برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجوگر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن ۲ يا ۳ تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
وقتی کودکی خواندن را میآموزد و با میل مطالعه میکند، دنیایی جدید را کشف و فتح میکند، قلمرو حروف را.
مطالعه، سرزمینی اسرارآمیز و بیانتها از کرهی خاکی ماست. سیاهی حروف، اشیا را، انسانها را، ارواح و خدایانی را به وجودمیآورد که در غیر این صورت انسان قادر به دیدن آنها نیست. کسی که قادر به خواندن نیست، فقط چیزهایی را میبیند که در مقابل بینی او ایستاده: پدر را، رنگ در را، چراغهای خیابان را، دوچرخه را، دستهی گل را و شاید از پنجره، برج کلیسا را. کسی که قادر به خواندن است، روی کتاب خم میشود و با یک نگاه قلهی کلیمانجارو و یا کارل کبیر یا هکل بریفین در جنگلهای میسیسیپی یا زئوس از اساطیر یونانی را بهصورت گاومیشی وحشی که بر دوش آن غروبهای زیبا میتازد، میبیند. کسی که میتواند بخواند دارای دو چشم دیگر است و باید مواظب باشد که به دو چشم اولش صدمه نزند....!
وقتی پسر بچه بودم / اریش کِستنر / مترجم: ساعد آذری
نیامده ام که اذیتت کنم. نیامده ام دادت را در بیاورم تا اشک هر دومان در بیاید. نیامده ام زخم های خیس را کیسه بکشم ... همیشه همین طور است. یکی می رود، یکی می آید. از تو چه پنهان، وقتی کسی دیوانه می شود حتما چیزی را فهمیده که دیگران نمی دانند، زخمی کاری یا دردی کشنده. وقتی کسی می میرد، قلبی است که زیر گٍل کشیده می شود، با همه ی آرزوها، حسرت ها، عشق ها و ناکامی ها ...! آمده ام تا به تو بگویم چقدر زندگی را می ستایم. میدانم خنده ات می گیرد. می گویی ببین چه کسی دارد از ستایش زندگی حرف می زند. منه به قول تو آدم مزخرفٍ نا آرامٍ بی قرار ...!
یک معترض تمام عیار
... دارم عق میزنم، آنقدر که همهی زردابهای معدهام بالا می آید و میریزد روی برف سفید. چند نفر لنگلنگان حمله میکنند، میآیند با ولع تمام برف و زرداب را میخورند. بوی ترشی در دماغم پیچیده. نمیدانم اینجا کجاست.
پیرزنی کنار دیوار نشسته … از خیرگی نگاهش بند دلم پاره میشود. جلو میروم و با ترس میپرسم:
«اینجا دیگر کدام جهنمدرهای است؟»
میگوید: «اشتباه نکن. تا جهنم هنوز مانده»
دستمالی چرک از لای سینههای پلاسیدهاش که زخم جذام دارد بیرون میکشد و دماغش را میگیرد. وقتی دستمال را پرت میکند، بینیاش لای دستمال جا مانده.
بیاعتنا دست میکشد به دو حفرهی خالی که چند کرم کوچک رویش پیچ و تاب میخورند. پیرزن یکی از کرمها را از روی حفرهی خالی صورتش برمیدارد و میگذارد در دهانش و شروع میکند به جویدن.
میگوید: «اینجا عالم برزخ است و تو مردهای»
خشکم می زند. با وحشت میگویم: «نه! من هنوز زندهام. حرف می زنم. سیگار میکشم»
میگوید: «عالم برزخ، عالم رؤیاست. به هرچه فکر کنی همان را میبینی. فکرت سیاه است. مثل من؛ مثل همهی اینها …»!
چهارشنبه ی دیوانه (مجموعه داستان) / الهام کاغذچی / نشر چشمه
خوشا به حال کسانی که خون و خردشان چنان درست به هم پیوند خورده اند که دیگر چون نی نیستند که سر انگشتان بخت, هر نوایی را که بخواهد از ایشان بیرون بکشد...!
... نیت در آدمی بنده حافظه است؛ در شور و التهاب می زاید، اما تاب زندگی کمتر دارد. درست مانند میوه نارس که سخت به درخت چسبیده است، اما پس از آن که رسید، بی آن که تکانش دهد می افتد...!
... گورکن نخستین: آن کیست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن دوم: آن که چوب دار می سازد. برای این که هزار نفر هم که بالایش بروند، باز سرپاست.
گورکن نخستین: راستش، از عقل و هوشت خوشم آمد. چوبه دار خوب است، ولی برای که خوب است؟ برای آنهایی که کار بد می کنند. اما تو هم می گویی چوبه دار محکم تر از کلیسا بنا شده کار بدی می کنی، و چوبه دار می تواند برای خودت باشد. برگردیم به سوال خودمان. بگو.
گورکن دوم: آن کی هست که از بنا و نجار و کشتی ساز محکم تر می سازد؟
گورکن نخستین: بله، بگو و جانت را خلاص کن.
گورکن دوم: به خدا، نمی دانم چه بگویم.
گورکن نخستین: دیگر به مغزت فشار نیار. خر وامانده را هر قدربزنی باز تندتر نمی رود. دفعه دیگر که این را ازت پرسیدند، بگو:«گورکن»، خانه هایی که او می سازد تا روز قیامت برجاست...!
هملت / ویلیام شکسپیر / مترجم: م. ا. به آذین
برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم. تا در مکانی دیگر به غیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای سکونت درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند. هر کلمه حامل چیزی از او بود، شاید در صحفهی کاغذ زندگی میکرد و من با کلمات، حضورش را کشف میکردم...!
... کلام ماهیتی شبیه به آتش دارد که میتواند در دست باطل قرار گیرد تا آنها آن را وارونه به کار گیرند...!
... چون خداوند حی «نار سموم» را که از آتش بدون دود و حرارت بود به وجود آورد و از آن جان را بیافرید که « مارج» نام او بود و جفتی برای او خلق فرمود به نام «مارجه» و از ایشان ابودجانه به دنیا آمد که با زنی به نام «لهیا» تزویج نمود تا همچنان که آدم ابوالبشر ارض را از نسل خود می پراکند او هم ارض را با ذریات خود به عدد ذریات آدم ابوالبشر پرجمعیت سازد و همان طور که « ام البشر» هابیل و قابیل را به دنیا آورد لهیا جفت ابودجانه هم در یک شکم «بلقیس» و «طونه» و در شکم دیگر «فقطس» و «فقطسه» را به دنیا آورد و از آنها به عدد نسل آدم ابوالبشر ذریات ابودجانه ازدیاد گشت تا که بر ارض با آدمیان محشور باشند. بنابر همین واقعه بود که به عدد هر بنی آدم یک بنی دجانه به دنیا درآمد تا همزاد وی باشد با وی بخوابد و بیدار شود تا چون شرری به شکل صدایی در گلوگاه یا که نگاهی در چشمان بنی آدم لانه کند. یا که به عین کلمات شعر یا وجیزه ای ساکن صفحات رسالات گردند تا که همچنان که روح در ذریات متکثر می گردد کلمات نیز متکثر گردند و همان طور که سیالیت اندام آنها ساکن اندام ابوالبشر می شوند در گفتگوی آنها جاری باشند تا همچنان که لشکریان ابودجانه
اسیران را بندی ریسمانهای خود می گردانند کلمات رسالات نیز بر پی های اسیران خود بپیچند و تا ابدالاباد به هر هنگام این ذریات ابودجانه می باشند که در جمع یا که خلوت - حضر یا سفر - رکوع یا که سجود همزاد آدم ابوالبشر باشد...!
برگزیده ی بنیاد گلشیری به عنوان بهترین رمان مطلق سال 1382
رود راوی / ابوتراب خسروی
زندگی ما چیه؟ یا داریم به گذشته نگاه می کنیم یا نگران آینده ایم و زندگیمون تو این خلاصه شده. همین. پس زمان حال چی؟ ما واقعا از چی میترسیم؟ از نبودن میترسیم؟ دیگه از چی؟ این که بانک ورشکسته بشه. مریض میشم. زنم تو یه هواپیما در حال پرواز میمیره. بورس سهام ورشکست میشه. خونه مسکونیم میسوزه. کدوم یکی از این اتفاقات میافته؟ هیچ کدوم. ولی ما به هر حال نگرانیم. معنیاش اینه که احساس امنیت نمیکنیم. چه جوری میتونم احساس امنیت کنم؟ باید ثروت بیحسابی جمع کنم؟ نه. و ثروت بیحساب یعنی چی؟ این جوری فکر کردن یه نوع مریضیه. تله اس. حد و حسابی وجود نداره. فقط طمع وجود داره...!
... به اسم روی تخته نگاه نکن. به خود من نگاه کن. من شلی لوین. یا به هر کسی. از آدمهای دفتر خیابون وسترن بپرس. از گتز توی هومستد بپرس. برو از جری گراف بپرس. تو که می دونی من کیام. من واقعا به یه فرصت خوب احتیاج دارم ... من از دور خارج شدم، چون تو به من اسامی افتضاح میدی جان! جان! ببین. فقط. فقط اسم یه مشتری پولدار به من بده. محض امتحان. باشه؟ فقط محض امتحان...!
... در دنیای پول و سرمایه، برای آنهایی که قدرت دارند، غیراخلاقی رفتار کردن مشروع تلقی میشود. تاثیر چنین محیطی بر آن فرد کوچک کم درآمد این است که به سوی جنایت و کارهای خلاف کشیده شود. و جنایتهای کوچک تنبیه میشوند، در حالی که جنایتهای بزرگ اصلا مورد پرسش قرار نمیگیرند. اگر کسی بخواهد برای نفع شخصی خودش محلهی منهتن را نابود کند لقب بزرگمرد را به او میدهند ... بدبختی یک نفر برای دیگری فرصت ترقی است. این اساس زندگی اقتصادی ماست. این بر روحیه فرد نیز تاثیر میگذارد و بین مردم اختلاف میاندازد. آدم حس میکند خودش تنها در صورت بدبختی دیگری موفق میشود. هر چه من بیشتر داشته باشم، تو باید کم تر داشته باشی...!
گلن گری گلن راس / دیوید مامت / مترجم: امید روشن ضمیر
چه قدر دلمان می خواست قهرمان باشیم. او هم خیلی دلش می خواست قهرمان باشد اما بعد از شنیدن حرف های خورخه مائورا متوجه شد که قهرمان بازی پروژه نیست که بتوان با خواستن به آن رسید بلکه پاسخ به شرایطی پیش بینی نشده اما قابل تصور است...!
لائورادیاس / کارلوس فوئنتس / مترجم: اسدالله امرایی
چیزی هست بین خشکی و سردی، و چاپلوسی و بادمجان دور قاب چینی، و آن سخن مهر آمیزی است که کسی را شاد می کند...!
... سر و کله زدن با فلان راننده و شاگرد راننده اتوبوس و فلان مستخدم شیرهای یا فلان کارمند از زیر کار در رویِ فلان وزارت خانه سودی ندارد. خشم و کینهات را یکجا جمع کن و از آن بمبی بساز و با آن «ستمگری» را منفجر کن...!
... من اگر ده تومان داشته باشم، همه آن را برای دوستم خرج می کنم. اگر صد تومان داشته باشم، حاضرم پنجاه تومانش را برای او خرج کنم. اگر هزار تومان داشته باشم، صدتومانش را برای او خرج می کنم. اگر ده هزار تومان داشته باشم، دویست تومان خرج می کنم. و اگر صدهزار تومان داشته باشم، شاید حاضر شوم پانصد تومان برای او خرج کنم. چرا اینطور است؟...!
... وقتی حرف می زنیم، بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را.کسی که قانع شده باشد،کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند...!
... بشر موجودی منطقی نیست. موجودی است منطق تراش. به هر کار دست زد و به هر چه عادت کرد، سعی می کند برای آن دلیلی بتراشد و عذر و بهانه ای بیاورد...!
... ما ایرانی ها وقتی به مشکلی بر می خوریم، آسان ترین راه را انتخاب می کنیم. وقتی سر دو راهی ناگزیری قرار می گیریم راه سومی می سازیم که نه آن است ونه این . راهی که بعداً اشکالات زیادی برایمان به بار خواهد آورد. زیرا این راه آسان را با زیر پا گذاشتن "اصول" پیدا کرده ایم. آنچه ما "زرنگی" می نامیم در حقیقت بی انظباطی مطلق است، نادیده گرفتن اصول است...!
یادداشتهای شهر شلوغ / فریدون تنکابنی
فقط پدر من اینطوری نیست؛ اصلاً این یک خصلت عمومی است؛ البته در پیرها بیشتر. مینشینند و ساعتها از رستم و فریدون و داریوش و نادر میگویند. بعد هم افسوس میخورند که چه بودهایم و چه شدهایم. خندهدار است اگر آنطوری بوده که میگویند، آن سرزمین پیشرفته که همۀ دنیا پیشرفتش را مدیون آن است، آن قهرمانان و سپاه را هم داشته، پادشاهانش هم همه عادل و دادگر و فرزانه بودهاند، چطور رسیده است به اینجا؟ چطور هرکس دلش خواسته به این سرزمین تاخته و دست پر برگشته یا تا مدتها مانده و چپاولش را ادامه داده. از اسکندر بگیرید تا مغولها و عربها و حتی افغانها...!
... خودش، مثل بیشتر آدمها یک پا دیکتاتور بود و باز دشمن دیکتاتورها بود. دشمنیاش هم مثل باقی مردم دشمنی عمومی بود و نه خصوصی. کینهای همگانی بود، از آن کینهها که به انزوا ختم میشود و نه به بخشش یا انتقام. نمیگفت: «باید نابودشان کرد» یا «باید بخشیدشان»، میگفت: «حذر کن، پسر!»...!
*برنده جایزه بهترین رمان سال در ششمین دوره مهرگان ادب
*برنده بهترین رمان سال در پنجمین دوره جایزه هوشمگ گلشیری
آبیتر از گناه / محمد حسینی
خدمت سرور مهرگستر خودم آقاميرزا جعفر.
ای مخدوم عزيز من! از آن التفات و توجه كه هميشه نسبت به اين خادم باركش و ارادتكيش بردبار خود داشتيد، ممنونم!
ليكن به نوع ما كه جماعت خران هستيم به طور حقارت نظر فرموده، حيوان بیشعور و از شعار تربيت دور تصور میكرديد. برای اينكه جنابعالی را به درستی از عالم و روزگار خران آگاهی باشد، لازم ديدم اين رساله را ترتيب نموده به حضور عالی تقديم كنم.
موضوع اين لايحه سرگذشت و وقايع زندگی اين مخلص باركش است. بعد از مطالعه به جنابعالی معلوم خواهد شد كه ما نرهخران و مادهكران و كرهخران چگونه طرف صدمه و زحمت غيرمنصفانه نوع بشر و همجنسان جنابعالی هستيم. همچنين خواهيد دانست كه ما طايفه درازگوشان را از مقامات صورت و معنی چه بهرهها، و در ذوق و ادراك چه رتبههاست. ضمنا بر خاطر دقيق جنابعالی معلوم خواهد شد كه در روزگار جوانی، چنانكه افتد و دانی، چگونه اين حقير مستمند هواپرست و زبردست بوده، از شرارت نفس و متابعت هوس چه بدبختی و نكبت ديدم. لاجرم به سرانگشت تقدير گوشمالها گرفتم و به صراط مستقيم هدايت شدم ...!
... شما متولد شدید در کذب، نمو کردید در کذب، زندگی می کنید در کذب، چگونه ترک عادت می توانید؟ «کذب» طبیعت ثانوی برای شما شده است ... اگر در میان شما کسی به راستی حرکت کند و مخالف طبیعت ثانوی رفتار نماید، به خطا رفته است ... غافل از این معنی که شما به خلاف ما (خران)، محتاج ابنای خودید و تا پا به عالم تمدن و تعاون نگذاشته اید، ذلیل تر و بدبخت ترین جانورانید...!
خرنامه / نوشته: محمدحسن خان اعتمادالسلطنه / به كوشش: علی دهباشی
... وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت میپوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمیکنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش میسوزد و تو دلت میخواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمیدهد. سکوت دربارۀ یک مسئله فقط آنرا بزرگتر میکند، رشد میدهد و همه چیز را میپوشاند...!
... حیوان انساننما دیوی است که میمیرد. اگر پول داشتهباشد، میخرد، میخرد و میخرد. فکر میکنم به این دلیل هر چیزی را میخرد که در ته مغزش دیوانهوار امید دارد که یکی از آنها زندگی جاودانه به او ببخشد. چیزی که هرگز اتفاق نمیافتد...!
... در تمام زندگی مثل یک مشت گرهکرده بودم. کوبیدن، خرد شدن، در همشکستن! اما حالا این دستهای مشتشده را باز میکنم و چیزهای بهتری را با آن لمس میکنم...!
گربه روی شیروانی داغ / تنسی ویلیامز / منبع: ویکی گفتاورد
آدم درختهايی را می بيند كه بلنداند، راستند، انبوهاند، شاخههای كشيده و بلند دارند و برگهای فراوان! درختهايی را می بيند كه كم رشداند، گرهدار و كج و كولهاند، ظاهرشان توی ذوق می زند! مگر جنگل برای خاطر اين جور درختها زندگی را به خودش حرام می كند؟...!
پابرهنه ها / زاهاریا استانکو / مترجم: احمد شاملو
با کسانی که حرمت بازی را نگه نمیدارند، بهترین رفتار بازی نکردن است...!
...امشب باید جانم را شست و شو دهم. باید تمام این کثافتهای چسبیده بر روح و ذهنم را بشویم و پاکیزه شوم. تا صبح فرصت دارم.
به کدام چشمه روی بیاورم؟ کدام جویبار؟ کدام رود مرا پاکیزه می تواند کرد؟ باید پی دریاچه ای بگردم. دریا کدام سمت است؟ چگونه می توانم به اقیانوس برسم؟
تمام آبهای جهان را فرامی خوانم. خود را به دریا می زنم. دریا آنقدر بزرگ است، آنقدر آب دارد که هرگز آلوده نخواهد شد.
ای ابرهای بارور تیره، بر من ببارید!
آسمان ابرهایش را گرد خواهد آورد و همه را بالای سر من توده خواهد کرد. برق خواهد جهید و رعد خواهد غرید. رگبار، تندترین رگبارها، خواهد بارید...!
... من انگار به ریاضت نیازمندم. خلوت خواهم گزید. مهر خاموشی بر لب خواهم زد. در کنج عزلت خواهم نشست، به مراقبه، به اندیشیدن... (اینها همه در ذهنم می گذرد. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ اگر هم ممکن باشد، اگر بشود، چه فایده؟...)
چراغها را خاموش کرده ام. تنها صدای تیک تاک ساعت است که خاموشی و سکوت شب را می شکند. زمان جاری ست. شب به سوی صبح می رود. وقت می گذرد و من از این گذشتن شادمانم. صبح خواهد شد. خورشید طلوع خواهد کرد. روز دیگری آغاز می شود. روز با شما آغاز می شود. خورشید همراه شما طلوع خواهد کرد. شما طلوع می کنید. روز می شوید. شب تیره مرا روشن می کنید. من شما را نفس می کشم. پاک خواهم شد...!
... باید از شما پوزش بخواهم. با بیان آلودگیها و پلشتیها نمی بایست خاطر درخشان و شفافتان را مکدر می کردم. اما شما بهتر از هرکس می دانید که ناگزیر بودم. این ناگزیری از سر ضعف بود. من آدم ضعیفی نیستم، اما هرگاه با پلیدی روبرو می شوم، هرگاه نامردمی می بینم، فرومی ریزم. نیاز داشتم با کسی درد دل کنم و متاسفانه یا خوشبختانه، جز شما سنگ صبوری ندارم. بیش از این چه بگویم؟ از شما که این همه به من نزدیکید، نباید عذرخواهی کنم...
باری، گذشت. می گذرد. خواهد گذشت. اما آینه جان هر بار زنگار می بندد، از شفافیت می افتد؛ طوری که هرچه آن را بشوییم، مثل اول نخواهد شد. و این مایه افسوس است...!
با دُر در صدف / ناصر زراعتی / انتشارات نیلوفر
... پايان هر چيزی يعنی مرگ و مرگ چيزی است كه تا كسی آن را تجربه نكند، نمیفهمد و وقتی تجربه كرد، تجربهاش برای خودش و ديگران فايدهای ندارد.
پدر من مرگ را به بدترين شكلش تجربه كرد. روی نردههای سالن فوتسال نشسته بود كه توپ خورد به سرش، سرش به ديوار خورد و روی زمين افتاد و جان به جانآفرين تسليم كرد. خوردن توپ توی سر پدرم در زندگی اش معنايی كاملا سمبليك داشت. معنايی كه همه آن را درك كردند، حتا لمپنترين تماشاگران فوتبال كه زندگی شان تخمهی آفتابگردان است و فحش و عربده. آنها نتوانستند اين معنای سمبليك را بيان كنند، اما در كلامی ناگفته فهميدند اين توپ به كاخ روياهای پدرم اصابت كرده و همهی آن چيزهايی كه سالها ساخته، ناگهان ويران شده است. روزی كه از كنار ويرانهها می گذشتيم و توی خانههای فروريخته سرك می كشيديم، می ديديم كه چگونه توپ می تواند روياهای آدمی را فرو بريزد و نابود كند. آن روز ميان خرابهها نعلبكی شكستهای پيدا كردم كه عكس پرندهای روی آن حك شده بود، نعلبكی لعابی، با پرندهای به رنگ فيروزهای، پرندهای جامانده از روياهای آدمهايی كه توپ همهچيزشان را نابوده كرده بود ...!
جيرجيرك / نوشته: احمد غلامی
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمیاش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست...!
سوختن در آب، غرق شدن در اتش (مجموعه شعر) / چارلز بوکوفسکی/ مترجم: پیمان خاکسار
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج.
- پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم...!
بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو / مترجم: مهدی سحابی
۱۶.
نظر کاربران
واقعا ممنون و سپاسگذارم بابت زحماتتان...
شاد باشیدو پاینده