یاسر نوروزی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت: پدرم به پدرش میگفت: «آقا» و من به پدرم میگویم: «پدر جان» و پسرم به من میگوید «هی!» این در واقع طریقه احترام به والدین است که نسل به نسل پیشرفت کرده و من مطمئنم فردا که پسرم بچهدار شود، بچهاش صدایش میکند: «هُش!»
یاسر نوروزی در ستون طنز روزنامه شهروند نوشت:
پدرم به پدرش میگفت: «آقا» و من به پدرم میگویم: «پدر جان» و پسرم به من میگوید «هی!» این در واقع طریقه احترام به والدین است که نسل به نسل پیشرفت کرده و من مطمئنم فردا که پسرم بچهدار شود، بچهاش صدایش میکند: «هُش!» در دوره ما حتی خاطرم هست که یکی از دوستانم پدرش را صدا میکرد: «بزرگوار!» طوری که ما اوايل فکر میکردیم اسم پدرش «بزرگ» است و او یک «وار» هم میاندازد تنگش که محترمانهتر باشد اما بعدها که از او اسم پدرش را پرسیدیم، گفت: «اصغر!» خلاصه با این وضع حساب کنید پریشب کل فامیل، بچههایشان را آوردند انداختند خانه من و رفتند. زنم هم گفت: «مهمونی زنونه است.
تو این چند ساعت نه زنگ میزنی، نه غر میزنی، نه جایی میری. همه اینها رو نگه میداری، تر و تمیز تا ما برگردیم. گرفتی چی میگم یا باز توضیح بدم؟» واقعیت این است که رابطهام با بچهها خوب است اما اینها بچه نبودند؛ هیولاهایی بودند بیرحم و مروت. چون خانمها که رفتند، ایستادم و به چهار تاشان نگاه کردم که داشتند در سرشان نقشه میکشیدند چطور چالم کنند. همان ابتدا یکیشان گفت: «من خر میخوام!» با تعجب گفتم: «پسر گلم! خر تو طبیعته، خر تو باغ وحشه. اینجا خر نداریم که!» اما دیدم که جلو آمد و گفت: «بابام همیشه تو خونه خر میشه من میشینم روش.» تازه فهمیدم منظورش چیست. برای همین ناچار خم شدم، چهار دست و پا روی زمین که بیاید برود پشتم اما لحظهای بعد دیدم که بقیهشان هم آمدند نشستند. کمرم تا شده بود.
با هن و هن گفتم: «بچهها. اینطوری که نمیشه.» اما دیدم که پسرک دو گوشم را گرفت و داد زد: «زود باش حیوون! راه بیفت!» چهارمین نفرشان هم با دست زد به ماتحتم که یعنی حرکت کنم. به این ترتیب روزم با این جانورها آغاز شد؛ چون بعد از خربازی نوبت به تیرکمان بازی رسید. به این ترتیب که من باید میایستادم، یک هدف بالای سرم مستقر میکردم تا آنها نوبتی نشانهگیری کنند. جای هیچگونه نافرمانی هم نبود. به محض سرپیچی من، با هم جیغ میزدند و بالا و پایین میپریدند و من همسایهها را تصور میکردم که همین حالاست بیایند بالا و بریزند سرم.
از همه اینها بدتر چک بازی بود؛ نوعی بازی مبنی بر اینکه من بنشینم، آنها چک بزنند در گوشم! به این ترتیب ماجرای شکنجههایی که اسم آن را بازی گذاشته بودند تا بعدازظهر ادامه داشت تا اینکه نوبت به چرت عصرانه رسید. فورا رختخواب پهن کردم و گفتم: «خب دیگه. حالا وقت خوابه. یه ساعت میخوابین، بعد دوباره بازی میکنیم با هم!» اوايل مشکوک نگاهم میکردند چون در چشمم میخواندند که به حقهبازی روی آوردهام. با این حال بزرگترینشان گفت: «باشه. به شرط اینکه برامون شعر بخونی.» در این قضیه تبحر دارم. با خیال راحت درازشان کردم و شروع کردم به شعر خواندن؛ اما ماجرا این بود که وا نمیدادند و با چشمان باز، همانطور که دراز کشیده بودند، خیره نگاهم میکردند.
وسط کار دیگر لب و لوچهام آویزان شده بود چون تمام حفظیاتم را خوانده بودم و دیگر رسیده بودم به شعرهایی از قبیل «آهای دختر چوپون» و «از اون بالا کفتر میآیه». گفتم: «بچهها، چشمهاتونو باید ببندین. اینطوری که نمیشه. ببندین تا یه قصه خوب براتون بخونم.» و کمکم دیدم که بستند. من هم شروع کردم قصهای بیربط را روایت کردن و دیدم خر و پف یکیشان بلند شده. همینطور ادامه دادم تا مابقی هم کپهشان را بگذارند اما یک دقیقه بعد، یکیشان گفت: «ما داریم میخوابیم و تو یه ریز حرف میزنی. اینطوری که نمیشه! میشه دهن تو ببندی!»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
عزیزم مطلب خوبی بود
دقیقا همین طوره
واقعا