برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجوگر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن ۲ يا ۳ تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
... در بعضی لحظه ها هیچ چیز به اندازه گفتن، آدم را بی معنا و جلف جلوه نمی دهد؛ مثل این که کلمه ها آدم را ساقط می کنند...!
... گویا خوی آدم این طور است که هر گاه پی برد از همه جا و همه چیز جدا مانده است، دلش می خواهد به خاک خودش بچسبد. خاکی که بر آن از مادر زاییده است...!
با شُبیرو/ محمود دولت آبادی / چاپ اول ۱۳۵۱
استاین میگوید: من عاشق این هستم که خوانندههایم را به جاهای ترسناک ببرم آیا می دانید ترسناکترین مکان کجاست؟ این محل ذهن خود شماست.
کتابهای او با فروش بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه در سطح جهان او را به پر فروشترین نویسندهٔ کودک تبدیل کردهاست.
اعتراف/ آر. ال. استاین / مترجم: سید مصطفی رضیئی
... زنی که دارای سلیقه ی نوکیسه هاست مانند درخت کریسمس به سرتاپای خود جواهر می آویزد، حال آنکه زن شیک پوش و خوش سلیقه در آرایش خود جانب احتیاط را رعایت میکند و از خودنمایی می پرهیزد. احتمالا همه به این نکته اذعان داریم که اعتدال عنصر ضروری برازندگی است.
مولفی، زیبا و برازنده مینویسد که بتواند متن خود را از اضافات غیرضروری پاک کرده و مطلب را چنان بیان کند که خواننده صورت را یکپارچه شایسته ی محتوا بیابد و احساس کند که محتوا تا آنجا که موضوع اجازه میدهد، روشن و شفاف است. نقطه ی مشترک میان زن برازنده، مسابقه ی برازنده ی فوتبال، کتاب برازنده ی تاریخی، ارتفاع برازنده ی بنا و دلیل برازنده ی ریاضی در کجاست؟
شاید برازندگی عمدتا به اعتدال، فقدان خودنمایی و آنگونه سادگی برمیگردد که به چشم دیگران تصویری از آراستگی و هماهنگی کامل میان صورت و معنا را تداعی میکند. برازندگی به آسانی قابل تشخیص است و به بیانی، حکایت از ادب و نزاکت فرد دارد، حال آنکه سعی در خودنمایی از راه تحقیر دیگران و یا به رخ کشیدن ثروت یا منصب خود به سایرین، بیانگر خامی و بی تربیتی است ...!
درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ/ لِشِک کولاکوفسکی / مترجم: روشن وزیری
چایت را بنوش!
نگران فردا نباش!
از گندمزار من و تو,
مشتی کاه می ماند برای بادها!
مشتی سنگ میان سطرها/ شعر متعلق به خانم هاجر فرهادی ست
در مورد خودت، آخرین حرف من این است: از گذشته نترس.
چنانچه مردم بگویند جبران ناپذیر است باور نکن ... باید خودم را وادارم تا به چشم دیگری به آن نگاه کنم، کاری کنم مردم با نگاهی دیگر به آن بنگرند، کاری کنم که خداوند با نگاهی دیگر در آن نظر کند. این کار را نمیتوانم با انکار آن، تحقیر یا ستایش آن یا بی اعتنایی نسبت به آن انجام دهم. این کار فقط با پذیرش کامل گذشته ام به عنوان بخشی ناگزیر از تکامل زندگی و شخصیتم امکان پذیر است. با سر فرود آوردن در برابر تک تک رنج هایی که کشیده ام ... شاید من انتخاب شده ام تا چیزی بس شگفت انگیزتر به تو بیاموزم. معنای اندوه و زیبایی آنرا...!
دوستِ مهربانت اسکار وایلد
از اعماق( نامهای از زندان به لُرد آلفرد داگلاس) / اسکار وایلد / مترجم: مریم امینی
... او همانطور كه مردم اتاق هتلی را ترك می كنند مرا ترك كرد. اتاق هتل جايی است كه هرگاه مشغول كار ديگری هستی آنجا خواهی ماند و خودش به تنهايی اهميتی در شكل زندگی كسی ندارد. اتاق هتل راحت و مناسب است اما راحتی آن محدود به زمانی است كه نياز داری به خاطر آن كار مشخص در آن شهر به خصوص حضور داشته باشی...!
آبی ترين چشم/ تونی موريسون / مترجم: نيلوفر شيدمهر . علی آذرنگ
... باد فرو خواهد نشست. آن جنگل خسته آرام خواهد گرفت. بار دیگر همه چیز آرام و بعد باز طوفان خواهد شد و بعد باز آرامش. تنها چاره آدم این است که ثابت بر جای بماند مثل ریشه کوه. نباید به آنچه پیرامونش رخ می دهد چندان اهمیتی بدهد. آری باید ثابت ماند. آرام و همه چیز را برای خود درک و توجیه کرد...!
حریق در باغ زیتون/ گراتزیا دلددا / مترجم: بهمن فرزانه
... بیشتر وقت ها ما انسان ها این طوری هستیم. چیزهایی را باور می کنیم که دلمان می خواهد...!
سلام ، کسی اینجا نیست؟ / یوستین گوردر/ مترجم: مهرداد بازیاری
... حتی درد هم، وقتی کهنه شود صمیمی میشود. مثل یک دوست نچسب و و دلآزار که بالاخره به بودنش عادت میکنی و اگر یک روز نبینیاش سراغش را میگیری. دلتنگی...!
... جهنم وقتی است که فرق نمیکند پدر باشی یا بچه، وقتی که دیگر نتوانی جانت را برای آن دیگری بدهی...!
...وقتی ساده دلانه و بی خبر گمان ميكنی زندگی تا ابد بر همان مدار سابق می چرخد، يك تند باد، يك زلزله يا سونامی می آيد و ... چه قدر ما انسان ها معصوم ايم و چه قدر بد بخت و مستحق ترحم. گمان كنم وقتی خدا ما را تماشا می كند كه چطور ساده دلانه به ابديت، به ابدی بودن بعضی چيزها معتقديم، گريه اش می گيرد. حتا دلش نمی آيد گوش مان را بگيرد و بگويد الاغ، يواش تر...!
میم عزیز/ محمد حسن شهسواری
فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.
برای پرواز موقعیت های بیشتری داشتم و بیشتر هم زمین خوردم.
معنی اش این نیست که عاقل ترم...
معنی اش این است که بیشتر سختی کشیده ام.
فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.
فرزندم! من در جاده های بیشتری قدم گذاشته ام...فقط همین.
از دویدن خسته شده ام در حالی که تو تازه خزیدن را یاد میگیری.
به سمت جایی می روی...
که من آنجا بودم...و می دانم که در آنجا خبری نیست.
فرزندم! من چند سال بیشتر از تو تجربه دارم...فقط همین.
حالا که خداحافظی می کنی دخترم هیچ وقت از حرفت برنگرد.
باید پرواز کنی برای این که عقاب های جوان صدایت می زنند.
و روزی وقتی پا به سن گذاشتی به یک جوان لبخند میزنی.
و به او می گویی فرزندم! من چند سال از تو بزرگترم...فقط همین.
می گویی برای پرواز موقعیت های بیشتری داشتم و بیشتر هم زمین خوردم.
معنی اش این نیست که عاقل ترم...
معنی اش این است که بیشتر سختی کشیده ام.
فرزندم! من چند سال بیشتر از تو تجربه دارم...
فقط همین...!
عاشقانه ها/ شل سیلور استاین / مترجم: علیرضا برادران
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟
سالهاست که مرده ام/ حسین پناهی
مردم زندگی عادی خود را می گذرانند. يعنی به سر و كله هم می پرند، قهرمانان خود را می كشند و بچه ی خود را به خاك می سپارند. ايراني بودن ساده است: پسر با پدر بد، پدر با پسر بد، دختر با مادر بد، مادر با دختر بد، زن با شوهر بد، شوهر با زن بد، مادر با بچه بد، بچه با مادر بد، خواهر با خواهر بد، برادر با برادر بد، معشوق با عاشق بد، عاشق با معشوق بد، و ... جامعه ايران ساده است...!
... بالای گچ بری های بخاری، تابلوی بسيار بزرگی هم از سياوش در قاب طلايی بود. سياوش با پیراهن سفيد ساده، نگاه دردناك و ترحم آميزی به جلو داشت. بيست و چهار سال پس از مرگش حضور او در خانه فرياد می زد...!
درد سياوش/ اسماعيل فصيح
... در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد...!
خوشیها و روزها/ مارسل پروست / مترجم: مهدی سحابی
... می دانست آدم حتی به تجربه های خصوصی خود بی توجه است. دیگر چه خواسته اندرز و پند و حکمت از دست دوم و سوم. می دانست آدم در هر حال باید برای خود گز و معیار خاص بسازد، که می سازد. می دانست حتی در معیار و گز نداشتن یک جور معیار، یا عیار پنهان است. تازه، اینها هم در زیر بار حادثه ها باز شکل و قدر تازه می گیرند.
اس اساس گز برای هر آدم باید صداقتش به خودش باشد. وقتی صداقت بود هوش هم به کار می افتد چون آن وقت می داند که آن چه می داند برای او بس نیست. هوشش به کار می افتد. چشم باز می شود. افیون ترس و عادت از تاثیر می افتد - آدم می شود آزاد. بی آزادی آدم به آدمیت نمی رسد، هرگز...!
اسرار گنج دره جنی/ ابراهیم گلستان
... هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد، در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید که دو کناریِ رنگین دارد، اما در آسمان مه آلود، آن را جز به رنگ سپید نمی توان دید.
ای پیر زنده دل، از گذشت عمر افسرده مشو؛ هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده، اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است از دلت بیرون نرفته است...!
(از بخش مغنی نامه)
دیوان شرقی/ یوهان ولفگانگ گوته/ مترجم: شجاع الدین شفا
ارسال نظر