طنز؛ من صندوق تو هستم...
پوریا عالمی در روزنامه شرق نوشت:
من میدون هستم، میدون دوم، عاشق سوفیا اما بابای سوفیا عاشق من نیست و من به عشق سوفیا هرروز در ستیز با بابای سوفیا زندگی میگذرانم.
رفتم پیش بابای سوفیا و گفتم: سوفیا را بده من.
بابای سوفیا گفت: پسر تو چهکارهحسنبکی؟ شغلت چیست؟ گفتم: من صندوق دارم.
بابای سوفیا گفت: صندوق داری؟ خسته نباشی.
اگر تويي كه صندوق عقب داري.
گفتم: تیکه ظریفی بود. خیر. من صندوق دارم و به مردم وام میدهم.
بابای سوفیا گفت: تو تا دیروز دربهدر دنبال وام بودی شارژ ایرانسل بگیری. حالا وام میدهی؟
گفتم: بله. یک آشنایی پیدا کردم که شغل برام پیدا کند. گفت کار که نیست مگر اینکه خودت یک کاری واسه خودت درست کنی و یک کاری هم دست مردم بدهی. گفتم یعنی چی؟ گفت الان هفهشدهسال است سرعت ساخت صندوق وام از سرعت سبزشدن یونجه بیشتر است. اینطوری شد که من صندوق راه انداختم.
بابای سوفیا گفت: بعد کی پول صندوق را میدهد؟ گفتم: همین دیگر بانکی جایی که پشتسر صندوق نیست. راهش این است که از صدنفر، نفری پنج میلیون تومن بگیری و بگویی بروند ششماه دیگر بیایند. توی این فاصله صدنفر دیگر میآیند و نفری پنج میلیون تومن میگذارند. بعد از ششماه به ٢٠نفر از آن صدنفر دوبرابر پولشان را وام میدهی و میگویی باید سهبرابر پس بدهند و ماهی ٢٠٠ هزار تومن بریزند به حساب. اینطوری همه میفهمند صندوق میدون دوم، صندوق خفنی است و پشتش گرم است. مردم هم که بدتر از من، بیپول و دربهدر وام؛ پس سریع زنگ میزنند و با فامیلهاشان میآیند هرچی پول دارند میگذارند توی صندوق تو. این وسط ٢٠ نفر وام گرفتند. هزارنفر پول خواباندند. تو پول هزارنفر را برمیداری میروی توی شهرستان زمین میخری بعد زمین را میکنی شهرک و میفروشی. بعد پول شهرک را میآوری تهران برج میسازی. بعد برج را میفروشی. پنتهاوس این وسط سود است. پول برج را هم یا میفرستی پاناما یا میفرستی زنجان چون شنیدی یک زنجانی واسه خودش بانک محسوب میشود یا میفرستید جزایری که اسمش شهرام است و در نقشه نیست اما نقشه اقتصادی میکشد یا اگر اینها نشد سوار خاور میکنی میفرستی کانادا پیش خاوری، که بههرحال خودش پیشکسوت است و رئیس بانک بوده و همه پشتشان به او گرم بود و او همه را زده به زمین گرم و رفته. بعد از همه اینها میشوی کارآفرین برتر و چهره ماندگار و مغز اقتصادی و روزنامهها باهات مصاحبه میکنند و چهره میشوی.
بابای سوفیا از تعجب شبیه سکه ٢٥ تومنی شده بود. یعنی دهانش گرد باز شده بود و وسط صورتش تابلو بود. گفت: حالا آمدی پیش من چیکار؟
گفتم: ببین من آیندهم روشن است. گفتم الان سوفیا را بده من که فردا بیایی اصرار هم کنی نمیگیرمشها.
بابای سوفیا گفت: بیتربیت. هم شغلت مشکل دارد هم عشقت. پاشو برو در صندوقت را بگذار.
گفتم: یعنی سوفیا را به من نمیدهی؟
بابای سوفیا گفت: پاشو... پاشو گفتم...
گفتم: حالا که سوفیا را نمیدهی پنج میلیون تومن میدهی بهعنوان بابای سوفیا که دشت اول صندوق میدون دوم باشد؟ قول میدهم وام شما را بدهم.
نتیجهگیری ١: برای پولدرآوردن روی بابای طرف حساب نکنید.
نتیجهگیری ٢: شما ممکن است فکر کنید مغز اقتصادی هستید، اما دیگران که مغز چهارپا نخوردند. بهتان میخندند پررو نشوید.
(این یازدهمین ماجرای عشق و عاشقی میدون بود که باز هم ادامه دارد).
من میدون هستم، میدون دوم، عاشق سوفیا اما بابای سوفیا عاشق من نیست و من به عشق سوفیا هرروز در ستیز با بابای سوفیا زندگی میگذرانم.
رفتم پیش بابای سوفیا و گفتم: سوفیا را بده من.
بابای سوفیا گفت: پسر تو چهکارهحسنبکی؟ شغلت چیست؟ گفتم: من صندوق دارم.
بابای سوفیا گفت: صندوق داری؟ خسته نباشی.
اگر تويي كه صندوق عقب داري.
گفتم: تیکه ظریفی بود. خیر. من صندوق دارم و به مردم وام میدهم.
بابای سوفیا گفت: تو تا دیروز دربهدر دنبال وام بودی شارژ ایرانسل بگیری. حالا وام میدهی؟
گفتم: بله. یک آشنایی پیدا کردم که شغل برام پیدا کند. گفت کار که نیست مگر اینکه خودت یک کاری واسه خودت درست کنی و یک کاری هم دست مردم بدهی. گفتم یعنی چی؟ گفت الان هفهشدهسال است سرعت ساخت صندوق وام از سرعت سبزشدن یونجه بیشتر است. اینطوری شد که من صندوق راه انداختم.
بابای سوفیا گفت: بعد کی پول صندوق را میدهد؟ گفتم: همین دیگر بانکی جایی که پشتسر صندوق نیست. راهش این است که از صدنفر، نفری پنج میلیون تومن بگیری و بگویی بروند ششماه دیگر بیایند. توی این فاصله صدنفر دیگر میآیند و نفری پنج میلیون تومن میگذارند. بعد از ششماه به ٢٠نفر از آن صدنفر دوبرابر پولشان را وام میدهی و میگویی باید سهبرابر پس بدهند و ماهی ٢٠٠ هزار تومن بریزند به حساب. اینطوری همه میفهمند صندوق میدون دوم، صندوق خفنی است و پشتش گرم است. مردم هم که بدتر از من، بیپول و دربهدر وام؛ پس سریع زنگ میزنند و با فامیلهاشان میآیند هرچی پول دارند میگذارند توی صندوق تو. این وسط ٢٠ نفر وام گرفتند. هزارنفر پول خواباندند. تو پول هزارنفر را برمیداری میروی توی شهرستان زمین میخری بعد زمین را میکنی شهرک و میفروشی. بعد پول شهرک را میآوری تهران برج میسازی. بعد برج را میفروشی. پنتهاوس این وسط سود است. پول برج را هم یا میفرستی پاناما یا میفرستی زنجان چون شنیدی یک زنجانی واسه خودش بانک محسوب میشود یا میفرستید جزایری که اسمش شهرام است و در نقشه نیست اما نقشه اقتصادی میکشد یا اگر اینها نشد سوار خاور میکنی میفرستی کانادا پیش خاوری، که بههرحال خودش پیشکسوت است و رئیس بانک بوده و همه پشتشان به او گرم بود و او همه را زده به زمین گرم و رفته. بعد از همه اینها میشوی کارآفرین برتر و چهره ماندگار و مغز اقتصادی و روزنامهها باهات مصاحبه میکنند و چهره میشوی.
بابای سوفیا از تعجب شبیه سکه ٢٥ تومنی شده بود. یعنی دهانش گرد باز شده بود و وسط صورتش تابلو بود. گفت: حالا آمدی پیش من چیکار؟
گفتم: ببین من آیندهم روشن است. گفتم الان سوفیا را بده من که فردا بیایی اصرار هم کنی نمیگیرمشها.
بابای سوفیا گفت: بیتربیت. هم شغلت مشکل دارد هم عشقت. پاشو برو در صندوقت را بگذار.
گفتم: یعنی سوفیا را به من نمیدهی؟
بابای سوفیا گفت: پاشو... پاشو گفتم...
گفتم: حالا که سوفیا را نمیدهی پنج میلیون تومن میدهی بهعنوان بابای سوفیا که دشت اول صندوق میدون دوم باشد؟ قول میدهم وام شما را بدهم.
نتیجهگیری ١: برای پولدرآوردن روی بابای طرف حساب نکنید.
نتیجهگیری ٢: شما ممکن است فکر کنید مغز اقتصادی هستید، اما دیگران که مغز چهارپا نخوردند. بهتان میخندند پررو نشوید.
(این یازدهمین ماجرای عشق و عاشقی میدون بود که باز هم ادامه دارد).
پ
ارسال نظر