طنز؛ سفر نوروزی که نشد ایشالا سفر آخِرَت
فاطمه قلخانی در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: از بچگی آرزو داشتم مثل فيلم تنها در خانه با اومدن عيد وسايلمون رو جمع كنيم و بريم سفر اما متاسفانه چون تو فرهنگ لغت بابا سفر تعریف نشده بود،هیچ وقت اين اتفاق نيفتاد.
فاطمه قلخانی در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: از بچگی آرزو داشتم مثل فيلم تنها در خانه با اومدن عيد وسايلمون رو جمع كنيم و بريم سفر اما متاسفانه چون تو فرهنگ لغت بابا سفر تعریف نشده بود،هیچ وقت اين اتفاق نيفتاد. ما حتی سیزده به در هم از خونه بیرون نمیرفتیم، قبلا که حیاط داشتیم بابا از شیش صبح زیرانداز پهن میکرد تو باغچه و ما رو بیدار میکرد که سیزده رو به در کنیم، حالا هم که خونهمون آپارتمانی شده، سیزده به درِ حیاطی به پشت بومی تغییر شکل داده، بابا هم کلی لذت میبره و میگه از این بالا همه چی قشنگتره.
حتی حاضر بودم مثل کِوین تو همون فيلم از سفر جا بمونم و از مسافرت رفتن خانواده لذت ببرم ولی از شرایط اون فیلم، ما حتی خانواده پر جمعیتش رو هم نداشتیم. خلاصه اینکه اگه درس جغرافیا تو درسای مدرسهمون نبود، من الان نمیدونستم تو کدوم شهر هستم چه برسه به اینکه شهرهای دیگه رو بشناسم. اما امسال تصمیم گرفتم دل رو بزنم به دریا و هر جور شده بابا رو راضی کنم که بریم سفر واسه همین از اوایل اسفند برنامهام رو شروع کردم و هر روز یه آیا میدانستید واسه بابا میفرستادم، این طوری که آیا میدانستید تنها درمان قطعی و بدون برگشت اکثر بیماریها سفر است؟ آیا میدانستید تخت جمشید آن تخت جمشید سابق نیست و الان چند تا ستونش باقی مانده؟ آیا میدانستید شکاف طاق بستان به جر خوردگی رسیده؟
آيا مىدانستيد كل جنگلهاى گيلان الان درحد باغ هم نيستند؟ آیا میدانستید دریاچه ارومیه تقریبا خشک شده است و اکثر تالابها هم در معرض نابودی هستند؟ اصلا آیا میدانید تالاب چیست؟ با اینکه بابا هیچ واکنشی نشون نمیداد اما میدونستم کم کم تاثیر خودشرو میذاره، تا اینکه یه هفته مونده بود به عید بهش گفتم بابا نظرت چیه قبل از اینکه کل آثار باستانی و طبیعی ایران از بین بره یه سفر بریم. بابا که تازه دوزاریش افتاده بود، گفت آیا میدانستید که ما امسال هم در خانه خواهیم ماند؟ به زور یه لبخندی گوشه لبم نشوندم و گفتم آخه پدر من به قول معروف بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، شما که ماشاا... دنیا دیدهای اما به فکر منم باشید، نخواه که خام خام تو چرخه طبیعت از بین برم. تازه نطقم وا شده بود که بابا گفت این حرفا واسه یه عده مرفه بی درده ، تو هم واسه بیعرضگیهات الکی بهونه نیار.
دیدم راهی نمونده تیر آخر رو زدم و گفتم اصلا امسال به جای این همه هزینه واسه آجیل و شیرینی و میوه و حتی ماهی شب عید چرا سفر نریم؟ شما حساب کن با پول هر کیلو آجیل میشه یه بلیت هواپیما خرید، تازه لازم نیست کل سیزده روز رو سفر باشیم در حد دو سه روز یا حتی یه روز هم کافیه، اینو که گفتم بابا گفت مگه از جونم سیر شدم که پول سه کیلو آجیل رو بدم بلیت مرگم رو بخرم! یادت نیست همین دو ماه پیش نوه عموی اصغرآقا تو پرواز مُرد؛ در ضمن من با یه کیلو و نیم سر و ته عیددیدنی رو هم میارم. گفتم خب با قطار بریم ولی بابا یه پوزخندی زد وهمون دیالوگرو تكراركرد، فقط سه کیلو آجیل، شیش کیلو شد و به جای نوه عموی اصغر آقا، زن دایی پری خانوم رو مثال زد.
خواستم اتوبوس رو بگم که یاد همسایه وسطیمون افتادم و منصرف شدم به جاش گفتم اصلا چرا با ماشین خودمون نریم از یه مسیر کوتاهم میریم که احتمال کشته شدنمون تو جاده كمتر بشه؛ بابا همین طور که سرش رو میخاروند، گفت به شرط اینکه وقتی برگشتیم بقیه عید رو چراغ خاموش بریم و بیایم تا کسی نفهمه ما خونهایم، گفتم قبوله و بابا گفت حالا مثلا کجا بریم؟ هر جا رو که میگفتم یه بهونهای میاورد، چابهار که دور بود، شمال که شلوغ بود، اهواز که هوا نداشت، اصفهان هم پارسال عمو اینا رفته بودن و از نظر بابا انقد خوب خاطراتش رو تعریف کرده بودن که دیگه لازم نبود بریم. خلاصه با کلی چک و چونه زدن و تهدید وتشویق های مامان بالاخره بابا رضایت داد که بعد از سال تحویل یه سفر سه روزه بریم.
از لحظه تصمیمگیری، من و مامان با کلی ذوق و شوق شروع کردیم به ساک وچمدون پر کردن؛ تقریبا هر چی تو خونه داشتیم، جمع کردیم و گذاشتیم یه گوشه چون تو سفر حتما لازممون میشد. همه چی داشت خوب پیش میرفت، سبزیپلو با ماهی (منتها از نوع کنسرو تن) شب عید رو خوردیم و دور سفره هفت سین نشستیم تا سال تحویل بشه. تا اینکه صدای توپ سال نو بلند شد و هنوز یا مقلبالقلوب رو درست حسابی نخونده بودیم که بابا واسه محکمکاری تو گروه فامیل ضمن تبریک سال نو اعلام کرد ما امسال عید میریم سفر و امکان پذیرایی از عزیزان فامیل رو نداریم؛کل فامیل هم ضمن آرزوی سفری خوب و خوش برای ما اعلام کردن که بعد تعطیلات واسه عید دیدنی میان خونه ما حتی یه عده هم درخواست سوغاتی داشتن.
بابا که دید فامیلای ما سیریشتر از این حرفان، رنگ و روش عوض شد طوری که انگار چندتا سکته ناقص رو همزمان رد کرده و در معرض ایست قلبی قرار داره، با لحن بریده بریده گفت مسافرت کنسله. یکی هم محکم زد پس سر من که کمتر از این آجیلا بخور، منم با بغض و اشک و آه، نخودچی کشمش باقیمونده از شب یلدا رو قورت دادم و صدام رو مدل قهرمانهای فیلمهای هندی کردم و گفتم آه پدر، التماست میکنم با من این کار رو نکن، نذار سفر نرفته از دنیا برم اما بابا بدتر آتیشی شد و داد زد: ایشالا سفر آخِرَت.
نظر کاربران
کوگوش شنوا
عالی هنرمند