طنز: متروی اسرارآمیز
آیدین سیارسریع در روزنامه قانون نوشت:
همزمان با راه اندازی ایستگاه خواجه عبدا... انصاری روز گذشته خط سه مترو وارد فضای عجیب و غریبی شده. گزارش خبرنگار ما از وضعیت مترو را در ادامه میخوانید:
پیرمردی در تراکم و شلوغی مترو پای یکی از مسافران را لگد کرد و بعد صاف تو چشمهای مسافر خیره شد. مسافر گفت: لااقل یه ببخشید میگفتی. پیرمرد دستش را بالا برد و انگشت اشارهاش را رو به آسمان گرفت و گفت: عبدا... عمر بکاست اما عذر نخواست! مسافر با هیجان گفت: آقای خواجه عبدا... انصاری؟ خواجه سر تکان داد. مسافر گفت: آقا ما از طرفداران شماییم ولی تو کنکور چه پدری از ما درآوردی. خواجه عبدا... گفت: عبدا... عذر بخواست!
مرد دیگری با موهای پریشان و لباسی مرتب از بین مسافرهایی که نشسته بودند عبور میکرد و فال حافظ میانداخت روی پاهایشان. یکی از مسافرها نگاهی به فال انداخت و تعجب کرد. مرد را صدا زد و گفت: جناب این فالی که دادین شعرش کجاست؟ مرد گفت: شما انتخاب کن من میام شعرش رو میگم. مسافر گفت: ولی این فال حافظه. مرد گفت: خب منم حافظم دیگه ... و بعد دوباره از اول رفت و فالهایی که مردم نمیخواستند را جمع کرد.
پیرمرد دیگری به سختی از کنار حافظ عبور کرد و با قفسی پر از پرنده روبروی مسافران ایستاد و داد زد: مرغ عشق، مرغ باران، مرغ جوجه کبابی ... فقط سه هزار ... سیمرغ ببر سی هزار ... یکی از مسافران پیرمرد را فراخواند و گفت: پدرجان سیمرغ داری؟ پیرمرد دست کرد توی کیسهاش و سی تا جوجه رنگی در آورد و گفت: بیا پسرم. اینا رو کیش میدی تو کوه و دشت، به مقصد که رسیدن سیمرغ میشن. پسر گفت: مقصد کجاست؟ پیرمرد گفت: معرفت و عشق حقیقی. پسر گفت: چقدر طول میکشه؟ پیرمرد گفت: سالهای زیاد، شاید هیچوقت! این مرغ هورمونیها معمولا دیر به حقیقت میرسن. پسر گفت: نمیخوام! مال خودت. پیرمرد گفت: سیمرغ رو واسه کِی میخوای؟ پسر گفت: همین بهمن امسال، جشنواره فجر. پیرمرد گفت: پس بیخیال. لوازم آرایش نمیخوای؟ پسر گفت: چرا، میخوام! بعد رو کرد به پیرمرد و گفت: تو کی هستی که هم پرنده میفروشی هم سیمرغ هم لوازم آرایش؟ پیرمرد گفت: از بخت بد عطار نیشابوری هستم!
همین که این را گفت یک نفر با موتور آمد توی مترو و بخش نیشابوری عطار را لغو کرد و عطار به شکل فریدالدین عطار از قطار پیاده شد.
همزمان با راه اندازی ایستگاه خواجه عبدا... انصاری روز گذشته خط سه مترو وارد فضای عجیب و غریبی شده. گزارش خبرنگار ما از وضعیت مترو را در ادامه میخوانید:
پیرمردی در تراکم و شلوغی مترو پای یکی از مسافران را لگد کرد و بعد صاف تو چشمهای مسافر خیره شد. مسافر گفت: لااقل یه ببخشید میگفتی. پیرمرد دستش را بالا برد و انگشت اشارهاش را رو به آسمان گرفت و گفت: عبدا... عمر بکاست اما عذر نخواست! مسافر با هیجان گفت: آقای خواجه عبدا... انصاری؟ خواجه سر تکان داد. مسافر گفت: آقا ما از طرفداران شماییم ولی تو کنکور چه پدری از ما درآوردی. خواجه عبدا... گفت: عبدا... عذر بخواست!
مرد دیگری با موهای پریشان و لباسی مرتب از بین مسافرهایی که نشسته بودند عبور میکرد و فال حافظ میانداخت روی پاهایشان. یکی از مسافرها نگاهی به فال انداخت و تعجب کرد. مرد را صدا زد و گفت: جناب این فالی که دادین شعرش کجاست؟ مرد گفت: شما انتخاب کن من میام شعرش رو میگم. مسافر گفت: ولی این فال حافظه. مرد گفت: خب منم حافظم دیگه ... و بعد دوباره از اول رفت و فالهایی که مردم نمیخواستند را جمع کرد.
پیرمرد دیگری به سختی از کنار حافظ عبور کرد و با قفسی پر از پرنده روبروی مسافران ایستاد و داد زد: مرغ عشق، مرغ باران، مرغ جوجه کبابی ... فقط سه هزار ... سیمرغ ببر سی هزار ... یکی از مسافران پیرمرد را فراخواند و گفت: پدرجان سیمرغ داری؟ پیرمرد دست کرد توی کیسهاش و سی تا جوجه رنگی در آورد و گفت: بیا پسرم. اینا رو کیش میدی تو کوه و دشت، به مقصد که رسیدن سیمرغ میشن. پسر گفت: مقصد کجاست؟ پیرمرد گفت: معرفت و عشق حقیقی. پسر گفت: چقدر طول میکشه؟ پیرمرد گفت: سالهای زیاد، شاید هیچوقت! این مرغ هورمونیها معمولا دیر به حقیقت میرسن. پسر گفت: نمیخوام! مال خودت. پیرمرد گفت: سیمرغ رو واسه کِی میخوای؟ پسر گفت: همین بهمن امسال، جشنواره فجر. پیرمرد گفت: پس بیخیال. لوازم آرایش نمیخوای؟ پسر گفت: چرا، میخوام! بعد رو کرد به پیرمرد و گفت: تو کی هستی که هم پرنده میفروشی هم سیمرغ هم لوازم آرایش؟ پیرمرد گفت: از بخت بد عطار نیشابوری هستم!
همین که این را گفت یک نفر با موتور آمد توی مترو و بخش نیشابوری عطار را لغو کرد و عطار به شکل فریدالدین عطار از قطار پیاده شد.
پ
ارسال نظر