کُمونیسم کُنفوسیوسی در تاریکی
زندگی در کره شمالی
کیم ایل سونگ که از بدو جدایی دو کره تا زمان مرگش در سال ۱۹۹۴ در کره شمالی حکمرانی کرد، جایگاهی خداگونه داشت و کیم جونگ ایل، پسر و جانشینش، پسر خدا بود و چهره ای مسیح وار داشت.
هفته نامه صدا - بیژن مومیوند: نظریه پردازان انتقادی زندگی روزمره برآنند که زندگی روزمره را نمی توان به عنوان کلیتی در خود فروبسته مطالعه کرد، بلکه باید آن را در قیاس با تحولات اجتماعی - تاریخی سنجید و نیز نباید تاثیرات نظام ها و ساختارهای کلان یا به تعبیر هابرماس «سیستم» را بر زندگی روزمره نادیده گرفت.
این نظریه پردازان چپ گرا معتقدند نظام های بوروکراتیک و سرمایه سالارانه حاکم بر زندگی روزمره قواعد رفتاری کنش های ابزاری و سودجویانه را که خاص خود آنهاست، بر این زندگی تحمیل کرده و روابط انسانی و اخلاقی و عاطفی را تابع همین قواعد ابزاری می کنند و با این ترفند می توانند راه شناخت توان های بالقوه و خارق العاده انسان ها را به دست خود آنان مسدود کنند (زندگی روزمره در ایران مدرن، هاله لاجوردی، نشر ثالث، 28:1388) اما از انهدام و مسخ زندگی روزمره در نظام های کمونیستی چون شوروی، خمرهای سرخ کامبوج و نظام حاکم بر کره شمالی سخنی به میان نمی آورند و با سکوت از کنار آنها می گذرند.
از نظر هانری لفور تحمیل قواعد ابزاری و سودجویانه سیستم بر زندگی روزمره چنان وسعت یافته اند که دیگر می توان از تروریسم فرهنگی «جامعه تروریست» معاصر، به عیان سخن گفت.
به اعتقاد او مردم را نه چیزی بیرونی، بلکه چیزی درونی به نام میل به مصرفِ بیشتر سرکوب می کند و این سرکوب درونی است زیرا سرکوب توان ها، قابلیت ها و حق انتخاب آزادانه است.
مردم آزاد نیستند، گمان می کنند که آزاداند و صنعت مصرف و صنعت فرهنگ همه چیز را از قبل برای مردم تدارک دیده اند (همان: ۵۵ و ۵۶).
این نهان بینان انتقادی که با کیاست و فراست، تروریسم و اجبار مستتر در نظام های سرمایه داری و سرمایه سالاری را برملا می کنند چگونه است که درباره تروریسم عریان و خشن نظام های چپ گرا سکوت اختیار کرده اند.
جورج اورول در فضای ویران شهری رمان ۱۹۸۴ از دنیایی حرف زد که تنها رنگ های موجود در آن، رنگ پوسترهای تبلیغاتی بوده. در کره شمالی قضیه از همین قرار است. کیم ایل سونگ با رنگ های زنده و درخشان در پوسترهای رنگارنگ ترسیم شده که مطلوب سبک نقاشی های رئالیسم سوسیالیستی است. پیشوای کبیر بر کرسی خود تکیه زده و به کودکان بشاشی که لباس های رنگ وارنگ پوشیده اند و دورش حلقه زده اند، لبخندی از سرِ تفقد می زند. از چهره اش نیز پرتوهای زرد و نارنجی ساطع می شود. او خورشید است.
کیم ایل سونگ که از بدو جدایی دو کره تا زمان مرگش در سال ۱۹۹۴ در کره شمالی حکمرانی کرد، جایگاهی خداگونه داشت و کیم جونگ ایل، پسر و جانشینش، پسر خدا بود و چهره ای مسیح وار داشت. از ۱۹ دسامبر ۲۰۱۱ کیم جونگ اون «وارث کبیر» و جانشین پدر شد. کیم ایل سونگ در دوره حکمرانی اش، عقاید خود را که در زمان چریکی و جنگ های ضد ژاپن پرورانده بود به شکل ابزارهای کنترل اجتماعی درآورد.
به مردم کره شمالی آموخت که قدرت آنها در مقام بشر از این ناشی می شود که خواست های فردی خود را ذیل تعاون و اشتراک بگنجانند. تعاون از طریق فرآیندهای بی سر و ته دموکراتیک و انتخاب های مردمی محقق نمی شود بلکه مردم باید بی چون و چرا از پیشوای مطلق و عالی قدر خود پیروزی کنند اما هنوز کافی نبود و کیم ایل سونگ عشق هم می خواست.
نقوش روی نقاشی های رنگی، او را در حالی نشان می داد که در میان کودکانی با لپ های گل انداخته لبخندی از ته دل به آنها می زد و دندان های مرواریدی اش را به نمایش می گذاشت. کیم ایل سونگ نمی خواست ژوزف استالین باشد؛ دوست داشت بابانوئل باشد. چال گونه هایش باعث می شد دلنشین تر از سایر دیکتاتورها به نظر آید. می خواست از نظرگاه تعریف کنفوسیوسی عشق و احترام، او را پدر بدانند. می خواست خانواده های کره شمالی او را مانند کسی از گوشت و خون خودشان عزیز بدارند. این نوع کمونیسم کنفوسیوسی، بیشتر به دوران ژاپن امپریالیستی شباهت داشت که در آن، شخص امپراتور خورشدی بود که همه در برابرش سرِ تعظیم فرود می آوردند، تا به آن چیزی که در اندیشه کارل مارکس بود.
ساختن کشور جدید تنها هدف کیم ایل سونگ نبود؛ او می خواست مردم بهتری بسازد، می خواست سرشت انسان را تغییر دهد. به همین خاطر نظام فلسفی خودش، موسوم به «جوچه» را ساخت که اغلب به «اتکا به نفس» ترجمه می شود.
جوچه با عقاید مارکس و لنین درباره کشاکش بین مالکیت و رعیت یا فقیر و غنی نزدیک بود اما کیم ایل سونگ آموزه های سنتی کمونیست ها را در مورد جهان وطنی و انترناسیونالیسم، نفی می کرد. او به تمام معنا ناسیونالیستی کره ای بود. به مردم کره شمالی می آموخت که مردمی خاص و برگزیده هستند و اینکه دیگر نباید به همسایگان قدرتمندشان - چین، ژاپن یا روسیه - تکیه کنند. مردم کره جنوبی هم به خاطر وابستگی شان به آمریکا رسوای عالم و آدم بودند.
او در یکی از رساله هایش شرح داده بود: «به طور خلاصه برقراری جوچه، به معنای خداوندگاری انقلاب و نوسازی در کشور است. این یعنی ابرام بر جایگاه مستقل خویش، ردِ وابستگی به دیگران، استفاده از عقل خود، باور به توانایی های خود، نمایاندن روح انقلابی اتکا به نفس.»
این شعارها برای مردم مغروری که شأن شان را قرن ها همسایگان شان پایمال کرده بودند، اغواکننده بود اما در عمل حاصلی جز فقر و فلاکت و نکبت برای شان نداشت.
در کره شمالی آهنگ زندگی کُند است و هیچ کس ساعت مچی ندارد. حتی در شهرهای نسبتا بزرگ این کشور هم تقریبا هیچ تابلوی فروشگاهی وجود ندارد و فقط چند وسیله نقلیه موتوری در کار است. اکیدا مالکیت شخصی اتومبیل ممنوع است؛ جدا از اینکه کسی استطاعت خریدش را هم ندارد. حتی تراکتور به ندرت پیدا می شود و اغلب گاوهای نحیف اند که زمین را شخم می زنند. خانه ها ساده و بیشتر کاربردی و تک رنگ هستند. خانه های اندکی متعلق به زمان قبل از جنگ کره است. بیشتر خانه ها را در دو دهه ۶۰ و ۷۰ با بلوک های سیمانی و سنگ ساختند و بین مردم بر حسب شغل و رتبه شان تقسیم کردند.
در شهرها، واحدهای تکخوابه در واحدهای کوتاه و بلند هستند که به آنها «کفترخانه» می گویند و در روستاها هم مردم معمولا در خانه های یک طبقه معروف به «سازدهنی» زندگی می کنند؛ ردیفی از خانه های یک اتاقه که مثل جعبه های کوچک به هم چسبیده اند و حفره های سازدهنی را به ذهن القا می کنند. گاهی قاب درها و پنجره ها به رنگ فیروزه ای براق است اما همه چیز رنگ و رو رفته یا خاکستری است.
کره شمالی برای جهانیان یک معما و راز است که برای سردرآوردن از این معمای ناشناخته و جذاب به ابزارهای مختلف متوسل می شوند و انتشار و ترجمه کتاب هایی درباره این کشور به زبان فارسی از جمله ترجمه دو کتاب «افسوس نمی خوریم» و «فراز از اردوگاه ۱۴» تلاشی است برای راززدایی از این معما.
همه ما چیزهای بسیاری از دولت کره شمالی شنیده ایم و شنیده ایم چه تنگناها و فشارهای باورنکردنی و احمقانه ای بر مردم وارد می کند اما از خود مردم و زندگی در این دیکتاتوری «مزرعه حیوانات»گونه کمتر چیزی می دانیم. مردم کره شمالی چطور عاشق می شوند؟ کمبودهای غذایی و قحطی ها را چگونه تاب می آورند؟ چه فیلم هایی می بینند؟ و ... کتاب «افسوس نمی خوریم» می کوشد از طریق روایت پنج نفر انسان عادی که از کره شمالی گریخته اند، تصویری دیگر اما بسیار غریب از این کشور به دست دهد.
نویسنده می گوید: «در عکس ها و تلویزیون، مردم کره شمالی، مردمی ماشینی به نظر می رسند که همیشه در حال رژه رفتن با یونیفرم یا اجرای حرکات گروهی ژیمناستیک برای اعلام وفاداری به پیشوای کره شمالی اند.»
او با نگاهی دقیق به تصاویری از این دست، از واقعیت ورای آن چهره های تهی خبر می دهد.
بابارا دمیک رییس دفتر لس آنجلس تایمز در پکن است که در سال 2001 به عنوان خبرنگار این روزنامه به سئول رفته بود تا اخبار کل شبه جزیره کره را پوشش دهد. دمیک می نویسد: «در آن زمان، بازدید از کره شمالی برای خبرنگاران آمریکایی بسیار دشوار بود. حتی پس از اینکه موفق شدم به آن کشور بروم، دریافتم تهیه گزارش تقریبا ناممکن است. برای هر خبرنگار غربی، «ناظر»ی تعیین کرده بودند که وظیفه اش حصول اطمینان از در نگرفتن مکالمات غیرمجاز با شهروندان عادی بود.»
به همین خاطر او برای پی بردن به واقعیت زندگی در کره شمالی، در کره جنوبی با برخی از مردم کره شمالی صحبت می کند که به آنجا یا چین گریخته بودند. کتاب «افسوس نمی خوریم» حاصل هفت سال گفتگوی دمیک با مردم کره شمالی است. روایت دمیک از کره شمالی جایزه «باشگاه رسانه های برون مرزی» را در زمینه گزارش های حقوق بشری برایش به ارمغان آورد و نیز جایزه هایی از انجمن آسیا و آکادمی دیپلماسی آمریکا.
«اگر به عکس های ماهواره ای از شب های خاور دور نگاه کنید، لکه ای می بینید که در تاریکی غنوده. این منطقه تاریک، جمهوری دموکراتیک خلق کره است. کنار این لکه سیاه اسرارآمیز، کره جنوبی، ژاپن و حالا هم چین، به سبب رونق اقتصادی شان به زیبایی می درخشند.»
دمیک فصل اول کتابش را اینگونه شروع می کند تا به خوبی تفاوت زندگی روزمره مردم کره شمالی را با همسایگان خود نشان دهد و در ادامه می نویسد: «کره شمالی در اوایل دهه 90 در تاریکی فرو رفت. با سقوط اتحاد جماهیر شوروی که متحد کمونیست قدیمی خود را با سوخت نفتی ارزان سر پا نگه داشته بود، اقتصاد سست بنیان کره شمالی نیز در سراشیبی سقوط افتاد. نیروگاه ها به خرابه بدل شد. برق قطع شد. مردم گرسنه از تیرهای برق بالا رفتند تا سیم های مسی را با غذا معاوضه کنند. این روزها با غروب خورشید همه جا در پرده ظلمت فرو می رود و شب، خانه های قوز کرده کوچک را می بلعد.»
در دهه 90 آمریکا به کره شمالی پیشنهاد کرد که با متوقف کردن برنامه ساخت سلاح هسته ای، به تامین نیازهای انرژی این کشور کمک کند اما دولت بوش کره شمالی را به بدقولی متهم کرد و معامله به هم خورد.
مردم کره شمالی، آمریکا را مقصر این تحریم ها می دانند و آن کشور را سرزنش می کنند. یک مامور امنیتی کره شمالی با لحن اتهام آمیزی به دمیک می گوید: «بدون برق، فرهنگ هم نداریم.»
در فصل اول کتاب، دمیک با خانمی گفتگو می کند که با اسم مستعار «می - ران» معرفی شده.
می - ران که در کره شمالی معلم مهد کودک بوده از دانش آموزان پنج و شش ساله اش صحبت می کند که از گرسنگی جان می دادند و می گوید وقتی شاگردانش رو به موت بودند، به اجبار به آنها یاد می داده بخت یارشان است که در کره شمالی متولد شده اند. از او می پرسد آیا در کره شمالی لحظات خوش داشته و آیا عاشق کسی بوده که می - ران از دوست قد بلند و سر به زیرش به نام جون - سانگ حرف می زند و می گوید: «سه سال طول کشید دست همدیگر را بگیریم» و با اینکه رویاها و رازهای خانوادگی اش را با او در میان می گذاشت اما هرگز به جون - سانگ نگفت چقدر از کره شمالی بیزار است و خانواده اش قصد فرار در سر دارند: «چون در کره شمالی احتیاط شرط عقل است» و حتی با او خداحافظی هم نکرده.
می - ران بعد از فرار ازدواج می کند و بچه دار می شود. در فصل آخر کتاب معلوم می شود که جون - سانگ هم فرار کرده و در کره جنوبی زندگی می کند و پس از کلنجار رفتن فراوان، در نهایت به دیدن می - ران می رود. بعد از چند ماه از این تجدید دیدار، دمیک با جون - سانگ و می - ران در یک کافی شاپ قرار می گذارد.
جون - سانگ می گوید فرار می - ران بحران شدیدی در اعتماد به نفس او پدید آورده بود. چرا اینقدر با هم مخفیانه و محتاطانه سر و کار داشتند و چطور بود که هر دو خواهان فرار بودند اما به هم نگفته بودند. غرورش جریحه دار شده بود؛ نه به خاطر اینکه می - ران او را ترک کرده بلکه چون می - ران ثابت کرده بود شجاع تر است و اعتراف می کند: «همیشه خیال می کردم افکارم یک قدم جلوتر از اوست اما اشتباه می کردم.»
بعد از فرار می - ران، جون - سانگ خودش را غرق در کار انستیتوی پژوهشی کرد و عضو حزب کارگر شد اما هر شب بعد از کار به خانه می آمد و پرده ها را می کشید تا بتواند تلویزیون کره جنوبی تماشا کند تا اینکه نهایتا در 2001 ناز شغلش در انستیتو استعفا داد و بعد از آن سه سال تمام برای فرارش پول پس انداز کرد و سرانجام با پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار در اکتبر 2004 به کره جنوبی رسید.
جون - سانگ، می - ران را برای اولین بار در صف سینما دیده بود. در تمام شهرهای کره شمالی یک سالن سینما وجود دارد؛ آن هم به لطف اعتقاد کیم جونگ ایل مبنی بر اینکه فیلم ابزاری واجب برای القای مفهوم وفاداری به توده هاست.
در سال 1971 وقتی کیم جونگ سی ساله بود، اولین شغلش سرکشی به دفتر تبلیغات و تهییج افکار عمومی حزب کارگر بود که سالن های سینمای کشور را در اختیار داشت. کیم در سال 1973 کتابی با عنوان «در باب هنر سینما» منتشر و نظریه خود را مبنی بر «تاثیرگذاری شگرف ادبیات و سینمای انقلابی و الهام بخشی آن بر انقلابیون» به تفصیل شرح داد. به همین دلیل، ساخت فیلم «مصاحبه» که فیلمی کمدی درباره رهبر جدید کره شمالی است با واکنش بسیار تندی از سوی مقامات کره ای مواجه شد و حتی سینماهای نمایش دهنده فیلم تهدید به بمب گذاری شدند. شرکت سونی پیکچرز مورد حمله هکرها قرار گرفت و در نهایت اکران این فیلم لغو شد اما بسیاری آن را از اینترنت دانلود کردند و دیدند.
نظر کاربران
خیلی شبیه منگولها و عقب افتاده ذهنی است من بارها گفتم اما ظاهرا برترینها با من هم عقیده نیست و کامنت منو نمیذاره نکنه مجله شما هم طرفدار کیم جونگ اون هست
پاسخ ها
این کامنت من کلیه
انصافا نباید اینقدر تحت تاثیر رسانه ها مخصوصا غربی ها باشیم! بشخصه تا ب کره نرفتیم نمیتونیم نظر بدیم، شما تصور میکنید مثلا تو آلمان یا آمریکا و خیلی کشورهای دیگه در مورد ایران چه فکری میکنن؟ آیا واقعیت داره؟!
یه مقاله عالی در مورد همین کره خونده بودم که یه عکاس خارجی به این کشور رفته بود، میگف مردم جهان تو اشتباه بزرگین اینجا اونجور که فکر میکنید نیست!
چقد اشناس
پاسخ ها
کاملا نامحسوس گفتی...
خسته نشدن از این زندگی؟؟چرا انقلاب نمیکنن؟؟؟فک کنم حتی 1 گروه کوچک شورشی هم در کشورشون وجود نداشته باشه.
فیلم مصاحبه خیلی باحاله ، رئیس جمهور کره توی تانک آهنگای کتی پری گوش میده
خیلی داغونن
خوش به حالشون که توی یه کشور بدون استرس و فشار عصبی زندگی میکنن بدون رقابت ...بدون عمل زیبایی بیخودی ...بدون دروغ ...بدون مشاغل واسطه ای و مضر......خب حالاحق انتقادنداشته باشن مگه اوناکه دارن کجاروگرفتن؟
پاسخ ها
همیشه از کسایی که خلاف نظر عمومی و کلی صحبت میکنن و همچنین صحبت اونا خوشم میاد ... راست میگی ... آدم باید از تمام زوایا به موضوع نگاه کنه!
مخصوصا محیط بدون رقابت و تنش رو کاملا باهات موافقم!
ما الان توی این کشور صبح که از خواب بیدار میشیم باید همش در هول و ولای اینکه کسی ازمون جلو بزنه و شغل و زندگیمون از دست بره زندگی کنیم!
زندگی اونا کم ارزش و ساده هست اما همیشه هست ...
کلا به اراجیف غربیها نباید توجه کرد
خسته نباشید نباید بدون فکرراجع به ملتی قضاوت کرد