راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
پاره ای لحظهها چه کشندهاند. کاش میکشتند، نه، نمیکشند. کشندهاند. به دشنه ای آسودهات نمیکنند. به دود عذاب، خفهات نمیکنند. تا خفگی، تا مرز خفگی میکشانندت و همان جا نگاهت میدارند. چنان که انگار میان آتش و دود، حلق آویز مانده ای.سینهات از دود داغ پر شده است و چشمهایت دو لختهٔ خون، در عذاب آتش میسوزد.
کلیدر | محمود دولت آبادی
او باز گفت: بیابان زیباست. و راست میگفت. من همیشه بیابان را دوست داشتهام. آدم روی یک تپه شنی مینشیند، چیزی نمیبیند و چیزی نمیشنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی میدرخشد... شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا میکند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است!
شازده کوچولو | آنتوان اگزوپری | مترجم: احمد شاملو
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
بوف کور | صادق هدایت
امیر چراغهایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است میتواند بیرونیها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است میتواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آبمیوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.
من اما فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش میشود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغهای بیشتری دارد. چراغهای او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چند تا از چراغهایش خاموش باشند اهمیتی ندارد. باز هم چند تای دیگر روشناند.
پرندهٔ من | فریبا وفی
غروب بود، من زل زده بودم به پشت دستهایش، هر دو وحشت کرده بودیم، بس که نزدیک شده بودیم به هم، بس که معصومیت ریخته بود آنجا، پشت دستها، بعد، من با انگشت اشاره خطی فرضی و موری درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم عمیقاً دوستش دارم.
دویدن در میدان تاریک مین | مصطفی مستور
تجربهٔ تحقیر شدن مانند تجربهٔ عشق، فراموش نشدنی است. نمیدانم روح چیست. اما دقیقاً میدانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سرحدِ نابودی، تحلیل میرود: از نقطهٔ ریز سیاهی در مردمک چشم تحقیر.
دیوانه وار| کریستین بوبن | مترجم: سیدحبیب گوهری راد
بسیاری از تجاوزات که به آزادیهای مردم میشود در انتخابات عمومی به تصویب رسیده است.
مکتب دیکتاتورها| اینیاتسیو سیلونه | مترجم: مهدی سحابی
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها | یا حتی رهگذران | بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به همدیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته!
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!
ظهور و سقوط یک کتابفروش | حشمت ناصری
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنیم
توی خیابان با هم روبرو میشویم.
تو از روبرو میآیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر میداری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدمهایم آهسته تر میشود...
به یک قدمیام میرسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر میکشد...
و رعشه ای میاندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسویات را کامل استنشاق نکردهام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهرهات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت میکنم...
میایستم و برمی گردم و میبینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر میکنی!
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستادهام!
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!
آدمکش کور | مارگارت آتوود | مترجم: شهین آسایش
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز میتواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتادهاند. و وقتی به چیزی فکر میکنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همهٔ چیزهای دیگری میشود که اتفاق نیفتادهاند.
ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون | مترجم: شیلا ساسانی نیا
مردم ِ یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهرهٔ آن جامعه را عوض میکنند، یعنی به جامعهشان چهره میدهند. یک جامعهٔ بیچهره را میشود در میان ِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاقهای انتظار، و در انتظارهای بیاتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند. جامعهای که گروه ِ منتظرانش به هم نگاه میکنند جامعهٔ بی چهره ایست.
از سکوی سرخ | یدالله رؤیایی
میگویند سربالایی یا سرازیری جاده بستگی به آمدن یا رفتن دارد. اگر آدم قصد رفتن داشته باشد، راه سربالایی پیدا میکند و اگر قصد برگشتن داشته باشد، راه سرازیری میشود.
پدرو پارامو | خوان رولفو | مترجم: احمد گلشیری
آدم رؤیایی، خاکستر رویاهای گذشتهاش را بیخودی بهم می زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقهٔ کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهٔ او را گرم کند و همهٔ آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند...
شبهای روشن | فئودور داستایفسکی | مترجم: سروش حبیبی
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...!
کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مترجم: مهدی غبرائی
همه آنچه هست، دلانگیز است. آفتاب از فراز کوه سر بر میآورد و سبزی شگفت انگیز با پرمایگی وافرش از دره ژرف سرازیر میشود. گویی درختان در طول شب اندکی قد کشیدهاند و علفزار با میلیونها سوسن وحشی سیاهچشم از هم شکفته است.
این رفت و آمد بیپایان، بازگشت ابدی: روییدن، جفت گیری، مردن و دوباره روییدن را باز حس میکنم. و میدانم آدمیزاد هم بخشی از این رفت و بازگشت ابدی است، بخشی از اندوهش و بخشی از آهنگش.
ولی شعور انسانِ جستوجوگر فرامیخوانَدش تا از این بازگشت ابدی برگذرَد. من نیز مانند دیگرانم جز آنکه جستوجویی متفاوت را برگزیدهام. همواره بر این اعتقاد بودهام که باید در جستوجوی حقیقت درونی بود با این باور که میوهٔ ارزشهای آینده تنها زمانی قادر به رشد است که بذرش را تاریخ امروز ما افشانده باشد.
عشق و اراده | رولو می | مترجم: دکتر سپیده حبیب
نظر کاربران
خيلي لذت بردم . متشكرم
بسیارزیبا مخصوصا آدم کش کور.