طنز؛ اونجوری که اصلا نمیتونم!
مهرداد نعیمی در روزنامه قانون نوشت:
بهراد رستوران ایتالیاییِ کنار سینما را نشان داد و گفت: «بریم اینجا. خیلی خوبه. بهترین رستوران دنیاست».
ماجرا اینطوری شروع شد ولی بد نیست قبل از روایتش، چند خط توضیح بدم. اُمید امینی جزو خستهترین آدمای دنیا بود. خستههااا... همین 6 ماه پیش با دختری آشنا شد: پزشک، خانوادهدار، محقق، باهوش، مهربون، میلیاردر، روشنفکر، خونگرم، ورزشکار، قیافه عین هیلاری داف، منتها بهتر و از همه مهمتر اینکه عاشق و شیدای اُمید بود و تنها آرزویش ازدواج با آقای امینیِ داغون.... اما یک ماه بعد امینی زد زیر همهچی و جدا شد. چرا؟ چون فقط حوصلهاش سر رفته بود! اُمید این قابلیت را داشت که وسط تفریح توی خفنترین پارکِ آبیِ پاریس هم حوصلهاش سر برود... حالا همین آقای امینی یک دوست فابریک داشت به اسم بهراد که صدها درجه خستهتر از خودش بود! پاسخِ بهراد به هر خواستهای یکچیز بود: «اصلا نمیتونم!» همین چند روز پیش، به بهراد خبر دادند که ساختمان قراره سمپاشی بشه و همگی باید چند ساعتی محل را ترک کنند. اهالی ساختمان در کسری از ثانیه فلنگ را بستند و رفتند، جز بهراد که از سکوت دلانگیز ساختمان استفاده کرد و تخت گرفت خوابید!
امشب آقای امینی و بهراد و چند دوست دیگر تصمیم گرفتند پس از تماشای یک فیلم به رستوران بروند. بهراد رستوران ایتالیاییِ کنار سینما را نشان داد و گفت: «... بهترین رستوران دنیاست».
اُمید: «مطمئنی؟ خیلی خلوته ».
بهراد: «همه رستورانهای خوب دنیا خلوتن. برای همینه که ورشکست میشن».
اُمید منطقِ بهراد را درک نکرد ولی چون حوصله بحث نداشت، همگی رفتند و دور یکی از میزها نشستند. نگاهی به منوی رستوران کردند. قیمتها به طرز وحشیانهای بالا بود. اُمید پرسید: «مطمئنی اینجا اومدی؟ خیلی گرونه».
بهراد: «خیلی گرونه. ولی همین نشونه خوبیه احتمالا!»
اُمید: «چه ربطی داره؟ نیومده بودی. درسته؟»
بهراد: «دروغ چرا. نیومده بودم».
اُمید: «پس کِرم داری ميگي بیایم اینجا؟»
بهراد: «به این فکر کن که اگه نگفته بودم الان بیرون توی سرما یه لنگه پا داشتیم بحث میکردیم که کدوم گوری بریم.»
اُمید که حوصله تغییر رستوران نداشت، شروع به انتخاب غذا کرد. گارسون آمد و سفارش غذاها را گرفت. همه غذایی سفارش دادند جز خود بهراد!
اُمید: «چرا سفارش نمیدی؟»
بهراد: «من رژیمم. شبها چیزی نمیخورم!»
اُمید: «یعنی الان تو ما رو آوردی به رستوران خیلی گرونی که خودت قرار نیست چیزی سفارش بدی؟ اُمید نیستم اگه بذارم پول خرجنکرده از درِ این رستوران بیرون بری. آقا یه تهچین برای ایشون بیارید».
بهراد: «نه... نه... آقا تهچین نیار. سالاد دارید؟ سالاد سزار؟ سالادِ هرچی.... یه سالاد بیار».
گارسون: «بله سالاد مخصوص داریم. میارم خدمتتون».
اُمید حوصله پافشاریِ بیشتر نداشت، به سالاد رضایت داد. بعد منو را نگاه کرد و دلش خنک شد. سالاد مخصوص سرآشپز از اکثر غذاهای لیست گرانتر بود. آنشب وقتی بهراد داشت برای یک سالاد بیمزه، 100 هزار تومان پول میپرداخت، آنقدر عصبانی بود که دلش میخواست صندلی را توی سر صاحب رستوران بکوبد و بعد شیشه رستوران را به 100هزار تکه تبدیل کند اما هیچکدام از این کارها را نکرد، چون حوصله نداشت. چند روز بعد فهمید عینک یک میلیون تومانیاش را هم توی همان رستوران جا گذاشته است. عینکی که دیگر هیچوقت پیدا نشد چون بهراد اصلا حوصله آن را نداشت که دنبالش بگردد. همه اینها را نوشتم که بگویم به جان همین اُمید، خود شما از بهراد هم خستهتری. لامصب یک مُشت خسته هستیم که تشکیل اجتماع دادیم. اول خسته بودیم بعد دست و پا درآوردیم. بابا یه تحرکی به خودتون بدید....
بهراد رستوران ایتالیاییِ کنار سینما را نشان داد و گفت: «بریم اینجا. خیلی خوبه. بهترین رستوران دنیاست».
ماجرا اینطوری شروع شد ولی بد نیست قبل از روایتش، چند خط توضیح بدم. اُمید امینی جزو خستهترین آدمای دنیا بود. خستههااا... همین 6 ماه پیش با دختری آشنا شد: پزشک، خانوادهدار، محقق، باهوش، مهربون، میلیاردر، روشنفکر، خونگرم، ورزشکار، قیافه عین هیلاری داف، منتها بهتر و از همه مهمتر اینکه عاشق و شیدای اُمید بود و تنها آرزویش ازدواج با آقای امینیِ داغون.... اما یک ماه بعد امینی زد زیر همهچی و جدا شد. چرا؟ چون فقط حوصلهاش سر رفته بود! اُمید این قابلیت را داشت که وسط تفریح توی خفنترین پارکِ آبیِ پاریس هم حوصلهاش سر برود... حالا همین آقای امینی یک دوست فابریک داشت به اسم بهراد که صدها درجه خستهتر از خودش بود! پاسخِ بهراد به هر خواستهای یکچیز بود: «اصلا نمیتونم!» همین چند روز پیش، به بهراد خبر دادند که ساختمان قراره سمپاشی بشه و همگی باید چند ساعتی محل را ترک کنند. اهالی ساختمان در کسری از ثانیه فلنگ را بستند و رفتند، جز بهراد که از سکوت دلانگیز ساختمان استفاده کرد و تخت گرفت خوابید!
امشب آقای امینی و بهراد و چند دوست دیگر تصمیم گرفتند پس از تماشای یک فیلم به رستوران بروند. بهراد رستوران ایتالیاییِ کنار سینما را نشان داد و گفت: «... بهترین رستوران دنیاست».
اُمید: «مطمئنی؟ خیلی خلوته ».
بهراد: «همه رستورانهای خوب دنیا خلوتن. برای همینه که ورشکست میشن».
اُمید منطقِ بهراد را درک نکرد ولی چون حوصله بحث نداشت، همگی رفتند و دور یکی از میزها نشستند. نگاهی به منوی رستوران کردند. قیمتها به طرز وحشیانهای بالا بود. اُمید پرسید: «مطمئنی اینجا اومدی؟ خیلی گرونه».
بهراد: «خیلی گرونه. ولی همین نشونه خوبیه احتمالا!»
اُمید: «چه ربطی داره؟ نیومده بودی. درسته؟»
بهراد: «دروغ چرا. نیومده بودم».
اُمید: «پس کِرم داری ميگي بیایم اینجا؟»
بهراد: «به این فکر کن که اگه نگفته بودم الان بیرون توی سرما یه لنگه پا داشتیم بحث میکردیم که کدوم گوری بریم.»
اُمید که حوصله تغییر رستوران نداشت، شروع به انتخاب غذا کرد. گارسون آمد و سفارش غذاها را گرفت. همه غذایی سفارش دادند جز خود بهراد!
اُمید: «چرا سفارش نمیدی؟»
بهراد: «من رژیمم. شبها چیزی نمیخورم!»
اُمید: «یعنی الان تو ما رو آوردی به رستوران خیلی گرونی که خودت قرار نیست چیزی سفارش بدی؟ اُمید نیستم اگه بذارم پول خرجنکرده از درِ این رستوران بیرون بری. آقا یه تهچین برای ایشون بیارید».
بهراد: «نه... نه... آقا تهچین نیار. سالاد دارید؟ سالاد سزار؟ سالادِ هرچی.... یه سالاد بیار».
گارسون: «بله سالاد مخصوص داریم. میارم خدمتتون».
اُمید حوصله پافشاریِ بیشتر نداشت، به سالاد رضایت داد. بعد منو را نگاه کرد و دلش خنک شد. سالاد مخصوص سرآشپز از اکثر غذاهای لیست گرانتر بود. آنشب وقتی بهراد داشت برای یک سالاد بیمزه، 100 هزار تومان پول میپرداخت، آنقدر عصبانی بود که دلش میخواست صندلی را توی سر صاحب رستوران بکوبد و بعد شیشه رستوران را به 100هزار تکه تبدیل کند اما هیچکدام از این کارها را نکرد، چون حوصله نداشت. چند روز بعد فهمید عینک یک میلیون تومانیاش را هم توی همان رستوران جا گذاشته است. عینکی که دیگر هیچوقت پیدا نشد چون بهراد اصلا حوصله آن را نداشت که دنبالش بگردد. همه اینها را نوشتم که بگویم به جان همین اُمید، خود شما از بهراد هم خستهتری. لامصب یک مُشت خسته هستیم که تشکیل اجتماع دادیم. اول خسته بودیم بعد دست و پا درآوردیم. بابا یه تحرکی به خودتون بدید....
پ
نظر کاربران
بی مزه بود