عشقم را ببخشم یا نه؟
اگر میخواهید با اشتباهاتی که نباید به راحتی بخشیده شوند آشنا شوید و بدانید از کنار کدام یک از خطاهای همسرتان بگذرید، این مطلب را بخوانید. شاید به جای بحث بیپایان در مورد یک موضوع با یک گفتوگوی ساده و منطقی بتوانید همسر خطاکارتان را اصلاح کنید.
مجله سیب سبز: شاید همه اشتباهات همسرتان روی زندگی شما کم و بیش تاثیر داشته باشد اما همه آنها رابطه شما را ویران نمیکنند. اینکه شما در مورد چه چیزهایی حساس باشید و اینکه همسرتان اشتباهش را از چه راهی انجام دهد، میتواند شما را به همسری سختگیر یا بیخیال تبدیل کند. اگر میخواهید با اشتباهاتی که نباید به راحتی بخشیده شوند آشنا شوید و بدانید از کنار کدام یک از خطاهای همسرتان بگذرید، ادامه این مطلب را بخوانید. شاید به جای بحث بیپایان در مورد یک موضوع با یک گفتوگوی ساده و منطقی بتوانید همسر خطاکارتان را اصلاح کنید.
اگر به زنان دیگر لبخند زد
«فکر میکنم اگر همین امروز زندگیام را توی دستم نگیرم، همه چیز خراب میشود. از اینکه همسرم با خانمهای دیگر- در محیط کار یا جلسات دوستانه- حرف میزند و شوخی میکند، عصبی میشوم. نمیدانم بهخاطر این رفتارها باید او را ببخشم یا اینکه قاطعانهتر برخورد کنم؟»
قرار نیست با ازدواج کردن افراد، روابط آنها محدود شود یا از بین برود. روابط بیرون از خانه شما و همسرتان بعد از زندگی مشترک، ممکن است گستردهتر شود اما آنچه به حفظ این ارتباطات کمک میکند، پایبندی شما به اصولی است که بر سر آنها توافق کردهاید. اگر روابط همسرتان خارج از محدوده وفاداری باشد یا رنگ و بوی پنهانکاری یا خیانت به خود بگیرد، بخشیدن او اصلا ساده نیست. یک اشتباه کوچک و عبور از خط قرمزها کافی است تا زن و شوهرها را برای مدتی طولانی نسبت به رفتارهای هم بیاعتماد و حساس کند. در صورتی که متوجه شدید همسر شما در روابطش با جنس مخالف جانب احتیاط را رعایت نمیکند به جای تکرار جمله «من او را نمیبخشم!» سراغ گفتوگو بروید. بهترین راه برای عبور از این بحران صحبت کردن و انتقال مسائلی است که ممکن است پیش از این آنها را نادیده گرفته باشد. در صورتی که موضوع ادامه پیدا کرد یا همسرتان به تعهداتش وفادار نماند، بهترین راه یک مذاکره جدی و گوشزد کردن عواقب موضوع است. البته قبل از آنکه همسرتان را با عواقب کارش آشنا کنید، در مورد تصمیمهایی که میگیرید فکر کنید.
زنگ خطر: مراقب باشید این احساس را در همسرتان ایجاد نکنید که به او بیاعتماد هستید یا به دیگران اعتماد ندارید؛ هر دوی این موارد در طرف مقابل تولید مقاومت میکند و میان شما فاصله میاندازد.
اگر خواست خودش باشد
به همسرم میگویم اگر مرا دوست داری، باید آنطور که من انتظار دارم باشی. دوست دارم شریک زندگیام همانطور که من دوست دارم لباس بپوشد و همانطور که من انتظار دارم وقت بگذراند و سراغ شغلی برود که من دوست دارم. همسرم را به دليل آنکه طبق خواسته من رفتار نمیکند باید ببخشم یا نه!
کم نیستند زوجهایی که گمان میکنند بعد از ازدواج اجازه دارند در مورد همه مسائل طرف مقابلشان تصمیم بگیرند. انگار شریک زندگی آنها صاحب هیچ نظر و عقیدهای نیست یا نظر و عقیدهاش نادرست است و به کسی احتیاج دارد که برایش تصمیم بگیرد. شما پیش از ازدواج باید به فکر چنین روزی باشید و فردی را انتخاب کنید که در مسائل حساس، نظری مشابه یا نزدیک به شما دارد. اگر شما فردی کاملا متفاوت با خود را انتخاب کردهاید، دیگر نمیتوانید گناه این تفاوت را به گردن او بیندازید و به دليل اینکه نظری متفاوت با شما دارد او را نادیده بگیرید.
زنگ خطر: در صورتی که موضوع از تحمل شما خارج شد، میتوانید کمی مقاومت و پافشاری نشان دهید اما مراقب باشید لجبازی جایگزین رفتار منطقی نشود.
اگر رفیقباز بود
ارتباط همسرم با دوستانش یکی از دلایل همیشگی بحثهای ماست. من به بعضی از دوستهای همسرم اعتماد ندارم یا از معاشرت با همسرانشان لذت نمیبرم اما همسرم حاضر نیست به ارتباطش با آنها پایان دهد.
رابطه همسرتان با دوستانش بعد از ازدواج هم میتواند ادامه داشته باشد، مشکل از آنجا شروع میشود که برخی از همسران نمیتوانند بین زمانی که مجرد بودهاند و حالا که متاهل هستند وجه تمایز درستی قائل شوند. آنها میخواهند روابطشان را با همان کیفیت و کمیت حفظ کنند و این خواسته گاهی دردسرساز میشود. موضوع ارتباط با دوستان هم از مواردی است که از همان ابتدا باید تکلیفش را مشخص کنید و در مورد محدودیتهایش به توافق برسید. بهترین رفتار در این مورد، توضیح دادن جدی خط قرمزها و رسیدن به یک نظر مشترک برای ایجاد تعادل است. مراقب باشید از احساس ناخوشایندی که بدون دلیل به دوستانش دارید حرف نزنید و با توهینها، حرفها و رفتارهای نسنجیده مقاومت را در همسرتان ایجاد نکنید.
زنگ خطر: اگر این موضوع از تحملتان خارج شد میتوانید از تذکر و نوشتن احساس کمک بگیرید.
اگر خانوادهاش آزارم دادند
من و همسرم هیچ مشکلی با هم نداریم. تنها دلیل اختلاف ما، رفتارهای خانوادهاش است. آنها برخورد مناسبی با من ندارند و با حرفها و طعنههایشان آزارم میدهند. آنها با جر و بحثهایشان روز عروسیام را هم به بدترین روز زندگیام تبدیل کردند. نمیدانم همسرم را به دليل اشتباههاي خانوادهاش ببخشم یا از او بخواهم بین خانوادهاش و من یکی را انتخاب کند؟
برخی از دختران از کودکی به واسطه شنیدن انتقادهای اطرافیانشان از خانواده شوهرشان، ناخودآگاه زمینهای برای مقاومت یا احساس دشمنی نسبت به خانواده شوهر دارند و با این پیشفرض، میتوانند یک رابطه کمتنش را هم بحرانی جلوه دهند. نمیخواهیم بگوییم خانواده همسر شما هیچ اشتباهی نمیکنند اما قبل از قضاوت در مورد آنها، رفتار خانواده خود را هم بررسی کنید. آیا آنها هم تاکنون اشتباهی انجام ندادهاند؟ پس چرا ساده از کنار خطای آنها میگذرید ولي یک اشتباه کوچک از طرف خانواده همسرتان شما را آشفته میکند. قبل از آنکه در مورد خانواده همسرتان قضاوت کنید، سهم خود را در این اتفاق مشخص کنید و ببینید همسرتان در چنین موضوعی چه نقشی دارد. اگر خانواده شوهرتان اشتباهی غیرقابل بخشش را انجام داده که تاثیری جبرانناپذیر در زندگی شما گذاشته، میتوانید از آنها دلگیر باشید اما آیا دلگیر بودنتان از همسرتان به دليل اشتباههاي اطرافیانش منطقی است؟
زنگ خطر: همسرتان را میان خودتان و خانوادهاش قرار ندهید و به او اطمینان دهید تا زمانی که اشتباهی نمیکند به دليل خطای دیگران سرزنش نمیشود.
اگر سرد بود
همسرم به من هیچ توجهی ندارد. از لحظهای که به خانه میآید، سرگرم تلويزیون و روزنامه است. شامش را سریع میخورد و برای بلند شدن از کنار سفره حتی منتظر تمام شدن غذای من هم نمیشود. آخرین باری که جمله محبتآمیزی از زبانش شنیدم را به خاطر ندارم. نمیدانم او را به دليل بیمحبتیاش ببخشم یا اینکه راهم را از این مرد سرد جدا کنم؟
گناه شما نیست اگر از بیتفاوتی همسرتان برنجید. چنین رفتاری در ذهن خانمها بهعنوان بیعلاقگی همسرشان تلقی میشود و دیر یا زود به سردی روانی میان زن و شوهرها تبدیل میشود اما پیش از آنکه تصمیم بگیرید همسرتان را به دليل بیتفاوتیاش محکوم کنید، موضوع را با او در میان بگذارید. شاید او دلایلی برای فاصله گرفتن از شما دارد. شاید هم همسرتان به شیوه خودش به شما توجه میکند و تنها تفاوت در سبک توجه، باعث چنین تصوری شده است. ممکن است او نیازهای شما را خوب نشناخته و یک گفتوگوی آرام بتواند شما را به هم نزدیکتر کند. البته قبل از گرفتن هر تصمیم عجولانهای، شخصیت همسرتان را در نظر بگیرید. همه آدمها به یک اندازه شجاعت و مهارت ابراز احساسات را ندارند و گاهی شرم و غرورشان نمیگذارد به آدمهای اطرافشان نزدیک شوند حتی اگر این فرد همسرشان باشد.
زنگ خطر: در صورتی که این فاصله از تحمل خارج شد میتوانید با نوشتن، حرفهایی که میخواهید به او بگویید یا با نشان دادن تاثیر این بیتوجهی در زندگی مشترکتان برای جلب نظر او یک قدم دیگر بردارید.
نظر کاربران
ممنون
سلام من هرچي گشتم متوجه نشدم از كدام قسمت مشاوره بگيرم لطفاًمن را راهنماييكنيد اگر عجله كنيد ممنون ميشم.
بنبراين مطالبم رو همين جا ميگم .به مدت 4سال و خورده اي هست كه ازدواج كردم از زمان قبل خواستگاري مي گم .همسرم بامن در محيط كار آشناشد و شماره تلفن من را از همكارام گرفت و اولين بار او و خانواده اش را در دعوتي كه در حرم شده بود ديدم و آنها را چون ماشين نداشتن تا يك مسيري رساندم .و انها براي آشنايي بيشتر ومثلاً تشكر به خانه ما آمدند البته باپسر بزرگشون و جاريم و داييش و بعداز اون جهت خواستگاري رسمي آمدند و بعد قرار شد براي آشنايي بيشتر باهم تلفني صحبت كنيم و من گفتم مهريه ام 700تا سكه است و كم هم نمي كنم و شوهرم مي گفت قبوله اون هيچي نداشت فقط گفت يك زمين دارم كه با برادرش شريكه و گفتم آيا سندداره و اون گفت بله داره و يكروز خواستم تا سندرا بياورد وقتي آورد ديدم سند به نام برادرشه و اون گفت ما از اين قضيه بي اطلاع بوديم اما من گفتم تو دروغ گفتي و خواستم همه چي رو بهم بزنم كه اون نذاشت از طرف ديگه وقتي خانواده او فهميدند من خواستار سند شدم جبهه گرفتن و گفتن اين دختر مي خواهد سر تورو كلاه بذاره و ...خلاصه اومدن خواستگاري اينبار با مادرش و جاريم و مادر مادرش و توي جلسه جاريم نوشت نفقه در شان و شخصيت عروس خانم نمي باشد كه كلي ناراحت شديم و گفتنم مهر زياده و خواستم دوباره خواستگاري رو بهم بزنم كه شوهرم نذاشت و زنگ زدندوگفتند ما با مهريه مشكلي نداريم يك روز برادر ش زنگ زد و من رو تهديد كرد كه دست از سر برادر من بردار و منم كم نياوردم و گفتم اگه برادر شما يكبار ديگه دورو برمن بياد خودش مي دونه و باز مادرش زنگ زد كه پسرم عقل نداره و من بزرگترشم و شما بريد آزمايش خون و رفتيم با اصرار زياد خلاصه قرار شد چون با مهريه موافقت شده فقط بله برون بذاريم و همان شبم برگه رو همه امضا كنن شب بله برون كه شد فاميلاي آنها اومدند و گفتن مابرگه روقبول نداريم دئوباره بنويسيد و بله بروني هم در كار نيست خلاصه دعواشد و من از دختر خالم خواستم با صداي بلند كه اونهارو از خونه من بيرون كنه اما اون گفت كه مادرش سيده و اين كارو نكن مادرش خودش رو خيلي زد توي حياط و خواست تا مهريه رو كم كنم و گفت پسرش گفته يااين دختر و يا هيچ . منم بالاخره بعداز 2ساعت صحبت راضي شدم و قرار شد فردابراي عقد بريم اما قبل از رفتن دخترخالم به مادرش گفت اگه اجازه بديد ما با همراهي هاي عروس بريم حرم براعقد بعداز اون دوباره فردئاهم ميريم و مادرش هم گفت باشه ميگم پسرم مبي خواهد بره كشيك و رفتن و ماهم رفتيم حرم عقد كرديم فرداي اون روز رفتيم محضر و دايي بزرگش كه مخالف ازدواج ما بود مي گفت بريم حرم و ماهم گفتيم آيه قران كه نازل نشده اول حرم باشه خلاصه عقد كرديم و بااصرار مادرش كه بايد همين امشب مجلس بگيرييد و الان بريد خريد قبول كرديم و وقتي عقد كرديم رفتم جلو روبوسي با مادرش اما اون روشو برگردوند و منم خودم زدم به اون راه خلاصه قرارشد شب بريم حرم ساعت 5 اما خريدمون تموم نشده بود كه تازه منم رفتم آرايشگاه برادرش و جاريم همش زنگ ميزدن كجايي بيا ديگه همه منترند و منم گفتم نيم ساعت ديگه ميام امااونا قبول نكردنو اومدن سمت خونه مامانم منم گفتم حالا كه طوري نشده و جشن گرفتند اما من موندم اين جشن پسرش بود يا عزاش مادرش گريه ميكرد در ضمن ميگفت لازم نيست مراسم عقد بگيرين همين بله برون كافيه اما ما اصرار كرديم و گفتيم دو هفته ديگه مراسم عقده !شب مجلس عقد خيلي عوض شده بودم و لباسم بسيار زيبا بود شام كم اومد چون اونها تعداد داده بودند يعني جاريم اما بيشتر آورده بودند و همان شب دعواشد كه ما بيشتر مهمان دعوت كرديم خلاصه مادرش مي گه من عروسي رو به عزا تبديل ميكنم موقع خداحافظي ديدم لباسم در آتش ميسوزد كنار من همسرم و در كنار او مادرش بود همه به مادرش شك كرديم خلاصه بعداز مجلس داشتيم به سمت حرم مي رفتيم كه برادرش شروع به فحاشي در كنار ماشين ما كرد كه شما مجلس عروسي ندارين كه عقد چرا عروس كشون دارين و من خيلي ناراحت شدم اما ما بي محلي كرديم و رفتيم حرم .خلاصه شب كه برگشتيم خواهر بزرگ من شروع به دعوا با شوهرم كرد و گفت مادر تو مي خواسته خواهر منو بكشه و شوهرم از خونه رفت بيرون ومنم رفتم دنبالش خونشون كه رسيدم ديدم پدر بزرگش فوت كرده و همه رفتن خونه مادربزرگش و برادرش با من اومد تا نصفه هاي شب دنبالش گشتيم اما پيداش نكرديم شب من خونه اونها موندم و خوابيدم و همش مي ترسيدم كه اونا منو بكشن . خلاصه صبح شد و منم اصلا برونياوردم وگفتم چشم زخم بوده بعد گفتم ميرم و برامجلس حاضر ميشم خلاصه مامانم نذاشت من برم مجلس مي گفت عروس مجلس عزا نمي ره روز 2يا3بود كه با شوهرم رفتيم مجلس .بعدم زماني كه توعقد بوديم يكسره مادرش زنگ ميزد و مارو دعوت ميكرد كه بريم خونشون بعداز يك شام مفصل شروع مي كرد به حرف زدن كه تو آبروي منو بردي شب بله برون من و فاميلامونو قال گذاشتي و شوهرمم سرشو ميذاشت روي پاي من و مي خوابيد و منم گوش ميدادم بعدم مي رفتيم تو اتاق برا خواب 1ساعت كه ميخوابيديم مادرش مارو با مشت و لگد ي كه به در مي كوبيد بيدار ميكرد چندبارم شوهرم بهش گفت اما گوش نميداد هروروز كارمون همين بود تا اينكه به شوهرم گفتم من ديگه خونتون نميام اما با كتك و دعوا مي گفت بايد بيايي خلاصه گذشت و پولامو جمع كردم براجريد خونه به مادرش گفتم مي خواهيم خونه بخريم با نيشخند گفت من از اول زندگيم 30سال خونه نداشتم حالا تو مي خواي خونه بخري اما من بي توجه دنبال خونه رفتم و بالاخره خريديم و به شوهرم گفتم كلش و به نام من كن و كرد و بهش گفتم نگو خونه خريديم تا قسطامون كم بشه اما اون گوش نداد اولش به جونم قسم خورد كه نميگه وقتي رفتيم بنگاه زن بنگاه دار به ما گفت بهتر بگيد اما گفتم اگه بگم خون بپا ميشه اون گفت اينكار و بكن اما اگه اونها تحويلت نگرفتن بعد قطع رابطه كن يك جعبع شيريني گرفتيم و رفتيم خونشون اما قبل از گفتن برادر شوهرم گفت كه پارك فلان جا خونه گرفتين من خ ناراحت شدم چون شوهرم بهم دروغ گفته بود بهش گفتم تو دروغگويي اما هنوزم انكار ميكنه و مي گه من نگفتم خلاصه اولش خوشحال شدن اما نزديك جهاز كشون مادرش زنگ زد كه يا خونه نصف نصف تقسيم ميشه يا ما مجلس نميايم منم گفتم نه خلاصه 2روز خونشون نرفتيم تا اينكه داييش زنگ زد كه بياين صحبت كنيم منو شوهرم رفتيم برا صحبت و حرف و دعوا كرديم و من از خونشون اومدم بيرون ديدم شوهرم زنگ زد كه ماداريم ميايم خونتون براكمك جمع كردن جهيزيه براشوهرمم من رفتم سرزمينشون كارگري كردم تا براش جهاز بگيرين كه آشغال جهاز گرفتن و مادرش خودش رفت همه رو انتخاب كرد خلاصه شب مجلس عروسي فقط به فاميلاي خودشون گفته بودن شامه و من ناراحت شدم به شوهرم گفتم نمي خواهم دختر داييت از ما فيلم بگيره اما اون گرفت آخر مجلسش هم ديدم دارن سر فيلم دل مي دن و قلوه مي گيرن رفتم تواتاق شوهرمم اومد يكدفعه ديدم دختر خالش با ايما و اشاره داره پشت سر من حرف ميزنه خيلي ناراحت شدم و گفتم اگه من نامحرمم ميرم بيرون رفتم توي يك اتاق ديگه نشستم مادرش فهميد و اومد تواتاق و يقه پيرهنشو پاره كردو گفت مگه من چيزي كم گذاشتم منم گفتم مگه من حرفي زدم گفت پس چرا اومدي تو اتاق گفتم دليلشو بعدهم گفت اگه وقتي رفتي برگردي من تورو آتيشت ميزنم بهش گفتم مگه نكردي من ديگه پامو اينجا نميذارم تا 6ماه خونشون نرفتم اما بعدگفتم عيده ولش كن بزار برم مادره و رفتيم باز دوباره شروع شد چرت و پرت گفتنهاشون تا اينكه فهميدم حامله ام و من ساده به مادرش گفتم تهديد به سقط شدم جاريم احساس خطر ميكرد شايدم حسودي خلاصه مادرش خوشحال بود بچه داره ميميره اما خدا خواست و زنده موند شب 4استحراحت مطلقيم يك دفعه ديدم دست پدر شوهرم دفترچه قسطه عمدا به من نشون داد و گفت اينو بخون ديدم شوهرم براي برادرش وام گرفته اونم بدون اينكه به من بگه و از من پنهان كرده آنقدر ناراحت شدم كه بهش گفتم بچه رو سقط ميكنم ديدم شوهرم با خانوادش دعوا ميكنه كه مگه من نگفتم زنم نبايد بفهمه خواهرشم اومد گفت خوب برو سقطش كن و فرداهم طلاق بگير صبح روز بعد از خونشون اومدم بيرون و رفتم خونم تا 7ماهگي حتي زنگ هم بهم نزدن وقتي بچم دنيا اومد بهشون نگفتم تا 10روزگيش 10روزه كه شد به عمش گفتم خبرداد اومدن ديدنش همش مي گفت مادرش كه بيارش ببينيمش به شوهرم مي گفتم در صورتي ميريم كه بچه جلو چشمم باشه يك روز مادر شدنبال شيردون سر بچم مي گشت سريع بچه رو ازش گرفتم يكبارم كه بچم 6ماهه شد بردارش با توپ شوت كرد كه اگه يكم اون طرف تر خورده بود سر بچم مي رفت كمكم قطع رابطه كردم تا اينكه برادرش دامادشد گفتم بذار آبروشون حفظ بشه عروس جديد نفهمه ما مشكل داريم رفتم مجلسشون اول كه مادرش بهم ميگفت تونيا هم راه دوره هم بچه كوچيك داري تازه جاريم هم 6ماهه حامله بود كه شوهرم نگفته بود آخه شوهرم با مادرش زندگي ميكنه و منم برا كار به شهر ديگه برا استخدام رفتم خلاصه برامجلسش رفتم جاري بزرگمو اصلا اعتنا نكردمو همش با عروس رقصيدم فرداي اون روز مادرش زنگ زد كه بيا خونشونو ببين وقتي رفتم اونجا جلو عروس جديد گفت اينا كه شب هجله نداشتند منم خيلي ناراحت شدم از اون روز به ببعد كلا قطع رابطه كردم همش با شوهرم دعوا داريم سر خانوادش و فاميلاش . الان به زدو خورد رسيده لطفاًراهنمايي كنيد از خانوادش متنفرم بچم مادر و پدر و عمه و عموهاشو نمي شناسه اونا دوبار اومدن مادرش با خواهرش اما من ديگه نمي تونم تحملشون كنم خيلي سختي كشيدم اما تا به حال يكبارم بهشون حرمتي نكردم فقط قطع ارتباط كردم هنوزم شوهرم با اونا زندگي مي كنه و من به خاطر كارم جدا بهش ميگم پسرشو داره منو مي خواهد چي كار دست از سر من و بچم برداره همش مادرشو نفرين ميكنم خيلي منو اذيتت كردن همش سكوت كردم ديگه نمي تونم .با شوهرم داريم دعوا ميكنيم همش كارهاي مادرش و بقيه تو ذهنم مياد تا فيلمي پخش ميشه حتي موقع غذا خوردن شوهرم هفته اي يكبارمياد خونم توهمون يكروزم كه هست با هم بگومگو داريم بچم داره 3ساله ميشه خواهش ميكنم زود جواب بديد لطفاً