یاسر نوروزی در روزنامه شهروند نوشت: پدرم موقع خوشحالی همیشه راه میرفت. جنبوجوش زیادی پیدا میکرد و آن روز میدیدم که دایم درحال حرکت است. از روی مبل بلند میشد، داخل پذیرایی میچرخید، بعد به آشپزخانه میآمد، سری به اتاق میزد و ناگهان میدیدی رفته سمت یخچال و مرا صدا میزند که: «نشستی به چی زل زدی؟ بدو سرشو بگیر!»
یاسر نوروزی در روزنامه شهروند نوشت: پدرم موقع خوشحالی همیشه راه میرفت. جنبوجوش زیادی پیدا میکرد و آن روز میدیدم که دایم درحال حرکت است. از روی مبل بلند میشد، داخل پذیرایی میچرخید، بعد به آشپزخانه میآمد، سری به اتاق میزد و ناگهان میدیدی رفته سمت یخچال و مرا صدا میزند که: «نشستی به چی زل زدی؟ بدو سرشو بگیر!»
در واقع شادیاش را در حمالکردن ما پخش و پلا میکرد. البته این سرور و شادمانی فوری ته میکشید و میدیدی نشسته یک گوشه و عرق میریزد. شبیه بادکنکی که آن را باد کنند، باد کنند، باد کنند و قارت! مادرم میگفت: «باز این جِنّی شد!» حق هم داشت، چون صبح روزی که از آن حرف میزنم، مادرم و دوقلوها رفته بودند مسافرت و جهنم من شروع شده بود. جهنمی که ناگهان پدرم را روی مود شادی دیدم و با خودم گفتم بدبخت شدی بیچاره! چون پدرم بلند شد، لباس ورزشی پوشید، چندبار دور اتاق چرخید و مرا هم مجبور کرد صبح تعطیل تابستان، کلهسحر، دنبالش بدوم. بعد با هم دمبل زدیم، شنا رفتیم و از روی طنابهای فرضی پریدیم.
بعد هم طبق معمول ایستاد و عرقریزان نگاهی به پذیرایی انداخت و گفت: «نه، نه. هیچ خوب نیست! سرشو بگیر!» اینبار مقصودش تابلوی بچه گریان بود که تا یکساعت بعدی من آن را جابهجا میکردم و پدرم همانطور که لم داده بود، روی مبل میگفت: «یه مقدار اونورتر!» تابلویی باسمه و بدریخت که به او گفته بودند اثری مشهور از نقاشی گمنام است که بعدها قیمت پیدا میکند و کل فک و فامیلمان را به مال و منالی هنگفت میرساند؛ آنقدر که میتوانیم تا آخر عمر بنشینیم و از آن بخوریم. یک مقداری هم اگر تند میرفتم، داد میزد: «مراقب باش! تو که میدونی اون چه عتیقهایه؟» با خودم فکر میکردم اگر ارزش دارد، چرا خودش بلند نمیشود آن را جابهجا کند اما پدرم در اواخر سوخت خوشحالی به سر میبرد و میدانستم همین حالاست که بیفتد روی مبل.
با دست اشاره میکرد و من که روبهرویش ایستاده بودم، تابلو را راست و چپ میکردم تا دقیقا باب میلش باشد. بعد هم بلند شد، روی دیوار میخ کوبید و تابلو را مستقر کرد، جایی که به نظرم با جای قبلی تفاوت چندانی نداشت. پایان کار که ولو شده بود، روی مبل گفتم: «پدر! امکان داره این یه مشکل درونی باشه؟» از گوشه چشم نگاهم میکرد. گفت: «چی مشکل باشه؟» گفتم: «بالاخره این وسواس شما برای جابهجایی وسایل...» چشم ازم برنمیداشت. گفت: «یعنی من روانیام؟ دیوونهم؟ مشکل روحی دارم؟
عقبمونده ذهنیام؟» کمکم جلو میآمد و دستش را توی صورتم تکان میداد. گفتم: «نه بابا. من کی اینها رو گفتم... فقط گفتم به هرحال...» عقب که میکشید، گفت: «ببند دهنتو!» و ماجرا به این منوال تمام شد اما نصفهشب دیدم ایستاده بالای سرم. از جایم بلند شدم و گفتم: «چیزی شده پدر؟» آرام، طوری که اعضای خانه نشنوند، گفت: «تو آخرش منو میبری سالمندان!» همانطور که چشمهایم را میمالیدم، گفتم: «این چه حرفیه پدر؟!» بلندتر گفت: «میبری! میبری تا از شرم خلاص بشی!» با تعجب گفتم: «آخه نصفهشبی اینو اومدید بگید. خب نمیبرم. زور که نیست!» خم شد و یقهام را گرفت. همزمان تکانم میداد و گفت: «میبری، من اشتباه نمیکنم، یالله بگو که میبری!» ناچار گفتم: «باشه، میبرم!» انگار خیالش از بابت پیشبینیاش راحت شده باشد، گفت: «مطمئن بودم.» و رفت بیرون.
نظر کاربران
این دقیقا پدر خانوم منه
جان این چی بود کلا سر در نیاوردم
طنز یعنی من ایرانیم
اینم مدیریت خونه بعد شهر بعد کشور چه شود