تازه ترین گفتار استاد مصطفی ملکیان
هم درآمد داشته باشید هم علقه و هوبی! (۴)
بدترین اثر تحمیل مالایطاق بر خود این است که عزت نفس خودمان را از دست می دهیم و می گوییم اساسا من آدم بی عرضه و به دردنخوری هستم و اصلا نمی دانم خدا مرا برای چه ساخته است.
هفته نامه امید جوان:
واقع گرا باشیم
3- ویژگی سومی هم که باید داشته باشیم این است که در باب خودمان واقع گرا باشیم. آدم هایی که از خودشان فوق وسع خودشان انتظار دارند، نمی توانند زندگی همراه با رضایت داشته باشند.
آدم باید وسع خودش را بداند و واقع گرا باشد. من نباید چیزهایی را بر خودم تحمیل کنم که اقتضای این جسم و ذهن و روان، و اقتضای این واحد جسمانی و روانی که اسمش مصطفی است، نیست. مثلا چیزی را بر خودم تحمیل می کنم و نمی توانم انجام بدهم و بعد از مدتی عزت نفسم پیش خودم از بین می رود.
بدترین اثر تحمیل مالایطاق بر خود این است که عزت نفس خودمان را از دست می دهیم و می گوییم اساسا من آدم بی عرضه و به دردنخوری هستم و اصلا نمی دانم خدا مرا برای چه ساخته است چون چیزهایی را فوق طاقت مان بر خودمان تحمیل می کنیم.
هم درآمد داشته باشید هم علقه و هوبی! (3)
هم درآمد داشته باشید هم علقه و هوبی! (2)
هم درآمد داشته باشید هم علقه و هوبی! (1)
وقتی یک بار، دو بار، سه بار، ده بار چیزی را بر خودمان تحمیل کردیم و شکست خوردیم آنگاه خفت نفس پیدا می کنیم. هر چه تکبر اجتماعی بد است، عزت نفس فردی خوب است. آدمی باید عزت نفس داشته باشد. یعنی به خودش به چشم یک انسان دوست داشتنی نگاه کند.
اگر انسان از چشم خودش بیفتد، آنگاه می گویند عزت نفس ندارد. Self-respect یعنی اینکه آدمی از چشم خودش نیفتد و برای خودش موجود دوست داشتنی ارزشمندی باشد. همانطور که وقتی من بر بچه ام ده تا کار مالایطاق تحمیل می کنم و نمی تواند انجام بدهد و به او می گویم چه بچه بی عرضه ای هستی، اگر ده تا کار مالایطاق را بر خودم هم تحمیل کنم و هیچ کدامش را نتوانم انجام دهم آنگاه به خودم هم می گویم چه آدم بی عرضه ای هستی.
آدم باید درخصوص خودش واقع گرا باشد. همینطور که رنگ چشمم را نمی توانم عوض کنم و دیگر باید قبول کنم که این است - بگذریم از آن حرف سارتر که می گفت آدم اگر اراده کند، رنگ چشمش را هم می تواند عوض کند؛ حرفی که من نمی توانم بپذیریم و شاید منظورش همین کارهایی بوده که امروزه شماها می کنید و لنز می گذارید!- به همین ترتیب باید بپذیرم که هوش بهر من هم فلان مقدار است و فوق آنچه توان من است بر خودم تحمیل نکنم و نگویم که تو باید مثل فلانی باشی؛ مخصوصا اگر بخواهیم الگوهای بزرگ تاریخ را مد نظر قرار دهیم و به آنها برسیم ممکن است برای ما تکلیف مالایطاق باشد.
یکی از عرفای بزرگ، که فکر می کنم تامس مرتون است، گفته است وقتی قدیسان جهان، عارفان و فرزانگان را می بینیم فکر می کنیم در درون شان دیگر هیچ هیاهویی نیست، لذا می خواهیم به جایی برسیم که هیچ هیاهویی در درون مان نباشد، حال آنکه همیشه در درون مان هیاهو هست. به همین دلیل به این نتیجه می رسیم که معلوم است ما را برای این کار نساخته اند.
این حرف روی من خیلی اثر گذاشت که ما نباید از ظاهر آرام قدیسان حکم به باطن شان بکنیم و بنابراین فکر کنیم که آنها باطن شان هم به همین درجه از آرامی است. آنگاه درصدد برمی آییم که به آن آرامی برسیم ولی نمی رسیم. قدیسان هم شرف شان و قدیس بودن شان به این نیست که در درونشان آرامش مطلق برقرار است، فقط به این است که تا توانسته اند این آرامش را افزایش داده اند، نه بیشتر از این. بنابراین، واقع گرایی هم باید داشت.
تعادل
۴- و اما ویژگی چهارم، این است که سعی کنیم تعادل سه کاری را که در زندگی مان باید بکنیم حفظ کنیم چون ممکن است وقتی شخص در خط رضایت می افتد، تعادل این سه وظیفه را از بین ببرد. ما باید در زندگی مان ۳ کار انجام بدهیم؛ یکی کاری است که فقط برای کسب درآمد می کنیم که از آن تعبیر به شغل و حرفه می شود. البته این کار شرف اخلاقی هم دارد و فقط چنین نیست که ضرورت، مثلا ضرورت بیولوژیکی و فیزیولوژیکی من را وادار به انجام دادن آن کرده باشد، بلکه اساسا شرف اخلاقی دارد.
چرا؟ چون برای اخلاقی بودن، به عنوان شراط لازم نه کافی، هیچ راهی جز این وجود ندارد که آدمی استقلال داشته باشد. کسی که استقلال ندارد نمی تواند اخلاقی زندگی کند. آدمی باید استقلال داشته باشد.
شرط لازم اخلاقی زیستن این است که آدم روی پای خودش ایستاده باشد. یکی از وجوه استقلال، استقلال مالی و مادی است. برای استقلال مالی و مادی باید درآمد داشت. برای درآمد باید شغل و حرفه داشت. این یک کار است. پس یکی از کارهایی که ما در زندگی مان می کنیم، کاری است که برای کسب معیشت و درآمد می کنیم. این در واقع کار اول است که من به آن درآمدزایی می گویم.
علقه پردازی یا هوبی
یک کار دوم هم وجود دارد که من به آن می گویم علقه پردازی، و شما می گویید hobby، و بسیار بسیار چیز مهمی است و آن این است که هر کدام از ما به اقتضای شخصیت و منش مان، وجودمان جیغ و داد می زند که من فلان و فلان و فلان را می خواهم.
اینها علقه های ماست، شما وقتی کار اداره تان تمام می شود و در حال ماشین نشسته اید و در حال برگشت به خانه اید، پیش خودتان می گویید: «آخ جون! حالا می رم سراغ ...» این علقه شماست. این علقه ممکن است شطرنج بازی، رمان خواندن، کوهنوردی، اسب سواری، در پارک قدم زدن، موسیقی گوش دادن، سینما رفتن، تئاتر رفتن، در مجلس دوستانه شرکت کردن یا هر کار دیگری باشد.
اینها فریادهای وجود ماست که متاسفانه معمولا در بیشتر ما آدم ها ناشنیده می ماند و در ادامه می گویم چرا ناشنیده می ماند.
هر کدام از ما یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، ...، n تا علقه داریم. مثلا وقتی خبر می دهند که دولت دو روز بین شنبه و سه شنبه را هم تعطیل کرده است و تعطیلات پنج روز شده است، آن چیزی که دل تان را خوش می کند، علقه شماست.
وقتی مرخصی می گیرید یا به شما مرخصی می دهند برای چه چیزی دلتان خوش است؟ می گویید می رویم دنبال فلان؛ آن چیزی که دنبالش می روید علقه شماست و هیچ آدمی نیست الا اینکه در زندگی اش، به اقتضای ویژگی های مختلف شخصیت و منش سازش، یکی، دوتا، سه تا، چهارتا یا n تا علقه نداشته باشد.
اینها اصلا فلسفه وجودی آدمی اند. حتی آدم درآمد را هم می خواهد برای اینکه بعد از آن فراغ بالی که بر اثر درآمد حاصل می کند، سراغ این چیزها برود. من به اینها «علقه پردازی» می گویم. البته هر کسی علقه پردازی هایش چیزی است و آدمیان از این لحاظ با هم فرق می کنند. گاهی در این علقه ها مشترکاتی هم با رفقایمان داریم و گاهی هم نداریم. اینها واقعا فریادهای وجودی است. یعنی اینها نداهای خودانگیخته و خودجوشانه ماست و القای اجتماعی نیست.
البته اگر روزی کسی به کلاس موسیقی برود برای اینکه یادگیری موسیقی کلاس دارد، آنگاه این دیگر علقه پردازی نیست، بلکه بدبختی و بیچارگی است ولی اگر کسی عشق موسیقی داشته باشد و به کلاس موسیقی برود، این hobby است.
می خواهم بگویم اینها تاکید می کنند که hobby باید جنبه فردی داشته باشد، حال آنکه اگر کسی بگوید موسیقی یاد گرفتن یا فلان کتاب را خواندن کلاس دارد و برای آدم وجهه و پرستیژ درست می کند، این دیگر hobby نیست.
وقتی من دانشجوی سال سوم دانشگاه بودم دوستی داشتیم. ایشان صبح ها وقتی که دفتر و دستکش را جمع می کرد یک کتاب انسان موجود تک ساختی، اثر هربرت مارکوزه برمی داشت و روی کتاب هایش می گذاشت و به دانشگاه می رفت. در آن زمان هر کسی که این کتاب را نخوانده بود، گویی سواد نداشت.
خیلی ها روشنفکری شان به همین چیزها بود. ایشان عصر که برمی گشت کتاب را می آورد و روی طاقچه می گذاشت و فردا صبح هم باز همینطور. من بعید می دانم و تقریبا با ضرس قاطع باید بگویم که ایشان این کتاب را نخوانده بود اما این یک سالی که ما هم اتاق بودیم این انسان تاک ساختی روی کتاب هایش بود چون آن وقت مُد بود که آدم باید کتاب هربرت مارکوزه را خوانده باشد.
امروزه هم کتاب های دیگری به جایش آمده است. اگر چنین باشد اینها دیگر hobby نیست، بلکه بدبختی و بیچارگی است چون از درون افراد نمی جوشد اما گاهی هم این موارد واقعا از درون افراد می جوشد. مثلا کسی همیشه در جیبش دیوان حافظ دارد و در اتوبوس، مترو، هواپیما و ... حافظ می خواند یا مثلا قرآن دارد و قرآن می خواند.
مثلا من در اتاق انتظار مطب یک پزشک مردی را دیدم که شاید چیزی بیش از دو ساعت با جدیت تمام در حال قرآن خواندن بود و این کار، علقه ایشان بود و نمی خواست با این کار ژست بگیرد چون در آنجا کسی او را نمی شناخت. این هم کار دومی است که می کنیم. کار اول و دوم، یعنی درآمدزایی و علقه پردازی، هر دو خودگرایی (egoism) آدمی را ارضا می کند.
ارسال نظر