شیلا؛ دختری که تحقیر کرد و زخم به جا گذاشت
خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحیِ فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند.
برترینها: ویویان گورنیک، نویسنده و جستارنویس آمریکایی دست روی یک رفتار اجتماعی ناپسند گذاشته و از «تحقیر» میگوید. مطلب حاضر بخشی از نوشتههای او درباره ابعاد این قسم از رفتارهاست که وبسایت «ترجمان» آن را منتشر کرده و ما خلاصهای از آن را برایتان در اینجا آوردهایم.
من و شیلا از ده تا سیزدهسالگی بهترین دوستان هم بودیم. فاصلۀ خانۀ ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصلۀ خانۀ آنها دو خیابان بود. او صبحها صبر میکرد تا من برسم و بعد شانه به شانۀ هم وارد مدرسه میشدیم. از آن ساعت تا پنجونیمِ عصر -که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمیخوردیم. اما بعد از تابستان که سیزده سالمان شد، اتفاق غیرقابلتصوری افتاد: شیلا دیگر صبحها جلوی درِ خانهشان منتظرم نمیماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمیداشت و زنگ آخر که میخورد ناگهان غیبش میزد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راهرو یا حیاط زیر نظر میگیرم دختری که تازه به مدرسهمان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان.
با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوستِ هم نیستیم؟». شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نه خیر! من الان با اِدنا دوست صمیمیام».
ساکت و بیحرکت همانجا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خونِ بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم؛ احساس میکردم افسرده و حقیر و بیکسم و مقدّر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد.
اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم.
پنجاه سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی میرفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و، وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت:«منم، شیلا». صحنۀ حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همۀ بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت.
با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام».
آنتوان چخوف در جایی میگوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچچیز، هیچچیز، هیچچیزِ دیگر در دنیا به اندازۀ تحقیرشدنِ آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطرۀ تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحیِ فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند.
وقتی یادداشت دیوید رانسیمن دربارۀ کتاب شان وارنِ کریکتباز را خواندم متوجه شدم که وارن میخواسته بازیکن فوتبال استرالیایی شود، ولی ظاهراً بهقدر کافی مستعد نبوده. زمانی که مشخص میشود در کریکت استعداد خارقالعادهای دارد -او یکی از بزرگترین پرتابکنندههای تاریخ بود- راه شهرت و ثروت را در این ورزش دنبال میکند. ولی او کریکت را «با کینهای که در قلبش داشته» بازی میکند. وارن الزاماً نمیخواسته چوبزنهای بازی را زخمی کند، اما قطعاً میخواسته آنها را احمق جلوه بدهد. رانسیمن میگوید او «در اعماق وجودش» میخواسته چوبزنها «احساس خیلی بدی داشته باشند. همان احساس بدی که خودش تجربه کرده، وقتی نامهای را دریافت میکند که در آن نوشته شده او در فوتبال استرالیایی استعداد ندارد».
نکتۀ قابلتوجه اصرار وارن بر حفظ خاطرۀ آن شکست است. هر بار که او در زمین بازیِ کریکت با پرخاشجویی رفتار میکرده آن دردِ نادیدهگرفتهشدن را تسکین میداده، خاطرهاش را در قلب زنده نگاه میداشته، از آتشِ افروختهاش گرما میگرفته و باور داشته که این درد به استعدادش نیرو میبخشد. رانسیمن به ما نمیگوید حالا که وارن دیگر بازی نمیکند با تعلق خاطرِ بیاندازهاش به ظلمی که در حقش شده چه میکند، ولی مثالهای فراوان دیگری در دست داریم که نشان میدهند بر سر کسانی که میگذارند احساس حقارت، در تمام دوران زندگی، آنها را به اسارت بگیرد چه میآید.
ماجراها و اتهامات آزار و اذیت در محل کار، که همزمان با شروع جنبش #من_هم در سال ۲۰۱۷ سروکلهشان پیدا شد، آنقدر گسترده بودند که حیرتزدهام کرد. این رفتارها، که از تماس دست و نظردادن دربارۀ لباس باز کسی تا تجاوز جنسی را دربر میگرفت، در بعضی موارد قابل چشمپوشی و در بعضی دیگر توهینآمیز قلمداد میشد. از میان همۀ این ماجراها، اتفاقاً نظر من به معمولیترین نمونههای جرایم جنسی جلب شد، آنهایی که نمونهای از استفادۀ ابزاری مردان و زنان از یکدیگر هستند و مدتها نادیده گرفته شدهاند.
زنی را مجسم میکنم که سالها، هر روزِ هفته، با گلویی گرفته و دلی پرآشوب وارد محل کارش میشود و میرود تا داروهایی را که مجبور است برای حفظ شغلش بخورد سر بکشد. او از این مراسم تهوعآور با کسی حرفی نمیزند، چون میداند گلایهاش آنقدر پیشپاافتاده است که مردها میخندند و زنها سربرمیگردانند، اما گویی روزبهروز و ماهبهسال چیزی حیاتبخش در درونش میمیرد: حسی از فردیت که او درست زمانی از آن آگاه شده که احساس کرده ممکن است از دستش بدهد. درماندگی اوست که عذابش میدهد؛ او فهمیده آنچه از نظرش تحقیرآمیز است، در این فرهنگ، طبیعی قلمداد میشود و دچار ضربۀ روحی میشود، چون هیچ نفوذی در این فرهنگ ندارد.
وقتی در سال ۲۰۱۷ این زنان پیدایشان شد -با چهرههایی درهمکشیده از غضب و صداهایی غرولندکنان که میرفتند سونامی ویرانگری را به راه بیندازند که همۀ ما را، از زن و مرد، غرق کند- داشتند نشان میدادند که اگر این اهانتها مدتی مدید نادیده گرفته شوند ممکن است روزی تمدنی را به نابودی بکشاند.
چرا تحقیر اینهمه احساسات را جریحهدار میکند، آسیب بهبار میآورد و ما را به طرزی وحشتناک لِه میکند؟ چرا اگر ما پیشِ خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیرقابل تحمل -بله، غیرقابل تحمل- میشود؟ یا شاید بهتر باشد پرسش را بچرخانیم و، مثل آن زن دانایی که میشناسم، بپرسیم چرا باید نسبت به خودمان نظر خوب داشته باشیم؟ وقتی او این پرسش را مطرح کرد با خود گفتم آه بله! چرا غذا، لباس، سرپناه، آزادی بیان و آزادی حرکت برایمان کافی نیست؟ چرا باید علاوه بر اینها نظر خوب هم نسبت به خودمان داشته باشیم؟
روانکاوی میگوید که ما، از لحظۀ تولد، مشتاق شناختهشدن هستیم. وقتی چشمانمان را باز میکنیم منتظر پاسخیم. البته که ما باید گرم و خشک باشیم، کسی آراممان کند و دست نوازش به سرمان بکشد ولی حتی بیش از این موارد محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش، نگاهمان کنند. بهطور عادی، این توجه را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت میکنیم، گاهی هم اصلاً دریافت نمیکنیم و، از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم آغاز میشود. هیچکس بهطور کامل از این موقعیت خلاص نمیشود. احساسات ما عمدتاً مخفی میشوند و ما، معمولاً، با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه میدهیم.
اما برخی -مثل کسانی که در طبقۀ اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد میشوند، یا شاید آنهایی که وضعیت ظاهریشان منجر به تمسخر یا طرد آنها میشود- چنان آسیب میبینند که دائم میترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و، ازاینرو، بهطور خطرناکی جامعهگریز میشوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضعِ بدوی، نیازمند تحلیل است، ولی در اغلب موارد این تلاش به درازا میکشد و میکشد (و میکشد!)، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمیشود؛ آنگاه درمان مثلِ آرزوی رمانتیکِ رهایی میشود؛ آرزویی محکوم به شکست.
بورخسِ بزرگ معتقد بود که باید وضعیت درونیِ فروپاشیدهمان را به چشم یکی از بزرگترین فرصتهای زندگی بنگریم -فرصتی برای آنکه نشان دهیم لیاقت آن خونی را که در رگهایمان جاری است داریم. او میگوید «هر چه پیش آید، از تحقیر و بداقبالی و رنج، همچون خاک کوزهگری است» بنابراین میتوانیم «اوضاع رقتبار زندگیمان را» به چیزی درخورِ موهبت آگاهی بدل سازیم.
نظر کاربران
کاری که می توانیم بکنیم این است که روی ارزشها و داشته های خودمان تمرکز کنیم و سپاسگزار باشیم و آنها را گسترش دهیم و همچنین در مورد داشته های دیگران، و آنان را تشویق و تحسین کنیم و در رفع عیوب خود و دیگری بکوشیم نه این که تحقیر کنیم. سپاس
حس تحقیر شدن خیلی بد متاسفانه در فرهنگ مسئولین خانواده و مدرسه محل کار مرسوم هست
پاسخ ها
اشتباه منفی دادم
بعد خود طرف رو که تحقیر میکنه تحقیر کنی افسردگی میگیره میره گریه میکنه
من کسانی رو که بخاطر رفتار سلیقه ای بهترین سال های یک انسان رو تخریب کردن تحقیرشون میکتم راضی باشند
پاسخ ها
تو خودت متوجه نیستی چقدر حقیری ":)
انسان؟
جراح مغز و اعصاب داریم جراح روان ندیدیم تا حالا ؟؟؟!!!¡!!!
پاسخ ها
جراح مغز پزشک اعصاب روان هم هست خب تخصصش
خیلی خوب وخواندنی بود،سپاس .
عالی بود، واقعا حس ویرانگر تحقیر تا آخر عمر باقی میمونه.
یاد این آیه قران افتادم: ای کسانی که ایمان آوردهاید! نباید گروهی از مردان شما گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند؛ و نه زنانی زنان دیگر را، شاید آنان بهتر از اینان باشند؛ و یکدیگر را مورد طعن و عیبجویی قرار ندهید و با القاب زشت و ناپسند یکدیگر را یاد نکنید، بسیار بد است که بر کسی پس از ایمان نام کفرآمیز بگذارید؛ و آنها که توبه نکنند، ظالم و ستمگرند!