داستان موفقیت من - قسمت اول
یک گفتوگوی کمتر دیده شده از مردی که دنیا را بهتزده کرد
استیو جابز همان مردی است كه همه ما به چهره آرام و لباس بیتكلفش هنگام معرفی محصولات جدید كمپانی اپل عادت كرده بودیم.
برترین ها: استیو جابز همان مردی است كه همه ما به چهره آرام و لباس بیتكلفش هنگام معرفی محصولات جدید كمپانی اپل عادت كرده بودیم. مردی كه اگر چه امروز میان ما نیست اما هنوز چون سیب گاز زده اپل بهعنوان یكی از بارزترین نمادها و اسطورههای صنعت كامپیوتر جایگاهش را میان هواداران و دوستداران خود حفظ كرده است. او اگر چه در دهههای گذشته بهعنوان یكی از مردان بزرگ در حوزه كامپیوتر و محصولات این حوزه معروف شد اما زندگی پرفرازونشیب او نیز از جمله سوژههایی است كه همواره مورد توجه هواداران و علاقهمندان به این شخصیت قرار گرفته. جابز، بیتردید یكی از آرامترین و سادهترین شخصیتها در دنیای صفر و یك و در عین حال یكی از خبرسازترین و پرحاشیهترین افراد میان شخصیتهای مطرح و ثروتمند جهان او روزها و شبهای عجیبی را ازسر گذراند تا بتواند سیب گاز زدهاش را به یكی از معروفترین و ماندگارترین برندها در صنعت رایانه جهان تبدیل كند.
دوران مدرسه را سخت گذراندم اگر چه در آن دوران درسم خوب بود و نمرههای خوبی میگرفتم. بعد از مدرسه وارد كالج شدم اما بیشتر از یك ترم نتوانستم آن را ادامه دهم؛ البته مهمترین نكته آن بود كه استعداد زیادی برای پسانداز كردن پولی كه پدرم برای شهریه و خرج زندگی به من میداد نداشتم و از همان ترم اول برای مخارج درس و زندگی دچار مشكل شدم. این طور شد كه پس از گذراندن ترم اول از ادامه تحصیل در كالج انصراف دادم. آن روزها دوستان زیادی نداشتم. اصولا آدم رمانتیكی هم نبودم تا بتوانم كسی را بهخودم جذب كنم، به همین دلیل آن دوران برایم سخت میگذشت.
خیلیها معتقدند علاقهات به فلسفه شرقی موجب شد تا وارد دنیای كامپیوتر شوی؟
در دوران كالج با عرفانهای شرقی آشنا شدم و تصورم این بود برای آشنایی بیشتر با این حوزه و شناخت بیشتر از فلسفه زندگی باید به هند سفر كنم. برای این كار نیاز به پول داشتم برای همین بعد از رها كردن دانشگاه به كالیفرنیا رفتم و در شركت آتاری كه آن روزها ویدئو گیم تولید میكرد بهعنوان تكنسین مشغول به كار شدم. آگهی آنها را در روزنامه دیدم. تبلیغ مسحوركنندهای بود. نوشته بود با كاری لذتبخش پولدار شوید. فوری سراغشان رفتم. در آن زمان چندان توجهی به كارم نداشتم و تنها به درآمدم در انتهای ماه فكر میكردم تا خرج سفرم را در آورم اما پس از این سفر روند كارم در شركت آتاری شكل دیگری گرفت. به مرور با فضای كار بیشتر آشنا شدم و این به لحاظ كاری برایم مفید بود. در حقیقت آشنایی با یكی از هممحلیهایم استیو وزنیاك، كه یكی از نابغههای كامپیوتر بود مرا به این فضا نزدیك كرد. او ۶ سال از من بزرگتر بود و از دنیای بازیهای كامپیوتری و مونتاژ آنها سر درمیآورد.
درست است كه در ماههای اولیه كار در اپل دوستان زیادی نداشتی؟
بله. من در آن زمان مثل هیپیها بودم. موهای بلند و ژولیدهای داشتم. چندان به وضع ظاهریام نمیرسیدم. این موضوع موجب شد همكارانم از این وضع ناراضی باشند. یادم میآید یكی از آنها یك روز بهشدت به من انتقاد كرد كه باید هر روز از اسپری خوشبوكننده استفاده كنم و دیگر تحمل مرا با این وضع ندارد اما این وضع چندان طول نكشید. بعد از سفرم به هند دنیای دیگری روی من گشوده شد. من دیگر استیو قدیمی نبودم. اما مسئله این بود كه دیگران برای پذیرش من بهعنوان یك همكار و دوست گارد داشتند و خیلی سخت به من نزدیك میشدند.
ظاهرا این مشكل تو را تا مرز اخراج شدن پیش برد؟
بله. همكارانم به مدیر آتاری شكایت كرده بودند. اما شانس با من بود. ما روابط خوبی با یكدیگر داشتیم. درباره مسائل مختلف با هم صحبت میكردیم و جهانمان به هم نزدیك بود. او برای آرام كردن كارمندانش مرا برای مدتی از شیفت صبح به شیفت شب منتقل كرد و به این ترتیب اعتراض كارمندان را کم كرد.
بعد از این سفر بود كه گیاهخوار شدی و با غذاهای گوشتی خداحافظی كردی؟
در سفر به هند با دنیای عجیبی آشنا شدم، فلسفه شرقی را آموختم و با بوداییها آشنا شدم و همه اینها تاثیر زیادی بر زندگی من داشت. در آن دوران علاقه زیادی به مردم این كشور پیدا كردم و مثل بسیاری از آنها رفتار میكردم. روزه میگرفتم. از غذاهای گیاهی مصرف میكردم و خوردن هرگونه گوشت را كنار گذاشتم؛ البته هرازگاهی گوشت ماهی میخوردم. به این ترتیب شیوه زندگیام را اصلاح كردم؛ حتی در زمان بیماری نیز از شیوههای طبیعی درمان كه در زندگی هندیها رایج بود برای درمانم استفاده میكردم. حتی برای درمان بدبویی بدنم كه موجب آزار همكارانم در اپل بود به سبزیها و میوههای طبیعی روی آوردم و از این شیوهها نیز در زندگیام استفاده كردم. شاید برایتان جالب باشد كه نام apple (سیب) را از همین طریق برای شركتم انتخاب كردم. زیرا معتقدم سیب یكی از كاملترین و مفیدترین میوههاست و خواص درمانی زیادی دارد. این اسم بهنظرم ساده، زیبا و كامل آمد و آن را برای كمپانیام انتخاب كردم.
پدر و مادر واقعی
فكر میكنم جالبترین بخش زندگی من برای مخاطبان مربوط به خانوادهام باشد. بسیاری از مردم در این زمینه كنجكاوی میكنند. شاید برایشان جالب است كه فردی با این شرایط چگونه میتواند در چنین جایگاهی قرار گیرد. مادرم «جوآن شیبل» در یكی از روزهای فوریه 1955 مرا به دنیا آورد. او در آن زمان دانشجو بود. پدرم «عبدالفتاح جندلی» یك سوری مسلمان بود كه آن روزها در دانشگاه علوم سیاسی درس میداد و اختلاف نظرهای بسیاری با خانواده مادرم داشت. پدربزرگم «آرتور شیبل» دل خوشی از پدرم نداشت و همین موضوع سبب شد تا پدربزرگم «جوآن» را وادار به دوری از پدر كند. این طور شد كه آنها دچار بحران شدند و بهدلیل مشغله كاری سرپرستی مرا به خانواده دیگری دادند. به این ترتیب من با نام خانوادگی جابز یك خانواده برای خودم پیدا كردم.
در این مدت آیا سراغی از پدر و مادر واقعی خود گرفتی؟
بله. سراغ آنها را گرفتم و برای پیدا كردنشان تا مرز استخدام كارآگاه خصوصی هم پیش رفتم. با اطلاعاتی كه كلارا، مادرم در اختیارم گذاشت در سال 1983 «جوآن» را پیدا كردم. ما با هم ملاقاتی داشتیم و درباره موضوعات مختلفی صحبت كردیم. او به من گفت كه از جندلی جدا شده و در این جهان به جز او، خواهری به نام مونا نیز دارم. یكی، دو سال بعد خواهرم را ملاقات كردم و خوشبختانه رابطه خوبی تا امروز با هم داریم. او نویسنده است و رمانهای متعددی را به رشته تحریر درآورده كه یكی از معروفترین آنها مورد اقتباس سینما قرار گرفته است. جوآن با مرد دیگری ازدواج كرده بود و از زندگیاش راضی بود، بعد از آن ملاقاتی نداشتیم. بیتعارف باید بگویم كه من كلارا و پل جابز را پدر و مادر واقعی خودم میدانم. آنها مرا بزرگ كردند و زحمتهای زیادی برای من كشیدند.
متاسفم استیو اما خود تو نیز وقتی در دوران دانشجویی پدر شدی به شیوه پدر و مادر واقعیات رفتار كردی و تا مدتها انكار كردی كه پدر لیزا هستی؟
خب. مادر لیزا نخستین همسر من بود. ما هنوز برنامه جدی برای شروع زندگی نداشتیم. در آن دوران من واقعا آمادگی پدر شدن را نداشتم و كریستین مادر لیزا علاقه زیادی به حفظ بچه داشت. این موضوع موجب شد اختلافنظر اساسی در این مورد پیدا كنیم و بهطور كلی از هم جدا شویم. در آن دوران بسیار سركش بودیم و لجبازیهای زیادی با یكدیگر داشتیم. كریستین بچه را نگه داشت و من تا مدتها او را آزار دادم و انكار میكردم كه پدر لیزا هستم. تا كار به دادگاه و شكایت كشید، بههمین دلیل لیزا تا مدتها نام فامیل «نیكول برنان» را با خود داشت تا اینكه سرانجام دادگاه مرا وادار به پرداخت هزینههای «لیزا» كرد و حق ملاقات با وی را برای من درنظر گرفت. به هر حال لیزا در حال حاضر نام خانوادگی جابز را دارد و بهعنوان نویسنده در نشریات و روزنامهها مشغول به کار است.
اخیرا اسنادی از پرونده كاریتان منتشر شده كه جزئیات نه چندان جالبی از خصوصیات و ویژگیهای شخصی شما ارائه میكند!
بله این پرونده مربوط به سال 1991 است. زمانی است كه قصد داشتم در كمیته صادرات آمریكا مشغول به كار شوم. آنها برایم پروندهای تشكیل دادند و برای بررسی سوءپیشینهام از فامیل، آشنا و همكارانم تحقیق كردند تا سابقه مرا بهدست آورند. اگر چه دوستان و علاقهمندان زیادی در آن زمان داشتم اما بسیاری از آنها درباره من گفته بودند چندان آدم صادقی نیستم و در برخی موارد اخلاق را زیرپا میگذارم. تنها هدفم برایم مهم است و به خاطر آن میتوانم تمامی واقعیتها را جور دیگری جلوه دهم. حتی برخی درباره تجربه من از استفاده ماری جوانا و السیدی در دوران نوجوانی اطلاعاتی در اختیار ماموران قرار داده بودند و به این ترتیب پرونده سوءپیشینه مرا پر و پیمان كردند. برخی از همكارانم گفته بودند من در كار، مدیری وسواسی، علاقهمند به تحریف واقعیت، بداخلاق و خودخواه هستم كه توانایی برقراری ارتباط مناسب با كارمندان را ندارم اما با تمام این تفاسیر و با تمام نكات منفی كه از من در پرونده وجود داشت دولت ایالات متحده مرا برای این كار استخدام كرد.
استیو وزنیاك در خاطراتش به این نكته اشاره كرده كه تو در روزگار جوانی به او خیانت كردی.
به هرحال همه آدمها اشتباه میكنند. آن روزها جوان بودم و توجهی به رفتارم نداشتم. شركت آتاری در آن زمان دستگاه بازی را طراحی كرده بود و از كاركنان خود میخواست برای كاهش تعداد تراشههای آن ایده بدهند. در آن زمان من تسلط كافی به این كار نداشتم. از وزنیاك خواستم این كار را انجام دهد و در ازای آن جایزه نقدی كه كمپانی آتاری برای اینكار درنظر گرفته را با یكدیگر شریك شویم. وزنیاك این كار را انجام داد و من پس از دریافت جایزه ۳۵۰ دلار به او دادم، درحالیكه كمپانی برای این كار ۵ هزار دلار جایزه تعیین كرده بود. وزنیاك این موضوع را سالها بعد وقتی كه با هم كمپانی اپل را تاسیس كردیم، متوجه شد. یادم میآید كه از فهمیدن این موضوع بسیار عصبانی شد. گریه كرد و گفت: «سر من كلاه گذاشتی، استیو به من خیانت كردی.» مطمئن نیستم كه اگر او پیش از تاسیس شركت اپل این موضوع را میفهمید باز هم با من شریك میشد یا نه!
اما سالها بعد یكی از همكارانتان این بلا را سر تو آورد و یكی از محصولات اپل را به نام خود معرفی كرد.
بله. اریك اشمیت مدیرعامل سابق گوگل طرح ارائه سیستم عامل اندروید را از اپل دزدید. او پیش از آنكه به گوگل برود از اعضای اصلی هیاتمدیره اپل بود اما پس از شكست پروژه اندروید در كمپانی اپل استعفا داد و از تیم ما جدا شد. من همواره نسبت به او احساس خوبی نداشتم. حس میكردم به ما خیانت میكند و سرانجام این كار را كرد. من بارها او را تهدید كردم كه اندروید را بر سرش خراب میكنم. اما واقعیت این است كه تا امروز هیچ اقدامی علیه او نكردم. اما رقابت شدید و تنگاتنگی با محصولات تولیدی او در گوگل دارم. در سال ۲۰۰۷ نیز نامهای به «اشمیت» نوشتم و از او خواستم از كارمندانش بخواهد سرقت و كپیبرداری از تولیدات ما را كنار بگذارند. البته «اشمیت» در آن دوران خیلی سریع به این مسئله رسیدگی كرد و مشكل حل و فصل شد.
نظر کاربران
روحش شاد ولی آخه ما ایرانیها ول کن مرده ها نیستیم تا قبل از مرگش کسی اسمشو نمی آورد حالا تیتر میزنیم مردی که دنیا را بهت زده کرد...