رازهای تاریک این چند خانواده اشکتان را در میآورد
مخاطبان همیشگی برترینها حتما این سبک مقالهها را به خوبی میشناسند. مقالههایی که با یک پرسش در شبکههای اجتماعی (عمدتا ردیت) و جمعآوری بهترین پاسخهای آن پرسش شکل میگیرد.
برترینها: مخاطبان همیشگی برترینها حتما این سبک مقالهها را به خوبی میشناسند. مقالههایی که با یک پرسش در شبکههای اجتماعی (عمدتا ردیت) و جمعآوری بهترین پاسخهای آن پرسش شکل میگیرد.
پرسشی که مبنای این مقاله شد را یک کاربر کنجکاو ردیت طرح کرد و خیلی زود پاسخهای فراوان و بعضا شگفتآوری دریافت کرد. این کاربر از بقیه پرسید:"از کدام راز تاریک و تکان دهنده درباره خانواده یا اقوامت باخبر شدی؟"
همراه هم تعدادی از پاسخهای شگفتآور این پرسش را مرور میکنیم.
جنایتهای دایی که ظاهرا تاوان نداشت
اجازه دهید همین اولِ کار به شما بگویم که دایی بزرگِ من یک متجاوز به کودکان است و ظاهرا کودکان فراوانی در فامیل، طعمه او شدهاند. داستان از این قرار است که سالها پس از این جنایات، دایی من به قول خودش در زندگیاش حضرت عیسی را یافته و راهش را تغییر داده است و انگار با این تغییر تمام آن جنایات محو شدهاند.
از وقتی خیلی کوچک بودم مرتبا این جمله را از مادربزرگم میشنیدم که "تونی در گذشته و پیش از یافتن خدا کارهای بدی کرده است" و وقتی کمکم این جمله را در کنار نشانههای دیگری گذاشتم به واقعیت پی بردم. یکی از این نشانهها این بود که مادرم در مهمانیها همیشه مواظب بود هیچ کودکی با دایی تونی تنها نماند.
سرتان را درد نیاورم در نهایت فهمیدم دستکم سه دختر کم سن در فامیل(مادرم، خالهام و یکی از دخترخالهها) قربانی دایی تونی شدهاند. حالا وظیفه مراقبت از کودکان در محافلی که دایی تونی حضور دارد به من رسیده است و من هربار وقتی به آزاد بودن دایی تونی فکر میکنم از عصبانیت به مرز جنون میرسم.
عموی من روحش هم خبر نداشت چقدر به مرگ نزدیک است
دههها پیش وقتی عموی من هنوز کودکی 7،8 ساله بوده روزی به دعوت و اصرار برادر بزرگترش برای شکار به اعماق جنگل میرود. عمویم تعریف میکند که با وجود سن کم به رفتارهای عجیب برادر بزرگش مشکوک شده بود. او میگوید برادر بزرگترش مرتبا از او عقب میافتاد و انگار سعی میکرد فاصلهای 30،40 متری بین آنها ایجاد شود. در نهایت عمویم در یک لحظه و کاملا تصادفی به سمت عقب بر میگردد و میبیند برادرش با شاتگانِ آماده شلیکش او را هدف گرفته است.
عمویم میگوید وقتی دلیل این کار را پرسیدم برادرم هول شد و به تته پته افتاد و در نهایت گفت که فکر کرده یک گوزن پشت من دیده است. عمویم که حسابی وحشت کرده بود سریعا از برادرش دور میشود و به خانه بازمیگردد اما بخش ترسناک این راز خانوادگی هنوز گفته نشده است. روز بعد عمویم به همراه دوستانش در همان حوالی مشغول گردش بوده که با چاله قبر مانندی روبرو میشود که برادر بزرگترش دقیقا در صبح روز شکار حفر کرده بود. نیازی به گفتن نیست که عمویم دیگر هیچوقت با برادرش بیرون نرفت و حالا هیچ کدام از اعضای خانواده با عموی بزرگتر رابطهای ندارد.
نسبتهای خانوادگی یا یک معما برای تست هوش؟
میدانم چیزی که قرار است برایتان تعریف کنم خیلی یک راز تاریک خانوادگی نیست اما بد نیست از این اتفاق جالب در خانواده ما باخبر شوید. چند سال پیش وقتی از بین مادربزرگها و پدربزرگهایم فقط پدرِ پدرم و مادرِ مادرم زنده بودند و از قضا هر دو هم 75 ساله بودند در یک اقدام شگرف تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند و به این شکل این معما طرح شد.
حالا پدر و مادر من خواهر و برادر ناتنی هستند و من فرزند پدر و مادرم هستم و در همان حال برادرزاده مادرم و خواهر زاده پدرم. برای طولانی نشدن این پست از بقیه نسبتهای شکل گرفته در خانواده میگذرم اما حتما میتوانید چندتایی از آنها را حدس بزنید.
وقتی حسابی دلم به حال پدرم سوخت
پدر من چند سال پیش از دنیا رفت و یکی دوسال پیش از مرگش یک روز را بر خلاف عادات معمول جفتمان حسابی به حرف زدن گذراندیم و از قضا احساس صمیمت و نزدیکی عجیبی بینمان به وجود آمد و من از رازی باخبر شدم که نگاهم به خانوادهام را تغییر داد. پدرم به من گفت وقتی در شب عروسی با مادرم از خداحافظی با مهمانها بازگشته مادرم را در آغوش شخص دیگری یافته است. آن شخص دیگر پسرعموی پدرم بود و ظاهرا مادرم و او سالها بوده که حسابی عاشق هم بودهاند.
پدرم تعریف کرد که همان شب قصد داشت مادرم را ترک کند اما کشیشی که مراسم را اجرا کرده بود از او خواسته که ببخشد و فراموش کند و پدرم پس از قول مادرم چنین میکند. ظاهرا مادرم چند سالی پای قولش میماند و وقتی من 4،5 ساله بودم پدرم دوباره از خیانت مادرم و رابطه با پسرعمویش مطلع میشود. پدرم آن روز با چشمهای خیس به من گفت که در آن لحظه آماده بود که همهچیز را رها کند و در شهری جدید، زندگی جدیدی را آغاز کند اما در همان لحظه چشمش به منِ 5 ساله افتاده است.
در نهایت پدرم نمیتواند خودش را مجاب کند که من بدون خانوادهای کامل بزرگ شوم و تصمیم میگیرد فقط به خاطر من بسازد و بسوزد و تحمل کند. از آن روز به بعد پدرم هر روز غمگینتر شد و در کنار دیابت و بیماری قلبی، خودش را در کار غرق کرد و لبخندهای کمیابش فقط وقتی اتفاق میافتاد که من دور و برش بودم. دلم نیامد این جمله را به پدرم بگویم اما آرزو داشتم به جای این فداکاری به دنبال زندگیاش میرفت و تمام چیزی که داشت را فدای من نمیکرد. حالا سالهاست که نمیتوانم به پدرم فکر کنم و اشک نریزم.
پدربزرگِ سنگدلِ من
چند سال پیش من از رازی باخبر شدم که نگاهم به پدربزرگم را برای همیشه تغییر داد. من دریافتم که پدربزرگم پیش از ازدواج با مادربزرگِ من، همسر دیگری داشته که درگذشته است اما نحوه مرگ این زن بیچاره، به شدت ناراحت کننده است.
ظاهرا این زن بینوا به خاطر مسمومیت غذایی حاد ناشی از مصرف کنسروِ آلوده یا بوتولیسم به شدت بیمار شده اما این ناخوشی در آن زمان کاملا قابل درمان بوده است. پدربزرگِ سنگدلِ من تنها و تنها به این دلیل که مقصرِ این بیماری را همسرش میدانسته(چون خود آن زن کنسرو گوجه را درست کرده بود) حاضر نمیشود او را به پزشک برساند و به همین راحتی زن جوانِ بخت برگشته جان میدهد.
زندگی مخفی و سینماییِ پدربزرگ ناتنی من
چند سال پس از فوتِ پدربزرگم، مادربزرگم تصمیم گرفت با مرد خوش خلق و مهربانی ازدواج کند. درباره این مرد مهربان به تازگی چیزهایی متوجه شدهام که باعث شد مغزم سوت بکشد. معلوم شد پدربزرگِ ناتنی من بر خلاف آنچه ما فکر میکردیم آمریکایی نبوده و درواقع اهل استرالیاست اما این فقط بخش کوچکی از داستان است.
این مرد در حقیقت سالها پیش از ازدواج با مادربزرگ من، یک زندگی، خانواده و هویت کاملا متفاوتی در استرالیا داشته و قبل از ترک استرالیا با همسر و فرزندانش زندگی میکرده است. به دلایلی او تصمیم به فرار میگیرد و بعد از صحنهسازی هالیوودی مرگش(سقوط خودرویش در دره) به آمریکا میآید.مادربزرگم وقتی از داستان باخبر شد همسرش را مجبور کرد با خانواده سابقش(که کاملا از مرگ او اطمینان داشتند) ازتباط برقرار کند و برای اینکه داستان از این هم جالبتر شود باید بگویم یکی از پسران او در غیابش تبدیل به یکی از مشهورترین کمدینهای استرالیا شده و جالب است بدانید تقریبا در تمام استندآپ کمدیهایش جوکی درباره پدر عجیبش و داستان مرگ عجیبترش هم تعریف میکند.
پدری که هیچ رقمه فرزند نمیخواست
حتما از بعضی دوستانتان شنیدهاید که از برنامهریزی نشده بودنِ تولدشان شکایت دارند و اینچنین تفسیر میکنند که پدر و مادرشان در حقیقت آنها را نمیخواستهاند. باید به این دسته از افراد بگویم که به جای شکایت فقط برای لحظهای به داستان من فکر کنند.
چند وقت پیش از رازی باخبر شدم که انگار باعث تغییر همه بخشهای دنیایم شد. من کاملا تصادفی از این موضوع آگاه شدم که پدرم در زمانی که مادرم من را باردار بوده تلاش کرده هر دوی ما را بکشد. با این اوصاف من میتوانم مطمئن باشم که دستکم پدرم آنقدر من را نمیخواسته که در این راه حاضر به انجام قتل بوده است و در نتیجه شاید من ناخواستهترین کودک دنیا باشم.
نظر کاربران
متن های زیبا رو خوندم و عبرت گرفتم
بخدا کافر اگر بود به رحم امده بود
عاشق این قسمت از برترین هام هر هفته منتظر این بخش هستم ممنون
خیلی قشنگ بودن لطفا ادامه بده برترینها .ممنون
جالب بود
بسیار زیبا و متفاوت.لطفا ادامه دهید.
سپاس بیکران، عالی بود
سپاس بیکران، عالی بود