چرا کُشتی انقدر راحت اشک ما را در میآورد؟
ناکامی دامنهدار کشتیگیران ایرانی در المپیک و خصوصا آن چند ثانیهای که یزدانی کم آورد، بار دیگر نشان داد که کشتی چه جایگاه خاصی در فرهنگ ایرانی دارد
برترینها: ناکامی دامنهدار کشتیگیران ایرانی در المپیک و خصوصا آن چند ثانیهای که یزدانی کم آورد، بار دیگر نشان داد که کشتی چه جایگاه خاصی در فرهنگ ایرانی دارد، در این مطلب ابتدا یادداشتی از مهدی یزدانیخرم میخوانیم، او با نگاه جامعهشناسانه جایگاه پهلوان و کشتیگیر در نگاه ایرانی را بررسی کرده و بعد یادداشتی از پروانه حسینی میخوانیم، نگاهی زنانه و تازه به کشتی.
مهدی یزدانیخرم نوشت: «ظهر که در خیابان بودم از هر گوشهای صدای رادیو بود. انتظار برای فینال کشتی المپیک و چهرههایی که انگار همین روزنهها برایشان باقی مانده در این روزگار مرگآلود. این وضعیت من را یاد سکانسِ درخشان فیلمِ بهرام توکلی انداخت. مبارزهی جانانهی تختی در اُلمپیک ملبورن و پیروزی در شرایطی که تقریبن چشمهایاش جایی را نمیدید.دههها از آن سال میگذرد اما انگار هنوز مفهومِ مردان و زنانی که در فضای تلخ و تار اجتماعی (که اصولن همیشه پای ثابت تاریخِ ماست) میتوانند در یک لحظه تحملِ رنج را کمتر کنند تفاوتی نکرده.
از تختی تا یزدانی، از موحد تا علیاکبری و... اگر در بسیاری ممالک این اتفاق فقط یک مسابقهی ورزشی ساده باشد در ایران مسالهایست فرایِ این وضعیت. وقتی چشمهای غلامرضا تختی دچارِ خونریزی شدید و التهاب میشود انگار واردِ تونلی شده که باعث میشود مبارزه را ادامه دهد. همان تونلی که درش میلیونها نفر در انتهایاش منتظرِ «جنگیدنِ» پهلوانِ خود هستند. و کُشتی اوجِ این نبرد است در حافظهی جمعی ما. جایی که «پهلوان» ( با ورزشکار نباید اشتباه گرفته شود) تبدیل میشود به بخش مهمی از روحِ یک ملت خسته، غمزده و در محاصرهی مرگ.
چشمهای نمادین و خونگرفتهی تختی این استعاره را حفظ میکند و میپرورانَد. بدن او به بدنی جمعی تبدیل میشود و برای همین باید بجنگد. سنتِ پهلوانی از پهلوان پیروزی نمیخواهد بلکه تا آخرین نَفس «جنگیدن» و «اخلاق» را میطلبد. به همین دلیل چشموهای خونگرفتهی تختی دوربینی میشود برای مبارزهی یک ملتِ خسته. و این دور هی تکرار میشود. چون هیچگاه جامعهی ایران از وضعیتِ اضطراریاش خارج نشده و همیشه به ستارههایی نیاز دارد که فضا را بشکنند. امید بسازنند برایاش و میدان را واگذار نکنند. به همین دلیل کُشتی هویت متفاوتی دارد با بسیاری «ورزش»های دیگر، چون نبردیست علیه یک جور شکست انگار. در شرایط تلخ همیشه برخی از رویاسازانِ ما همین مردان بودهاند.
از تختی که تکثیر میشود تا سلیمانی وخادمها و سوختهسرایی. غلامرضا تختی با چشمانِ خونین حریف را ضربه میکند و سالها میجنگد و بعد به تراژیکترین شکل ممکن و در اوج تنهایی به زندهگیاش پایان میدهد اما شمایلی از خود باقی میگذارد که در این سکانس متولد میشود. اینکه به درست یا غلط بخش مهمی از یک ملت منتظرِ نبرد تو هستند و همین فشار مضاعف است که باعث میشود چشمهای خونگرفته باز شوند تا بسیاری خود را در بدنِ پهلوان خود حس کنند. پهلوانی که نه به سوی یک حریف، که به سمت تلخی متراکمِ روزگار ملتاش حمله میکند انگار...»
پروانه حسینی نوشت: «اولین حضور من در مسابقات کشتی برمیگردد به مسابقات جام جهانی مردان ۲۰۱۴. نه بهعنوان کشتیگیر و نه بهعنوان تماشاگر. آن سالها من و الهام حیدری که اولین داور کشتی زن ایرانی و مقیم کانادا بود و مریم حاجیان که مشغول تحصیل در رشتهٔ روانشناسی بود کمپین ورود زنان ایرانی به کشتی را راه انداخته بودیم. میخواندیم، مینوشتیم، صفحاتی در شبکههای اجتماعی راه انداخته بودیم و حسابی پیگیر کشتی بودیم. وقتی که قطعی شد که تیم ایران برای مسابقات به لسآنجلس میآید ما تصمیم گرفتیم شال و کلاه کنیم و راه بیفتیم. من تا آن موقع حتی تجربهٔ تماشای کشتی مردان از نزدیک را نداشتم و هنوز هیچ کدام از اعضای تیم ایران را از نزدیک نمیشناختم. آنها هم من را نمیشناختند. این بهمعنای اولین قدم من به درون فضای کاملاً مردانهٔ کشتی ایران و مواجههٔ ما با هم بود.
وسط سالن بساط ترازو و ناظران اتحادیه به راه بود. وقتی ما وارد شدیم نوبت وزنکشی تیم هند بود. چشم گرداندم تا ببینم چقدر خبرنگار اینجا هست و چند تا از آنها زن هستند. هفت هشت نفری مرد دوربینبهگردن دیدم و دورتر یکی دو زن که داشتند با چند مرد که بعداً فهمیدم از اعضای اتحادیهٔ جهانی بودند حرف میزدند. چند قدم که جلوتر رفتیم احساس کردیم نگاههایی به سویمان چرخید. چیزی در این نگاهها سنگین ولی آشنا بود. این نگاهها یک جور احساس معذب بودن به ما میداد. تیم ایران نزدیک بساط ترازو روی سکویی جمع بودند و متوجه حضور ما شدند. در جایی که انتظارش را نداشتند، ناگهان سه زن هموطنشان جلوشان ظاهر شده بودند. سال قبل کمیتهٔ بینالمللی المپیک ورزش کشتی را تهدید به حذف از مسابقات المپیک کرده بود. کشورهای صاحبمقام در کشتی به تکاپو افتاده بودند که کشتی را در المپیک حفظ کنند. ایران و امریکا و روسیه سه نام اصلی در این لیست بودند. برای ایران این به معنی دیپلماسی کشتی در دوران بحرانی ریاستجمهوری احمدینژاد هم بود.
مردان ایرانی عادت دارند که محیط کشتی را از آن خود بدانند و حضور بیاجازهٔ زنان در فضاهای مردانهشدهشان برایشان عجیب و شاید تهدیدآمیز است. احساس کردم زیر نگاه خیرهٔ مردانی هستم که اگرچه هموطن من هستند ولی نگاهشان سنگینتر از بقیه است احساس کردم اگر بیشتر زیر این نگاهها بمانم بهخاطر سابقهای که بهعنوان زن ایرانی دارم شاید بترسم و فرار کنم. نگاه خیرهٔ مردانه تاریخ دارد و خود نوعی ابزار قدرتنمایی است. دوربین عکاسی و کارت شناساییام را به گردنم آویخته بودم. دو کارت برندهای که در آن لحظه باید رو میکردم. مستقیم به سمت تیم ایران رفتم. روبروشان ایستادم. دوربینم را بالا آوردم از دریچهٔ چشمی دوربین نگاهشان کردم و شروع کردم به چلیکچلیک عکس انداختن. ناگهان جای فاعل تماشاکننده و مفعول تماشاشونده عوض شده بود. لنز را میچرخاندم و روی تکتکشان زوم میکردم و عکس میانداختم. واکنشها اغلب این بود که نگاهشان را برگردانند.
چند نفری در گوش هم پچپچ کردند. لنز را روی پچپچ کردنشان زوم کردم و چلیک. یکی بلند شد و دست بر کمر لباس گرمکنش گذاشت که یعنی برای وزنکشی باید درش بیاورد. دوربینم را به سویش ثابت نگه داشتم تا نشان دهم قصد شرم و برگرداندن نگاهم را ندارم. روی بدنی که در حال کندن لباس بود زوم کردم و چلیک. نوبت وزنکشی تیم ایران شروع شد. الهام با کشتیگیران آشنایی بیشتری داشت. متوجه شدم انگار او هم در برخورد با مردان غیر ایرانی راحتتر از ایرانیان است. گاه میدیدم در گوشهای با مربی یا داوری از امریکا یا کانادا صحبت میکند. من همچنان دوربینبهچشم بین محل استقرار تیم ایران و سکوی وزنکشی ایستاده بودم و از رفت و برگشتشان عکس میانداختم.
دیگر به من نگاه نمیکردند. تبدیل شده بودند به کشتیگیرانی حرفهای که میدانند سوژهٔ دوربین هستند. دوربین را نادیده میگرفتند. نمیدانم چقدر با این دوربین بخصوص راحت بودند یا نبودند. نمیدانم چقدر زن ایرانی پشت دوربین براشان آشنا یا غریب یا عجیب یا ترسناک یا جذاب بود. بعید میدانم که تا آن موقع هیچوقت به این نزدیکی و در این فضای پشت صحنهای سوژهٔ نگاه خیرهٔ هیچ زنی بوده باشند تا چه رسد زن ایرانی.
هفت سالی از آن تجربه گذشته است. خاطره را میشود بارها و بارها مرور کرد و از ریزهکاریهای آن معانی جدید یافت. اخیراً با نظریهٔ جولی سولوی که فیلمسازی فمینیست است آشنا شدم. او در واکنش به نظریهٔ «خیرگی مردانه» در فیلمسازی از «خیرگی زنانه» حرف میزند. اصطلاح «خیرگی مردانه» را اولین بار لورا مالوی در فیلمسازی مطرح کرده است. نظریهٔ خیرگی مردانه جایگاه زنان را نقد میکند و میگوید که زنان در فیلم سوژهٔ تماشا یا همان خیرگی مردان میشوند بدون این که بتوانند متقابلاً جهت نگاه را برگردانند و خود تماشاکننده بشوند و مردان را سوژهٔ تماشا کنند. در این رابطه دوربین تبدیل به ابزار قدرتی میشود که از شخص پشت دوربین که مرد است فاعل و از شخص جلوی دوربین که زن است مفعول میسازد.
خیرگی زنانه روشی است در مقابل خیرگی مردانه تا دنیای فیلمسازی بتواند نگاه زنان را داشته باشد؛ نگاهی که خود میخواهند نه آنطور که همیشه از طرف مردان پشت دوربین یا تماشاگر به آنها تلقین و تحمیل شده است. جولی سولوی میگوید خیرگی زنانه از سه طریق شکل میگیرد: ۱- تاکید بر احساس دوربین (در دست زن) بهجای تاکید بر اکشن یا بازی. ۲- نشان دادن این که تحت نظر بودن چه حسی دارد. ۳- برگرداندن جهت نگاه یا چرخش جایگاه فاعل و مفعول تماشا. بهقول جولی سولوی خیرگی زنانه هنوز کودک است و میترسد و دچار تناقض با خود است.
یادم میآید آن موقع که بین محل استقرار تیم کشتی ایران و سکوی وزنکشی ایستاده بودم و از هر کشتیگیری که از جلوی دوربینم رد میشد بدون این که چشم در چشم شویم فقط در نقش عکاس و سوژه عکس میگرفتم، کمیل قاسمی از جلوی دوربین رد شد تا روی ترازو برود. عکسی انداختم. چند دقیقه بعد برگشت. وقتی که از جلوی من رد میشد یک لحظه ایستاد، به دوربین نگاه کرد، لبخند زد و منتظر ماند. در درون کادر دوربینم نگاهش کردم. به نظرم آمد این صورت ظریف روی این بدن عظیم چه ترکیب متناقض و جالبی دارد.
کدامیک دارد به دوربین نگاه میکند؟ کدام به پروانهٔ خزیده در پیلهٔ پشت دوربین؟ کادر را تنظیم کردم تا صورتش با پوست شفاف و چشمهای درخشان و لبخند ظریفش در مرکز باشد و گردن ستبر و کمی از شانهها و سینهٔ پهن او در پایین کادر. همانطور لبخند بر لب و نگاه به دوربین صبر کرد تا کارم را انجام دهم. عکس را که انداختم دوربین را پایین آوردم و بهتشکر سری تکان دادم. انگار آتشبس اعلام شده باشد. عجالتاً از پشت سنگرم درآمدم.
پشت سرش رضا یزدانی رسید. او هم ایستاد و به دوربین نگاه کرد و لبخند کوچکی زد. آنجا اولین بار بود که کشف کردم لبان رضا یزدانی وقتی لبخند میزند شبیه لبان مینیاتورهای ایرانی است. همان مینیاتورهایی که مرد و زنش شبیه هم هستند دلم از مصدومیت پای رضا یزدانی در مسابقات المپیک و شکست دلخراشش سوخته بود. شاید امسال صاحب این لبان مینیاتوری بتواند جام جهانی را با خود به ایران ببرد.این یک شروع بود.»
نظر کاربران
من خودم قبلا كشتي كار كردم. اينم يك ورزشه مثل بقيه ورزشها. مگه بقيه زحمت نمي كشند؟ حالا اگر يك ورزش مثل شنا و يا دو سرمايه گذاري بشوند، چه قدر قابليت طلا آوري دارند!؟
اونقدر ورزشهای دیگمون داغون هستن همه فشارها و توجهات رو کشتیه. که ورژشکارامون هم ضرر میبینن
نمیدونم چجوره ولی کلا کشتی واسه خود من یه ورزش دیگس
ازبچگی خانوادگی کشتی های ملی رو دنبال میکردیم
بابام خیلی استرس داشت موقع کشتی های حساس :یادمه وقتی دبیر تو المپیک ۲۰۰۰ طلا اورد مامان و بابام اشک شوق میریختن
فکر میکنم این روزها ایرانیها به ترک دیوار هم گریه میکنن و اشکشون درمیاد
(البته یه زمانی ضرب المثل بود برای افراد خیلی شادو بیخیال که به ترک دیوار هم میخندن. منتها دیگه اون روزها گذشت و رفت...)
المپیک امسال افتضاح بودیم توجیه فایده ای نداره