لطفا نان به نرخ روزخور نباشید!
این طبیعت زندگی است. زندگی اجتماعی به ما یاد می دهد که برای رسیدن به خواسته هایمان، دوست داشتن هایمان، چطور آدم هایی باشیم؛ نان به نرخ روز خور یا شریف و اخلاق مدار.
هفته نامه چلچراغ - نازنین متین نیا: شنیده اید؟! شاعری می گوید: «سراپا اگر زرد و افسرده ایم، ولی دل به پاییز سپرده ایم/ چو گلدان خالی لب پنجره، پر از خاطرات ترک خورده ایم و ...» شاعر شعر را گفت و رفت. یک جوری که انگار هیچ کس نباید می فهمید وقتی از گلدان خالی دلش حرف می زند، دقیقا از چه می گوید و وقتی همان اول کار، تاکید می کند که دل به پاییز سپرده، یعنی چه.
خاصیتش این بود؛ شاعر را می گویم. مردی که قیصر امین پور نام داشت و خیلی زودتر از زمانه ای که همه ترک ها عمیق تر و عمیق تر شدند، رفت. اما شعرش، همچنان نفس می کشد و آنقدر بامرام و اخلاق است که گاهی از زبان آنهایی که تجسم واقعی آن «پاییز» هستند و نا اهل و نامحرم حتی، هم به زبان می آید و هر بار این فقط شعر است که صبورانه تاب می آورد و یاد شاعری که می گفت: «اگر داغ دل بود ما دیده ایم/ اگر خون دل بود ما خورده ایم/ اگر داغ شرط است ما برده ایم/ اگر دشنه دشمنان؛ گردنیم/ اگر خنجر دوستان؛ گرده ایم/ گواهی بخواهید اینک گواه/ همین زخم هایی که نشمرده ایم و ...» شعری که کنار هم نشینی واژه ها در ظاهر راحت و ساده اش کرده و در باطن از رسمی حرف می زند که حتی شمردن زخم ها را هم نجیبانه، رها می کند.
زیر آفتاب پاییزی ایستاده و برایم خاطره تعریف می کند. تعریف می کند که قبل ترها توی سینما بوده. منظورش این است که سیاهی لشگر فیلم ها بوده. الان پارکبان است؛ مردی که ماشین های آدم های دیگر به جانش بسته است و از صبح تا ظهر دور تا دور خیابان راه می رود که مبادا، خدای نکرده خط و خشی به یکی از ماشین ها بخورد.
برای اینکه حرفش را باور کنم، اطلاعات دقیق می دهد: «توی فیلم حاتمی کیا بودم؛ «دیده بان». دیده ای؟! همانی هستم که کنار دیده بانه.» حاتمی کیای آن روزها را «بچه حزب اللهی» می نامند؛ جوان «ریشویی» که کارگردانش بوده اما بعد سینما را رها کرده و حالا اینجاست.
می گویم می دانی این روزها با عباس کیارستمی ماجرا دارد. قبل ترش هم با فرهادی و بنی اعتماد و دیگران؟! سر تکان می دهد که آدم ها عوض می شوند. و می رود. حاتمی کیا عوض شده؟! این سوالی است که برای من می ماند. برای یک روزنامه نگار نسل سومی که با همان «دیده بان»، سینمای جنگ را کشف کرد. که می داند حاتمی کیا تا همین ۱۰ سال پیش مرد دیگری بوده.
خط قرمزهای ما، یک جایی در کودکی شکل می گیرند. آنجایی که والد با سیستم تنبیه و تشویق به ما یاد می دهد که چه چیز خوب است و چه نه. شانس که بیاوریم، والد خوبی داشته باشیم که کودک ناآرام را آرام کند. بزرگتر که می شویم، خودمان هم آستین بالا می زنیم تا آنچه را والد یاد داده تکمیل کنیم. به آدم ها نگاه می کنیم و از آنچه که دوست داریم یا نه، انتخاب می کنیم و اصل و اصولی را برمی داریم و اصل و اصولی را هم حذف می کنیم.
این طبیعت زندگی است. زندگی اجتماعی به ما یاد می دهد که برای رسیدن به خواسته هایمان، دوست داشتن هایمان، چطور آدم هایی باشیم؛ نان به نرخ روز خور یا شریف و اخلاق مدار.
اما واقعیت این است که دیگر پدر و مادری دنبال ما نیست که بگوید چه چیز درست است و چه غلط. نیست که گوشمان را بپیچاند که چرا زیرآب فلان همکارت را زدی یا چرا بهمان دوستت را رنجاندی و ... کودک دوباره برمی گردد؛ قوی و حکمران و هر چه کمتر مهارش کنی، خواسته هایش بیشتر می شود و گذشتن از مرز اخلاق و درستی راحت تر... کودکی که گاهی ترسیده برای دفاع از خود پا به زمین می کوبد و چیزی را می خواهد و گاهی هم نه، از سر عیش و عشرت، تو را گول می زند که برو، مرزها را بشکن، راه را باز کن.
حاتمی کیا، ۱۰ سال است که عوض شده و تغییرش شبیه همان ۱۰ سالی است که بر خیلی ها رفته؛ عجیب و غریب و پر از تلاطم. یک فیلم توقیفی دارد و قبل ترش هم یک فیلم توقیفی دیگر داشت. آیا می شود به کسی که در ۱۰ سال دو فیلم توقیفی داشته، خرده گرفت؟
آیا می شود به آدم هایی که روز به روز تنگنای اقتصادی شان بیشتر شده، ایرادی وارد کرد؟ آیا می شود به جوانی که چند سال دویده و به جز به رد شدن از هزار و یک گزینش جورواجور، نتیجه دیگری نداشته، گفت که چرا افسرده ای؟ آیا می شود به آدم هایی که هر روز و هر روز با غیبت و تهمت، دروغ، عصبیت و هزار و یک جور زشتی اخلاقی مواجه می شوند، حرفی زد و سوالی پرسید که چرا ناگهان عوض شدی و همرنگ جماعت شدی؟
آیا ما می توانیم تحمل کنیم و آدم های دیگری نشویم یا نه، بی خیال آنچه که اخلاق نام می گیرد، خط قرمزها را همرنگ جماعتی کنیم که مرزهای اخلاق شان یکی یکی، پاک می شود؟
شرافت و حرمت نگه داشتن، از آنچه که در آینه می بینیم، از ما خیلی دورتر است. چون سخت است. چون نفس بر است و حتی به مرزهای نداری و هیچ می کشاندت. سخت است، چون زندگی مردی هنرمند، در انزوا و سخت است. چون زندگی زنی مثل بنی اعتماد که بعد از این همه سال، مجبور است با کمترین هزینه فیلم بسازد، سخت است.
راه اخلاق، درد دارد. ترک دارد و این ترک ها روز به روز بیشتر می شوند. برای همین است که صبر می خواهد و آگاهی. واژه هایی که فقط در حرف قشنگ هستند و در عمل سنگین ترین بار و مسیری که می توانی انتخاب کنی.
وقتی انتخابش می کنی، باید قید زندگی آرام و رام بیرونی را بزنی. که حرمت نگه داشتن گاهی معنی باخت می دهد، ضربه خوردن و حتی از دست دادن و دلی شرحه شرحه داشتن که اهل بودن، گاهی معنی درد کشیدن می دهد، جدا از جمع بودن و تنهایی که ساختن، صبر می خواهد و امید در روزهای عمیق ناامیدی. که همه آنچه که یک روز با خودت تصمیم می گیری به آن پایبند بمانی، ترکت می اندازد و همان گلدان لب پنجره قیصر می شوی که حتی با پاییز هم اهلی است و می تواند بخواند: «دلی سربلند و سری سر به زیر، از این دست عمری به سر برده ایم.»
پی نوشت: اگر خواستید که اهلی شوید، اولین قدم قضاوت نکردن است، به این رفتارهای «نچ نچ» نکنید. آدمیم دیگر، خودمان هم ممکن است روزگاری بدتر را تجربه کنیم و حیف شویم.
ارسال نظر