انسان هایی که در زمان گم شدند
شاید برای یک بار هم که شده با خود فکر کرده اید که قبیله های بدوی جهان چگونه به دور از تمدن زندگی می کنند. آیا آنها واقعا می توانند نیازهای خود را برآورده کنند و با نبود تکنولوژی بسازند.
معلوم است که می شود، اصلا آنها به همین شکل و به همین روش متولد شده و بزرگ شده اند و شاید اگر در شهرهای پرسر و صدا و شلوغ امروزی باشند نتوانند زندگی کنند.
در کنار این قبایل بدوی که از ابتدای تولدشان در مکان هایی دنج و آرام زندگی کرده اند، انسان هایی هم هستند که با آنکه در شهر زندگی می کرده اند اما به دلیل تنفری که از شهر و هیاهوی آن داشتند به فکر ترک خانه و کاشانه خود و دوری هر چه بیشتر از تمدن افتاده اند.
بعضی از آنها سال های زیادی در کوهستان های دورافتاده زندگی کرده اند و با خوش شانسی جان سالم به در برده اند اما در مقابل چند نفری شانس کنار آمدن با طبیعت وحشی را پیدا نکرده و جان خود را از دست داده اند.
مرد گریزلی
تیموتی همراه نامزد خود «ایمی هاگنارد» اوایل هر فصل در یکی از مناطق پارک جنگلی که خرس های گریزلی به آنجا می آمدند چادر می زدند و برای همین تردول آن منطقه را پنگاه گریزلی نامگذاری کرده بود. همه تردول را به خاطر کارهای شگفت انگیزی که می کرد می شناختند.
او به خرس ها نزدیک می شد و حتی گاهی اوقات با دستانش بدن آنها را لمس می کرد و با بچه خرس ها بازی می کرد. او در کتاب خود در این زمینه نوشته بود که همیشه در نزدیک شدن به خرس ها احتیاط می کرده و سعی داشته تا با ایجاد حس احترام و اعتماد، نظر حیوان وحشی را به خود جلب کند.
تردول ۱۳ تابستان را به این منطقه رفت تا خرس های گریزلی را از نزدیک ملاقات کند تا اینکه در اکتبر ۲۰۰۳ او به همراه نامزد خود دوباره به پارک ملی کاتمای رفت. ایمی به شدت از خرس ها می ترسید و از حضور آنها در اطرافش نگران بود. آخرین نوشته های او در دفترچه خاطراتش نشان می دهد که وی دوست داشته هر چه زودتر از آن محیط دور شود.
تردول، کمپ خود را نزدیک رودخانه ای که پر از قزل آلا بود و خرس ها برای غذا خوردن به آنجا می رفتند برپا کرد. با رسیدن پاییز، خرس ها به کنار رلودخانه می خآمدند تا پیش از فرا رسیدن زمستان تا جایی که می توانند غذا بخورند و چربی ذخیره کنند اما در آن سال به دلایل متعددی، منابع غذایی برای خرس ها به شدت کاهش یافته بود و از این رو آنها بسیبار وحشی تر از پیش شده بودند.
با فرا رسیدن پاییز وقت آن بود که تردول کمپ خود را جمع کند اما او چون آن سال ماده خرس قهوه ای را که هر سال می دید، ندیده بود تصمیم گرفت یک هفته بیشتر بماند تا حیوان مورد علاقه اش را ببیند.
تردول در دفترچه خاطراتش که بعدها پیدا شد نوشته بود که از تمدن بیزار است و در طبیعت و کنار خرس ها و دور از انسان ها احساس راحتی بیشتری می کند. خرس هایی که تردول می شناخت به خواب زمستانی رفته بودندن و دسته ای دیگر از خرس ها که از نقاط دیگری آمده بودند، به منطقه نزدیک می شدند.
او از همه این صحنه ها فیلم می گرفت. آخرین تصویری که دوربین فیلمبرداری او ضبط کرده بود، صحنه ای بود که یک خرس پشت سر تردول حرکت می کرد و این در حالی بود که تردول می گفت این بار از اینکه خرس ها در اطرافش هستند احساس خوبی ندارد.
ششم اکتبر وقتی خلبانی که قرار بود برای بردن تردول به منطقه بیاید محل کمپ را خالی دید با نگهبانان پارک تماس گرفت و کمی بعد با جست و جوهایی که صورت گرفت بقایای جسد تردول و نامزد او در فاصله کمی از کمپ پیدا شد. از شکل اجساد معلوم بود که خرس های گرسنه به مرد گریزلی و نامزدش حمله کرده بودند.
تیموتی تردول یکی از علاقه مندان به خرس های آمریکایی بود. او همچنین متخصص محیط زیست و یک حافظ طبیعت آماتور بود و فیلم های مستند نیز می ساخت. او همراه یکی از دوستانش در منطقه هسل در جنوب غرب آلمان میان خرس های وحشی زندگی می کرد تا اینکه دوستش برای پیدا کردن کار، او را ترک کرد و تردول هم که با شهرنشینی رابطه خوبی نداشت به پارک ملی کاتمای در آلاسکا رفت.
مرد ناامید
«نوح جان راندو» در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زندگی می کرد. او اهل شمال نیویورک بود و در شمار افرادی قرار داشت که از تمدن به شدت بیزار بود و از این رو تصمیم گرفته بود به جامعه شلوغ شهری پشت کند و برای زندگی در تنهایی، به رشته کوه های آدیرانداک نیویورک رفت. او مرد ناامیدی به نظر می رسید که به دنبال آرامش می گشت و دلش می خواست به دور از مردم باشد.
او 37 سال را در کوهستان با عشق و علاقه ای که به طبیعت داشت زندگی کرد، تمام دارایی راندو، دو آلونک چوبی و سه خیمه پشمی بود.
دهه 1920 زنان ومردانی که برای ماهیگیری به رودخانه ای که در کوهستان داشت می رفتند، راندو را به طور اتفاقی ملاقات کردند و خبر اینکه چنین مردی در کوهستان و حیات وحش به تنهایی زندگی می کند در سراسر نیویورک پیچید اما یاد او خیلی زود از ذهن ها رفت تا اینکه در دهه 1930 گروه دیگری از کوهنوردان، راندو را به طور اتفاقی از نزدیک دیدند و از آن پس افراد زیادی برای ملاقات با راندو به کوهستان می رفتند و راندو برای آنها ویولن می نواخت.
راندو برای تهیه غذا شکار می کرد و در تصاویر گرفته شده از او، عکسی وجود دارد که یک خرس مرده را روی دوش او نشان می دهد. راندو وقتی به سن پیری رسید دیگر نتوانست به زندگی در کوهستان ادامه بدهد و سال 1967 در حالیکه مجبور شده بود به خانه اش برگردد در سن 84 سالگی از دنیا رفت.
سفر به استوا
«پل گوگن» نقاش و مجسمه ساز فرانسوی قرن نوزدهم و بیستم بود. سال ۱۸۹۱ گوگن که از زندگی شهرنشینی خسته شده و همچنین از نظر مالی دچار مشکل شده بود، تصمیم گرفت فرانسه را ترک کند و به نقطه دورافتاده ای برود. او سوار بر کشتی، از تمدن اروپایی و آرامش مصنوعی آن فرار کرد و به سمت مناطق استوایی رهسپار شد.
گوگن سال های باقیمانده عمرش را در «تاهیتی» و جزایر «مارکوییزاس» سپری کرد. او وقتی به تاهیتی رسید تصمیم گرفت که با قبیله های بومی منطقه زندگی کند و تابلوهای زیبایی نیز از آنها کشید. گوگن سال ۱۹۰۳ در سن ۵۵ سالگی از دنیا رفت.
سرباز گم شده
«شوئیچی یوکوی» یکی از گروهبان های ارتش امپراتوری ژاپن در جنگ جهانی دوم بود. او 28 سال تمام به تنهایی در جنگل های جزیره گوام در اقیانوس آرام زندگی کرد تا اینکه با تصرف دوباره این جزیره توسط آمریکایی ها او را پیدا کردند.
24 ژانویه 1972 وقتی دو مرد بومی به نام های دوئناس و دو گارسیا برای صید میگو از تورهایی که در رودخانه تالافونفو انداخته بودند، به کنار رودخانه رفتند، با یوکوی برخورد کردند. آنها در ابتدا تصور می کردند یوکوی یکی از مردم روستای تالافوفو است اما یوکوی به محض دیدن دو مرد بومی به خیال اینکه زندگی اش در خطر است به آنها حمله کرد اما دو مرد صیاد موفق شدند او را بگیرند و به بیرون از جنگل ببرند.
در همان بررسی های اولیه مشخص شد که ۲۸ سال از زندگی یوکوی در جنگل گوام گذشته و در تمام این مدت، او در حفره زیرزمینی که درست کرده بود زندگی می کرده است. او حتی بعد از شنیدن خبر پایان جنگ جهانی دوم باز هم می ترسید که از مخفیگاه خود بیرون بیاید زیرا فکر می کرد که اعلام پایان جنگ تبلیغات دروغین متحدین است.
وقتی یوکوی به ژاپن برگشت، به روستای آیچی رفت و در آنجا ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. یوکوی که ۲۸ سال در جنگل زندگی کرده بود تبدیل به یک شخصیت مشهور در ژاپن شد و سال ۱۹۷۷، مستندی با نام «یوکوی و زندگی مخفی ۲۸ ساله اش در جنگل گوام» تهیه شد. او سال ۱۹۹۷ در سن ۸۲ سالگی به دلیل حمله قلبی از دنیا رفت.
آمریکایی ماجرا جو
یکی از دوستان کریستوفر، مبلغ 47 هزار دلار به او بخشیده بود تا وی در رشته حقوق تحصیل کند. بعد از مدتی از این مبلغ 25 هزار دلار بیشتر نمانده بود و کریستوفر هم آن را به یک بنیاد خیریه بخشید تا دیگر بهانه ای برای ماندن نداشته باشد.
او سفر خود را با نام مستعار «الکساندر سوپرترامپ» آغاز کرد. ابتدا به کالیفرنیا رفت. در آنجا حادثه سیلی رخ داد و کریستوفر در تلاش برای نجات خود مجبور شد خودروش را رها کند و به دنبال راه نجاتی می گشت که بالاخره با کمک گروه امداد وماموران پلیس محلی، با وجود جراحات شدیدی که برداشته بود نجات پیدا کرد.
سال 1991، کریستوفر سوار بر یک کرجی ساده، راه رودخانه کلرادو را در خلیج کالیفرنیا در پیش گرفت و با اندک تجهیزاتی که داشت توانست از این سفر جان سالم به در ببرد.
سال های زیادی بود که کریستوفر آرزوی رفتن به آلاسکا را داشت. او دوست داشت در حیات وحش به دور از تمدن و به تنهایی زندگی کند، از این رو در آوریل ۱۹۹۲ از اندرلین در شمال داکوتا و مرز کانادا راهی فربانکس آلاسکا شد. ۲۸ آوریل، کریستوفر به آلاسکا رسید و در آنجا «جیم گالین» یکی از بومیان منطقه، وی را سوار خودروش کرد تا او را به جاده استامپد ببرد.
گالین پس از آشنایی با کریستوفر و شنیدن ماجرای سفر او بسیار نگران شد زیرا آذوقه ای که کریستوفر با خود همراه داشت بسیار کم بود و از طرفی او هیچ تجربه ای از زندگی در آلاسکا نداشت.
گالین بسیار تلاش کرد تا الکس را از این سفر منصرف کند و حتی به او گفت که حاضر است وی را به شهر ببرد تا او تجهیزات مورد نیاز برای زندگی در منطقه را بخرد اما ماجراجوی لجباز اخطارهای پیرمرد را نپذیرفت و تصمیم گرفت به زندگی اش در حیات وحش آلاسکا ادامه دهد.
او ۱۱۳ روز در طبیعت آلاسکا زنده ماند تا اینکه بعد از چهار ماه جسد او را کشف کردند. او در هنگام مرگ ۳۰ کیلو وزن داشت و بررسی ها مشخص کرد که او به دلیل گرسنگی در کنار رودخانه ونتیتیکا جان باخته بود.
«کریستوفر جانسون مک کاندلز» یک آمریکایی ماجراجو بود، اطرافیان کریستوفر او را فردی باهوش که عاشق مطالعه است می شناختند. او ماه می ۱۹۹۰ تصمیم گرفت از زندگی شهری و تمدن فاصله بگیرد و به دنبال رویاهایش برود.
نظر کاربران
من یه بار برلین بودم و تو زمان گم شدم ولی بعدش به کمک فتوچاپ یه عسک از خودم گرفتم فرستادم روزنامه همشهری چاپ کرد و منو پیدا کردن
پاسخ ها
شما احتمالا به افغانستان رفته بودید
ههههییییییییییییی!!!بدک نبود.
خیلی خیلی عالی بود یک دنیااز آنهایی که این برنامه را
ساخته اندمتشکرم