سفر به نیکشهر و روستاهای دیگر سیستان و بلوچستان
سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیکشهر، هیجان آغاز میشود. در شب، در تاریکی. در چراغهای روشن یک مدرسه سهکلاسه، با تمام لامپهای صدی که دارد. مدرسه چندکلاسه حضرت زهرا. هیچ دانشآموزی تا به حال ساعت نه شب به مدرسه نیامده بوده. همه هستند.
مریم مقنعه سفید سرش است. مادربزرگش پیر است. خیلی پیر. به سختی با چوبی شبیه به عصا راه میرود. مریم مادربزرگ را به صف زنها میآورد. مادر مریم مرده است. مادرش که میمیرد، پدرش هم او و خواهر کوچکترش را رها میکند و میرود. آنها میمانند و خانهای کپری.
خانم معلم متوجه میشود زنگهای تفریح مریم هیچوقت در حیاط نیست. یکروز به دنبالش میرود. مریم را میبیند که تکهای نان خشک و خالی میخورد و کنار قبر مادرش نشسته و با او حرف میزند. از همانجا به بعد مریم دخترخانم معلم میشود. بیشتر با او مهربانی میکند. بیشتر هوایش را دارد. مادربزرگ دستش خالی است و بیشتر وقتها چیزی برای خوردن ندارند. خانم معلم گفته هر روز صبح برایت لقمه میآورم. مریم خجالت کشیده و قبول نکرده. گفته نمیشود هر وقت که گرسنهام به شما بگویم. مریم چشمهایش انحراف دارد. بچهتر که بوده سخت زمین خورده و چشمهایش تابهتا شده است. او نمیداند با یک عمل جراحی خیلی ساده چشمهایش درست میشود.
سبزبالا
راه دور است. دور و صعبالعبور. ماشینها با تمام قدرتشان به سختی گردنهها و زمین سنگلاخ و پردستانداز را طی میکنند. سرها مدام به سقف ماشین کوبیده میشود. شاید اینجا ته دنیا باشد. ماشینها دیگر به کوه رسیدهاند. اینجا سبزه بالاست. دهی دوردست، ساختهشده از چوبهای درختان نخل. بچههای سبزهبالا و چند ده آن طرفتر سالهاست که در کپر درس میخوانند. آنها تصوری از مدرسهای غیر از کپر ندارند و حالا برای نخستینبار در تمام عمر کودکانهشان، برایشان یک مدرسه واقعی ساخته شده است. یک مدرسه دو کلاسه با حیاطی به وسعت دشت.
کلنگ دبستان امامرضا از چند ماه قبل زده شده بود و حالا باید افتتاح میشد. نمیشد دست خالی رفت. نمیشد بچههایی را که تا دیروز در کپر درس میخواندند برد توی دو تا اتاق خالی و گفت اینجا مدرسه است.
اینجا، در تمام راه یک کودک چاق هم ندیدهایم. اینجا چاقی مرض شایعی نیست. اینجا آنچه رایج است فقری دردناک است که چون طوفانی سهمگین آدمها را در خود فرو میدهد. اینجا سهم آدمها از خوشبختی تکهای نان خشک و یک دمپایی پاره است. اغلب کودکان پای برهنه از کپرهایشان تا مدرسه پیاده میآیند. راهی دور، طولانی. سرما و گرما. بدون لباس کافی و اغلب گرسنه. اینجا آدمها اگر خیلی دستشان به دهانشان برسد، روزی یک وعده غذا میخورند. نه پلو و خورشت، نه مرغ و گوشت و ماهی و نه حتی چیزهای دیگر.
بدبختی بدبختی میآورد. اینجا آدمهای گرفتار افیون کم نیستند. یک وقت میروی داخل یک کپر، از شوهر و زن و پدربزرگ و عمو و عمه و بچه همه معتادند، نه از سرخوشی، از فقر، از بیچارگی، برای فراموش کردن، برای فرار از جهنم زندگی. مردهایی میبینی که ساعتهاست دستشان زیر چانه، روی دو پای خود نشستهاند و جایی دور را نگاه میکنند. بچهها در خاک لول میخورند و زنها در تاریکی کپر سوزندوزی میکنند. چشمهایشان کور میشود تا دو سه ماهه کار روی پارچه تمام شود و کسی از شهر بیاید و صدتومان، دویست تومان کف دستشان بگذارد تا روزیشان بگذرد.
تا چشم کار میکند، داخل هر کپر که بروی بچهها لول میزنند. بچه پشت بچه. اینجا زنها شیربهشیر میزایند. هیچ تصوری از پیشگیری هم وجود ندارد. اینجا آدمها در فقر به دنیا میآیند و در فقر میمیرند و افسوس از همتازی فقر فرهنگی و فقر اقتصادی که دودمان آدمی بر باد میدهد.
در روستای سبزهبالا جشن است. این مردم هرگز شادی ندیدهاند. عیدی هم اگر بوده، قربان و فطر است که کپربهکپر به هم سری میزنند و تبریک میگویند. باورشان نمیشود. یکدفعه مهم شدهاند. خودشان و بچههایشان با هم.
معین آن پشتها، لباس قرمز پوشیده و صورتش را سیاه کرده. اوستا محمود هم با آن قلب مهربانش شده دستیار حاجی فیروز و برای بچهها معرکه گرفته و میرقصد. نه بچهها، نه پدر و مادرهایشان هیچوقت سیاه ندیدهاند. بلد نیستند به شوخیهای سیاه بخندند. نمیدانند باید جواب شعرهای سیاه را بدهند و مثل اوستا محمود بیایند وسط بروبیابان و شادی کنند. آخرین کارهای بنایی مدرسه دارد تمام میشود. خانم ساره باور هم همراه ما است. رئیس آموزشوپرورش نیکشهر.
تابلوی مدرسه نصب میشود. دانشآموزان با خجالت دست میزنند. نیمکتهای سبز رنگ و نو، زیر نور خورشید میدرخشند. حجب و حیایی که سالهاست میان ما شهریها رنگ باخته، در این کوه و کمر، در این تکه فراموششده از دنیا چشم را مینوازد. بکربودن این کودکان به طرز دردناکی غمانگیز است. یاد سفر کرمان میافتم. وقتی به دختربچهای کوچک عروسکی دادیم، او بهشدت ترسید، خودش را پشت مادرش پنهان و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
ارباب خودم سلامعلیکم. صدای معین است که در دشت پیچیده. این چند روز بالای بیست و دو سه روستا رفتهایم و معین بدون خستگی خوانده و برای بچهها شادی آورده. لحظاتی را دیدهام که گریسته و خوانده. آنقدر که رد اشک، سیاهی صورتش را پاک کرده. نشاسته گرم خورده و خوانده. عادل و عارف، دوقلوهای خانم اربابی هستند و هر دو دانشجوی عمران و دست راست و چپ مادرشان. دانشجوهای دیگر هم از فعالیتهای نیکوکارانه مادرشان خبر دارند. متقاضیان زیاد هستند و هربار دو سه دانشجو برای کمک، همراه میشوند. این بار معین و مهریار از مشهد و حامد سوداچی از تهران آمدهاند. اوستا محمود پای ثابت سفرهاست. انگار که اگر او نباشد، سفری هم در کار نیست.
اوستا محمود نقش یک بچه کوچولو را بازی میکند و بچهها را میخنداند. دستهایش پر از هدیه است. سفره بزرگ هفتسین چیده میشود و بچهها یک عکس یادگاری قشنگ میگیرند. امروز برای سبزهبالاییها، روز نخستینهاست. روز چیزهایی که هرگز ندیدهاند.
زیردان
باد میوزد. هوهویش چنان بلند و کشدار است که صدابهصدا نمیرسد. چند دختر کوچک و بزرگ سینیهایی پر از رخت و ظرف روی سر گذاشتهاند تا جایی دورتر از روستا بروند برای شستوشو. بعد از سالها، امسال زمستان، ابرها باریدهاند و چشمهمانندی درست شده است. دخترها میگویند همین پاییز دو زن از این روستا مردهاند. موقع به دنیا آوردن بچههایشان. میگویند اینجا از شهر آنقدر دور است که اگر کسی بیمار شود باید بمیرد. روستاییان ماشین ندارند. حداکثر ممکن است کسی پیدا بشود و موتور داشته باشد.
دور و برمان شلوغتر میشود. مردم همدیگر را خبر میکنند. اینجا اغلب آدمها شناسنامه ندارند، یعنی هیچهویتی ندارند، یعنی حتی یارانهای هم به آنها تعلق نمیگیرد که از گرسنگی نمیرند. التماس میکنند که کسی بیاید روستا تا به آنها شناسنامه بدهند. یکی دو نفر هم نیستند. در سرخس و روستاهای اطراف کرمان نیز با این مشکل جدی روبهرو شده بودم. خانم باور میگوید متاسفانه ما هم نمیتوانیم کاری کنیم. بارها به ادارههای مرتبط اطلاع دادهایم. میدانند، اما کاری نمیکنند. ما اجازه دادهایم بچههای بدون شناسنامه درس بخوانند، اما به آنها مدرکی داده نمیشود.
زیردان هفده پارچهآبادی است. اسمش آبادی است. اما تا چشم کار میکند کپر است و کپرنشین و گلههای کوچک بز. آغل بزها هم از کپر است. در این دنیای فراموششده، بزها مایه حیات و زندگیاند. اما آدمهای بیمار کم نیستند. زنها و مردهایی که معلوم است با یک ویزیت ساده پزشک، با یکی دو قلم دارو حالشان خوب میشود. اما زیردان؛ زیردانهای تکثیرشده در تمام ایران از یاد رفتهاند. یاد پیرمرد کپرنشینی میافتم که به عمرش دکتر ندیده بود. چشمهایش آبمروارید داشت. خیری پیدا شد و از روستا، او را برای مداوا به شهر برد. اما هر بار که از در بیمارستان تو میرفت و چشمش به دکتر میافتد، آنقدر دچار ترس و استرس میشد که فشارش به طرز ترسناکی بالا میرفت. این داستان پنج دفعه تکرار شد و آخر هم پیرمرد بینایی هر دو چشمش را از دست داد و کور شد.
خانه معلم
دورتر کنار دو بشکه بزرگ آب چند مرد دور هم نشستهاند و بلندبلند حرف میزنند. یکی از مردها لختشده، روی صندلی نشسته و مرد دیگر درحال کوتاهکردن موهایش است. مرا که میبینند با تعجب خودشان را جمعوجور میکنند و میپرسند از کجا آمدهام.
معلمهای حقالتدریسی هستند. همهشان. شش ماه تمام است که حقوق نگرفتهاند و باز میترسند حرف بزنند، چون ممکن است شغلشان را از دست بدهند. برای صرفهجویی و رساندن سر و ته ماه به هم تا جایی که بشود همه کارهایشان را خودشان انجام میدهند. مثل همین حالا که یکیشان سلمانی شده و موی بقیه را کوتاه میکند.
دستشان آنقدر تنگ است که حتی برای پول بنزین موتورشان هم ماندهاند. برای همین هفتهبههفته برمیگردند شهر پیش زن و بچههایشان. خانه معلم درحقیقت یک مدرسه دو کلاسه است با یک آبدارخانه خیلی کوچک که خانه هفده معلم هم شده است. میزوصندلی کلاس بزرگتر را برداشتهاند. یک موکت مندرس پهن کردهاند و به دیوار هم برای آویزانکردن لباسهایشان چند تا میخ کوبیدهاند. همین، شده خانه معلم. در کلاس بغلی هم که قد یک کف دست است، درس میدهند. کلاسی که به پنجرههایش جای شیشه، کاغذ و نایلن چسباندهاند و جای جنب خوردن هم ندارد. هر معلم به یک ده میرود و درس میدهد. شنبهها صبح زود در دل کوه و کمر راه میافتند تا به موقع چراغ تعلیم و تربیت را روشن سازند! و ته چهارشنبه غروب برمیگردند شهر. چون پول ندارند هر روز باک موتورشان را پر کنند تا این همه راه را بروند و بیایند. سرویسی هم که وجود ندارد. خودشان باید دستشان را داخل جیبی کنند که هیچی تویش نیست.
این هفده معلم که ششماه تمام است حقوق نگرفتهاند و صدایشان هم از ترس از دستدادن کارشان درنمیآید، خودشان میپزند و میشویند و رفتوروب میکنند. از آبدارخانه کوچک بوی غذا میآید. در قابلمه رویی را برمیدارم. عدسپلو با برنج نیمدانه. بدون گوشت و کشمش. برای پرکردن شکم. رفع گرسنگی. معلمها میگویند تا فردا صبح که بچهها دوباره به مدرسه برگردند باید بوی همین نیمدانه هم رفته باشد، چون از روی بچهها خجالت میکشند. بچهها اغلب گرسنهاند و جز تکهای نان خشک چیز دیگری با خود نمیآورند. خیلی از بچهها همان نان را هم ندارند. خشک میآیند و خشک میروند. اما کودک بلوچ حیا دارد، حتی نمیداند که میتواند به گرسنگیاش اعتراض کند. دنیا را ندیده که بداند بعضیها چه بروبیایی دارند. معلمها اینجا گاهی که دستشان خالی نباشد، از شهر نان میخرند و به بچهها تکههای بزرگ نان میدهند.
اینجا سیستانوبلوچستان است. تکهای فراموششده. اینجا دریا دارد. بندر دارد. کشتی دارد و دریایی انباشته از غذا و ثروت. کارخانههای سازنده تنماهی دارد. کارگاههایی برای ساخت کشتی و لنج. نخل دارد. میوههای گرمسیری عجیبوغریب و خوشمزه دارد. سوزندوزی دارد. یک عالمه جاهای دیدنی دارد. میتواند گردشگر جذب کند. شغل درست شود. اما مردم فقیرند. کفدستشان یک مو هم ندارد. خانوادهای اگر پایشان هم به شهر رسیده، حاشیهنشین شدهاند و انبوه زنان کارتنخواب که با حالوروز تلخی، با صورتهای بزککرده، چون دلقکی گریان، کنار خیابان تن خود را به ارزانی میفروشند. اینجا ایران است، استان سیستانوبلوچستان.
نظر کاربران
بلوچ ها خیلی مناعت طبع دارند ولی واقعا محرومند. اگه گردشگری رونق بگیره هم از محرومیت در میان هم امنیت اون منطقه بالا میره
اگه مسئولان بخواهند کاری کنند میتوانند .ولی سرشون را زیر برف کردند . واقعا وضعیت این استان جای تاسف داره .
خدا از آن مسئولی که باید رسیدگی کنه ولی اهمیت نمیده نگذره .