طنز؛ نسبت طنزنویسها و احمدینژاد!
حسام حيدري در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: قدیم یک قصه کودکانه بود در مورد یک پسر تخس و بیشعور که با درخت سیبی دوست بود و از مهربانی و سادگی درخت سیب سوءاستفاده میکرد و به عناوین مختلف او را تیغ میزد. اگر یادتان باشد، ماجرا این طوری بود که کودک یک دورهای با درخت سیب بازی میکرد و از سر و کولش بالا میرفت و دم به دقیقه برایش پیامهای عاشقانه میفرستاد که: «تو، تو، فقط تو، بخوای نخوای فقط تو».
حسام حيدري در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: قدیم یک قصه کودکانه بود در مورد یک پسر تخس و بیشعور که با درخت سیبی دوست بود و از مهربانی و سادگی درخت سیب سوءاستفاده میکرد و به عناوین مختلف او را تیغ میزد. اگر یادتان باشد، ماجرا این طوری بود که کودک یک دورهای با درخت سیب بازی میکرد و از سر و کولش بالا میرفت و دم به دقیقه برایش پیامهای عاشقانه میفرستاد که: «تو، تو، فقط تو، بخوای نخوای فقط تو».
اما زمان که گذشت و پسر بزرگتر شد و چشم و گوشش بازتر شد، فهمید که «درخته همچین مالی هم نبوده» و از آن به بعد کمتر به درخت سر میزد. پیامهایش را سین نمیکرد و کلا محل نمیگذاشت. درخت سیب که ناراحت شده بود، هر روز استوری بغضناله میگذاشت و «هر بار این درو محکم نبند نرو» گوش میکرد تا اینکه یک روز پسر برگشت ولی این دفعه غمگین بود. درخت سیب از او پرسید: «چی شده؟ چرا قیافهات اینطوریه؟ این همه وقت خبر مرگت نبودی حالا غم و غصهات رو برا من آوردی؟» که پسرک سر درد و دلش باز شد و گفت: «تو خیلی درخت خوبی هستی ولی من دیگه اون پسر قدیم نیستم که بچه باشه و هر روز بیاد از درخت بالا بره. من الان نوجوان شدم و حق دارم که مثل همه نوجوونهای دیگه برای خودم تبلت و پلیاستیشن فور و اکانت اینستاگرام داشته باشم». درخت که با وجود اخلاق تندش هنوز در دلش پسرک را دوست داشت؛ سیبهای خود را به او داد و گفت: «بیا اینا رو ببر بفروش. خرج تبلت و اینستاگرامت کن» پسرک شاد و خندان سیبها را برداشت و رفت و باز هم چند سالی خبری ازش نبود. تا اینکه یک بار دیگر آمد و این بار هم غمگین بود. درخت که روند قصه دستش آمده بود، باز همان سوالهای دفعه قبل را پرسید و پسرک این بار گفت: «من دیگه نوجوون نیستم که فقط عکسها رو تو اینستاگرام ببینم و لایک کنم. من الان عکس واقعی میخوام ولی هیچ کس با من دوست نمیشه و پیش من نمیاد». درخت که در جبر داستان و رودربایستی خوانندگان گیر کرده بود، این بار فردین بازی را کاملتر کرد و شاخههایش را از تن جدا کرد و گفت: «بیا این شاخهها را ببر خانه و به هرکس که دیدی بگو من تو خونهمون شاخه درخت دارم که داستان تعریف ميکنه. این طوری همه باهات دوست میشن و میان که شاخهها رو ببینن و مشکلت حل میشه». پسر شاد و خندان شاخهها را برداشت و رفت دنبال الواتی خودش و باز هم چند سالی ازش خبری نشد تا این که دوباره با لب و لوچه آویزان آمد و گفت: «عجب غلطی کردم دنبال زن و زندگی رفتم و الان کار ندارم و زن و بچهام شب سر گشنه زمین میذارن».این بار هم با توجه به کمبود جای ستون، درخت خیلی سریع، تنهاش را قطع کرد و به پسرک داد تا ببرد بفروشد و با پولش پراید بخرد و در اسنپ کار کند.
سرتان را درد نیاورم. چند سال بعدش باز پسر برگشت و این بار ولی پیر و خسته و نابود بود. این بار نه خودش حال داشت که از درخت چیزی بخواهد و نه درخت چیزی داشت که تقدیم او کند.
اما حالا چرا این داستان ملودرام لوس را تعریف کردم؟ نسبت ما طنزنویسها و احمدینژاد مانند همین پسرک و درخت است. سالهای سال هرجا که سوژه کم آوردیم رفتیم پیش آقای احمدینژاد و او با گشادهدستی یک چیز جدیدی دست ما داد که برویم باهاش طنز بنویسیم. طبق همین روال، امروز هم وقتی دیدم که گند فیلترینگ و ارز و این چیزها در آمده و لوس و لوث و حتی لوص شده، با خودم گفتم: «ایول، برم ببینم احمدینژاد جدیدا چیکار کرده» ولی وقتی به سراغش رفتم، دیدم مثل درخت تکیده داستان گوشهای نشسته و دیگر چیزی برای ارائه ندارد.ناچار فقط به هم زل زدیم و چند قطره اشک ریختیم.
نظر کاربران
واقعا جاى تاسف داره که قلم به درست اينچنين ادم هست ...