طنز؛ همهاش فیلمه!
مونا زارع در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: اینهایی که فکر میکنند داستانهای طنز ما واقعی و برگرفته شده از زندگی خودمان است، نسل بعدی همانهایی هستند که وقتی سریال میدیدند، باور نمیکردند حمیده خیرآبادی و محمدعلی کشاورز واقعا با هم زن و شوهر نیستند و نیازی نیست برای آشتی بچههایشان توی سریال دعا کنند.
مونا زارع در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: اینهایی که فکر میکنند داستانهای طنز ما واقعی و برگرفته شده از زندگی خودمان است، نسل بعدی همانهایی هستند که وقتی سریال میدیدند، باور نمیکردند حمیده خیرآبادی و محمدعلی کشاورز واقعا با هم زن و شوهر نیستند و نیازی نیست برای آشتی بچههایشان توی سریال دعا کنند. قدیمها یک طلا خانم داشتیم که الان دور از جان بقیه دیگر پاهایش از کار افتاده و توی تختش با تلویزیونش زندگی میکند. اصلا پاهایش را سر همین تلویزیون از دست داد.
یعنی دیدیم چند ماهی است از خانه نیامده بیرون و خبری ازش نیست. در خانهاش را شکستیم و دیدیم همه جا را بوی کثافت برداشته و خودش را با ۳۰ کیلو وزن جلوی تلویزیون پیدا کردیم که داشت نمک پوست تخمههایی که خورده بود را توی دهانش خیس میکرد. وقتي چشمش به همسایهها و مامورهای آتشنشانی توی خانهاش که افتاد گفت: «بیزحمت اون پرده رو میکشید؟ نور افتاده توی تلویزیون» طلا خانم توی جوانیاش با تلویزیون آشنا شد. اولین بار خانه پدربزرگ من بود که تلویزیون را روشن کردند و طلا جیغ کشید و پرید توی اتاق و داد زد «چرا نمیگید یه مرد نامحرم یهو میاد تو خونهتون!» دو سه هفتهای طول کشید که ترسش بریزد و باور کند تلویزیون شیشه نشکن دارد و کسی نمیتواند از آن طرفش بپرد بیرون. آخر خود ما هم چیزی کم از طلا نداشتیم و تنها فرقمان همین بود که خیالمان راحت بود شیشه نشکن است.
برای همين بابا میگفت لباس درست درمان بپوشید بنشینید جلوی تلویزیون و یک چیزی بیندازید روی سرتان. تا اینکه دایی نصرت از تهران آمد شهرمان و گفت این شیشههای تلویزیون یک طرفهاس و او ما را نمیبیند. دیگر خیالمان راحت شد که میتوانیم جلوی فردین با زیرشلواری بنشینیم و نیازی نیست مامان میوههای پوست کندهاش را به بازیگرهای فیلم هم تعارف کند. اما طلا خانم حرف دایی نصرت را باور نکرد و میگفت خودش دیده یکبار فخری خوروش برایش پشت چشم نازک کرده. چند سالی گذشت و طلا خانم میان سال شده بود که سریالهای بیشتری شروع شد و طلا، شوهرش را طلاق داد چون وقت شامش با پخش پدرسالار تداخل داشت.
یکی دوتا بچه هم داشت که یکیشان تا سالها گم شده بود و بعدش فهمیدیم پشت یخچال قایم شده بود تا مادرش پیدایش کند که همان موقع شخصیت سریال محبوب طلا خانم شمشیر میخورد و از وسط نصف میشود و طلا دچار تشنج و افسردگی شدید بعدش میشود و کلا یادش میرود پسرش قایم شده بوده. تازه همین چند سال پیش بود که با سبیلهای سبز شده پشت لبش از پشت یخچال پیدایش کردیم. خدا را شکر از گونه سخت جانان هم هستند و با اینکه مگر برق برود که طلا مجبور شود غذایی بپزد تا بخورند، هنوز زنده ماندهاند.
آن یکی دخترش هم چون به توجه مادر نیاز داشت رفت بازیگر شد بلکه مادرش توی قاب تلویزیون ببیندش و به لحاظ استعداد فقط توانست نقش یک نفر را بازی کند که دستشویی عمومی را قبل از مهناز افشار پر کرده است. طلا خانم چند باری برایمان شله زرد آورد دم خانه و گفت نذر کرده لعیا زنگنه توی در پناه تو بتواند باردار شود و دعا کنید این دو تا جوون زندگیشون از هم نپاشه. پیرتر که شد «آیفیلم» آمد و زندگی طلا خانم را خرابتر هم کرد. حق این زن نبود که توی ۶۰ سالگی دوباره امیدوار شود که شاید اینبار شخصیت سریالهایش سر عقل آمده باشند و از هم جدا نشوند و با بغض میآمد جلوی در خانهمان میگفت: «باز این پسره عقلش نرسید ماشینرو قبل سفر چک بکنه.
باز ترمزش برید رفت تو کما! دعا کنید به هوش بیاد ایندفعه» تا اینکه همین «آیفیلم» زمین گیرش کرد و سر پیری دچار رقابت عشقی با زلیخا شده بود که تلویزیونش سوخت! وقتي پسرش پیدا شد اینطور نعره نکشید ولي این نعرهاش اهالی سر کوچه را هم جمع کرد جلوی خانهاش. فکر کردیم این ماجرا باعث میشود اعتیادش به تلویزیون کمتر شود که همان شب با واکرش در خانهمان را زد را گفت «میزنی شبکه سه امپراتور بادها داره؟!» نشست روي مبل جلوی تلویزیونمان و گفت به خاطر پوکی اسختوانش تا همینجایش هم که آمده سه تیکه استخوان شکسته و هر تکه هم ۱۵ سال طول میکشد تا جوش بخورد و بتواند از جایش بلند شود.
همین شد که پولهایمان را روی هم گذاشتیم و برایش پروژکتور سه بعدی با پردهای اندازه دیوار خانهاش خریدیم که دست از سرمان بردارد و با پدیده گندهتری آشنا شود. به هرحال هر کسی یک سرنوشتی دارد و طلا خانم هم وقتی نشست جلوی پروژکتور و عینکش را زد و آن ابعاد جلویش روشن شد فکر کرد خودش توی سریال است و گفت: «دیدید گفتم واقعیه؟» و قلبش ایستاد و مُرد! انصافا هم وسط صحنه جنگ جومونگ خیلی با شکوه مُرد. به نظر من که حقش است توی قطعه هنرمندان دفنش کنند.
ارسال نظر