طنز؛ از رسول خادم تا منِ الاغ
محمدامین فرشادمهر در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: یکی از دستاوردهایی که گذر زمان برام داشته اینه که بابام دیگه مثل قدیم نمیشینه پای اخبار تلویزیون تا هر آدم نخبه و هنرمند و ارزشمندی رو که دید بکوبه تو سر من؛ جدیدا میشینه پای اخبار کانالهای تلگرامی و همه اونها رو میکوبه تو سرم! پریشب هم نُچنُچ کنان موبایلش رو چک میکرد.
محمدامین فرشادمهر در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: یکی از دستاوردهایی که گذر زمان برام داشته اینه که بابام دیگه مثل قدیم نمیشینه پای اخبار تلویزیون تا هر آدم نخبه و هنرمند و ارزشمندی رو که دید بکوبه تو سر من؛ جدیدا میشینه پای اخبار کانالهای تلگرامی و همه اونها رو میکوبه تو سرم! پریشب هم نُچنُچ کنان موبایلش رو چک میکرد.
منم داشتم کتاب مورد علاقهام رو میخوندم که گفت: امین این رفیقت بهادر رو امروز پشت یه ماشین آخرین سیستم دیدم؛ برعکس تو که نه دست خیر داری نه پول، این هر جفتش رو داره، ماشالا، ماشالا...، ماشالا به جونش ماشالا، ماشالا به... . گفتم: بله اتفاقا ایشون تو رستورانش یه تابلوی مهربانی داشت که روش نوشته بود پول هرغذایی خواستی رو حساب کن و یه دکمه بچسبون رو تابلو تا هرکسی پول نداشت، دکمه رو برداره و از ما غذا بگیره. من خودم یه بار آخر وقت پول یه پرس کوبیده رو دادم بهش و یه دکمه خاص چسبوندم رو تابلوش.
فرداش دیدم همون دکمه رو دوخته رو سرآستینش و داره کرکره رو میده بالا. یعنی خودشون دکمهها رو یواشکی میکندن.
الانم تحت تعقیبن! بابام انگار صدام رو نشنیده باشه، مخصوصا سرش رو برد تو موبایلش. تا شروع کردم به مطالعه، دوباره گفت: بیا، رسول خادم رو ببین، ماشالا، ماشالا، از بزرگان کشتی ایرانه. توام خیر سرت میخواستی مثل رسول خادم بشی، اما تو همون مدت کم از صغیر و کبیر باختی. گفتم: پدرِ من خب چیکار کنم؟
یا به ناداوری میباختم یا قرعهام میخورد به يه حریف چغر و بدبدن. بابام گفت جمع کن خودترو، بزرگترین رویدادی که توش شرکت کردی پنجه به پنجه با پسرخالههات رو تشک B بابابزرگت بود. بعد هم با عصبانیت سرش رو کرد تو گوشیش.
بدون جلب توجه خواستم کتابم رو بخونم که گفت: نگاه کن، نگاه کن، الااااغ! گفتم: جان؟ گفت: نوشته توی یکی از شهرداریها، واسه ۹۲ روز کار الاغ، ۴۴ میلیون بهش پول دادن، اونوقت تو... .
گفتم: اَ اَ اَ یعنی از شوهرخاله هم درآمدش بیشتره؟ پدر یه پوزخند رضایت آمیزی به خاطر این قیاس زد و گفت: آره. گفتم: از دایی کامران که ادعاش میشه مهندسه هم بیشتره؟ خندید گفت: آره. گفتم: از درآمد دایی فرهود که بازاریه و همهاش تو قیافه است هم بیشتره؟ بابا حسابی قنج رفته بود و در حالیکه غشغش میخندید گفت: آره پسرم.
اینجا دقیقا زمانی بود که باید یه پایان زیبا به ماجرا میدادم اما از اونجا که همیشه جوگیر میشم، با همون هیجان گفتم: شمام که کلا کارمندی و قابل قیاس نیستی! با دیدن صورت برافروخته بابا، خنده رو لبام خشکید. قبل از اینکه بابا بخواد من رو با ونش به جای مناسبی ببره، خودم دُمم رو گذاشتم رو کولم و با کمی آذوقه خشک راهی خونه دایی کامران شدم!
ارسال نظر