مورد عجیب و دردناکِ «سارا» +عکس
امروز در این پست «یک پزشک» با داستان عجیب و دردناک زنی از اهالی آفریقای جنوبی آشنا میشویم. داستانی که حس بیزاری ما را کالبدپرستی و تجارت تن، نژادپرستی و بیرحمی انسانها برمیانگیزد.
سارا بارتمن ۲۰۰ سال پیش مرد، اما متأسفانه ما «سارا بارتمن»های زیادی در پیرامون خود میشناسیم …
سارا بارتمن یا به به عبارت صحیحتر سارتیه «Saartjie» بارتمن، در سال ۱۷۸۹ در روستایی در آفریقای جنوبی به نام Gamtoos آمد. این زمان مصادف بود با وقوع انقلاب فرانسه.
در آغاز او به عنوان یک عضو قبلیه Khoikhoi هیچ شهرتی نداشت. او از همان آغاز زندگی، دختری خوشاقبال نبود: مادرش هنگامی که یک ساله بود، درگذشت و هنگامی که ۱۷ - ۱۸ ساله بود، پدرش کشته شد.
از آن زمان او خدمتکار یک سیاهپوست آزاد شد، در همین زمان بود که با یک سرباز ازدواج کرد، فرزندی به دنیا آورد که در دو سالگی فوت شد و به دنبال آن رابطه او همسرش به هم خورد، طوری که دوباره به خدمتکاری روی آورد.
کارفرمای سیاهپوست او، هندریک سزار نام داشت و با آنکه آزاد بود، اما در عمل خودش یک خدمتکار بود. سزار توسط یک جراح بریتانیایی به نام الکساندر دونلاپ که یک جراح زیردست بود، استخدام شد. این جراح به زودی مجبور شد به انگلیس برگردد، سزار که کارش را از دست داده بود، دیگر نمیتوانست از عهده مخارج سارا برآید، به همین خاطر تصمیم گرفت در پی یافتن کار همراه او به انگلیس مهاجرت کند.
چه شغلی؟
جراح انگلیسی برای این خدمتکار خدمتکار خود خوابهایی دیده بود. او در نظر داشت با توجه به «ویژگیهای جسمانی و فیزیکی متفاوت» این زن، او را با مانند یک حیوان سیرک به نمایش بگذارد.
همه میخواستند این موجود را که از دل تاریکترین و ژرفترین سرزمینهای دوردست آفریقا آمده بود، ببینند.
این زمان مصادف بود با دوره استعمار جورج سوم - شاه انگیس، دورانی که در آن داستانهای زیادی در مورد «وحشی»هایی سرزمینهای ضمیمهشده نقل میشد.
در این هنگام دانشمندان انگلیسی و فرانسوی، دوست داشتند که خطوط متمایزکنندهای بین نژادها ترسیم کنند و مادون بودن همه نژادهای غیرسفید را ثابت کنند. آنها اسم این کارشان را «علم» میگذاشتند و بر مبنای همین دانش کاذب، نمایشها و شوهایی برگزار میکردند.
سارا بارتمن بیشک مورد جالبی برای آنها بود و آنها میتوانستند به یاری او باغ وحش انسانیشان را داشته باشند.
ما واقعا نمیدانیم که سارا بارتمن وقتی به نمایش گذاشته میشد، چه احساسی داشت، او یک برده نبود، در واقع برای این کارش به او پول هم پرداخت میشد، اما آیا این نمایشهای انتخاب مورد علاقه بودند؟ اصلا آیا زمانی که به او در اوج جوانی، در ۲۱ سالگی، پیشنهاد شد که به جای کلفتی، سوار به کشتی به سوی انگلیس شود، ذهنیت پخته و اطلاعات کافی از آنچه انتظارش را میکشید، داشت؟ او تصور میکرد که با رفتن به اروپای بزرگ میتواند پول کاافی برای بازگشت به خانه را دست و پا کند.
حالا دیگر دونلاپ و سزار مبدل به مدیر برنامههای او شده بودند. صحنه را برای او ترتیب میدادند و محیطش را شبیه موطن او -آفریقا- میکردندو اعلامیههایی برای نشریات، نویسندگان، هنرمندان، دانسمندان و اعضای خانوادههای سطلنتی میفرستاندند.
هر بار او ۴ ساعت روی صحنه میرفت، میخرامید و به انگلیسی و به زبان مادریاش میخواند.
اما این نمایشهای هر روزه، به زودی کنجکاویهای برانگیخت، طوری که دادگاه عالی انگلیس، تلاش کرد که بررسی کند آیا او با میل و اختیار شخصی، در لندن است یا وادار به این کارها میشود. متأسفانه زمان شهادت سارا بارتمن تردید داشت و تصریح کرد که با میل خود در لندن حضور دارد.
سال ۱۸۱۱ او آخرین نمایش خود را در لندن انجام داد، پس از آن دو سالی زندگی آرامی را سپری کرد تا اینکه در سال ۱۸۱۴ به پاریس نقل مکان کرد.
او ناشناس وارد پاریس شده بود، اما بازاریابهای فرانسوی خیلی زود زمینه را برای نمایشهای مشابه فراهم کردند. در پاریس او به دام اعتیاد به الکل افتاد، او حالا تنهاتر از هر زمانی شده بود و حتی مدیران برنامه قبلی خود را هم نداشت.
«ونوس سیاه» که حاضر نبود، به بهانه معاینههای علمی و اندازه گیریهای اعضای بدن، فک و سر، آلت جن..سی خود را به بهای بسیار گزاف به پژوهشگران و دانشمندان آن زمان نشان دهد و پس از آن از حمایت جامعه علمی و در صدر آن «ژرژ کوویه»، آناتومیست بهنام اوائل قرن نوزدهم، برخوردار شود، تحت تأثیر شارلاتان بیاخلاقی که اسیرش شده بود، به بهائی بسیار کمتر ارزشهایش را از دست داد و بر خلاف کسانی که با هر قیام بیشتر به آزادی نزدیک میشوند، او با هر قیام بیشتر سقوط کرد و به خواستهای بیش از بیش خوار کننده صاحبش تن در داد، کم کم سر از روس..پی خانه های بیارزش در میآورد و سپس در کنار خیابان تن بیمار خود را عرضه میکند.
سرانجام در یکی از شبهای دسامبر سال ۱۸۱۵، او در ۲۶ سالگی، به خاطر ابتلا به سینهپهلویی که به خاطر الکلیسم، تشدید شده بود، درگذشت. بعضیها هم میگویند او به خاطر ابتلا به سیفیلیس مرد.
اما مرگ هم باعث نشد که دست از سر او بردارند، در کمتر از ۲۴ ساعت، جسد او به صورت غیرقانونی مورد تشریح جراح شخص ناپلئون قرار گرفت. از روی بدنش قالب گچی تهیه شد. مغز و اندام تناس..لیاش هم در مایعی غوطهور شد تا مومیایی شود.
تکههای بدن او به موزه تاریخ طبیعی پاریس فرستاده شد و تا دهه ۱۹۷۰ در آنجا نگداری میشد. از روی قالبهای گچی او، مدل بسیار دقیقی شبیه مجسمههای مومی مادام توسو ساخته شد.
به مدت دو قرن، کالبد مومی او که برخلاف نمایشهایش برهنه بود، در معرض دید عموم قرار گرفت. در کنار پیکر او به سادگی نوشته شده بود: Steatopygia یعنی تجمع چربی در ناحیه باسن!
در این میان هیچ کس به هوش او اشاره نکرد. کسی نگفت که او حافظه دیداری بسیار خوبی داشت و میتوانست به زبان مادری، هلندی، انگلیسی و فرانسوی صحبت کند.
ساختار فیزیکی صورت و بدن او با میمون مقایسه میشد و برای مثال در این تصویر مجله The Family Magazine چهره او با چهره ایدهآل یک یونانی مقایسه شده است و نشان داده شده که این چهره به میمون شبیهتر است تا یک انسان.
گویی نژاد و پیکر بارتمن، باعث بدبختی ابدی او شده بود.
در سال ۱۹۹۴، زمانی که نلسون ماندلا بعد از دههها استقامت قهرمانه، نخستین رئیس جمهور منتخب آفریقای جنوبی شد، موضوع سارا بارتمن را با رئیس جمهور فرانسه مطرح کرد.
اما هشت سال تمام فرانسویهای مشغول بحث روی این قضیه شدند که کالبد سارا بارتمن در جامعه «متمدن» و «آزاد» آنها، سرزمین «برابری» و «برادری» محفوظتر است.
سرانجام بعد از ۱۸۷ سال از مرگ سارا بارتمن، پیکر او با هواپیما به آفریقا آورده شد. پرچم آفریقای جنوبی دور پیکر او پیچیده شده بود. مراسم تدفینی برای او ترتیب داده شد که در آن ۲۵۰۰ نفر شرکت کردند.
بارتمن حالا یکی از نمادهای کشورش شده است. مرکزی به نام او برای حمایت از زنان و کودکان ساخته شده است. بارتمن همچنین نشانی است از نژادپرستی و استثمار غربیها.
ویکتور هوگو در رمان مشهور خود -بینوایان- در سطوری به سارا هارتمن اشاره کرده است. این رمان در سال ۱۸۶۲ منتشر شد.
شاعران زیادی اشعاری در مورد سارا هارتمن سرودهاند، حتی اپرایی بر پایه زندگی او ترتیب داده شد. در سال ۲۰۱۰ فیلمی به نام ونوس سیاه بر اساس داستان زندگی به کارگردانی عبدالطیف کشیش و بازی یاهیما تورس اکران شد.
سارا بارتمنها در این دههها البته مدرن شدهاند، آنها برای خود مربی ورزش و بدنسازی و مدیران برنامه و مسئول ساماندهنده اخبار اینترنتی و محافظ دارند و در شمار سلبریتیها قرار گرفتهاند، البته نه آن دستهای از مشاهیر که به خاطر هنر، ابداع یا خلاقیتی چهره شده باشند، بلکه آن دستهای که جز کالبد تا حدی متفاوت خود چیز بیشتری ندارند و تا حد زیادی عقلانیت و عزت نفس و شرم را از دست دادهاند. احساس خوشبختی و برگزیده بودن میکنند و برای رسانهای شدن، از هیچ فروگذار نمیکنند.
همین هفته یکی از همین سلبریتیها، با عرضه عکسهای بیشرمانه آنقدر آش را شور کرد که حتی وبلاگنویسهای غربی که کارشان انتشار اخبار مُد و زیبایی بود و طبعا از انتشار عکسهای بیپروا ابایی ندارند، حس کردند که یک جای کار میلنگند، چرا که حتی در دل آنها که جز شهوت چیزی را به رسمیت نمیشناسند، یک نوع حس بیزاری شکل گرفته بود. بیزاری از این سقوط، اینکه کسی تصور کند با داشتن اندامی متفاوت، میتواند فخر بفروشد، نگاهها را متوجه کند و یک قدم برای ایجاد یک شخصیت متفاوت در خود تلاش نکند.
به هر ترتیب در «یک پزشک» ما مجالی برای دقیق شدن و بررسی جوانب اینگونه مسائل نداریم و همان طور که دیدید، در این پست هم از کنار بسیاری از حواشی سربسته گذشتیم و دوست هم نداریم شعارهای اخلاقی سر بدهیم، اما اعمال این سلبریتی قرن ۲۱، باعث شد، خیلیها یاد سارا بارتمن بیفتند، زنی آفریقایی که که کالبد متفاوتاش باعث تبعید، تحقیر و سرانجام مرگش شد. سفیدپوستان اروپایی به خود اجازه دادند، او را مانند حیوانی تشریح کنند و اندازههایش را بگیرند و او را بهانهای برای تأیید تئوریهای نژادپرستانه خود کنند.
نظر کاربران
عالی بود .