدیدشون رو ببینیم!»
ارسال نظر