یاسر نوروزی در صفحه طنز روزنامه شهروند نوشت: پدرم اعتقادی به استعداد نداشت و اولین بار که از رادیو آهنگ «جان مریم» محمد نوری را شنید، همه ما ٥ تا را ٥ شجریان در لباسها و قد و قوارههای مختلف دید.
یاسر نوروزی در صفحه طنز روزنامه شهروند نوشت: پدرم اعتقادی به استعداد نداشت و اولین بار که از رادیو آهنگ «جان مریم» محمد نوری را شنید، همه ما ٥ تا را ٥ شجریان در لباسها و قد و قوارههای مختلف دید.
او همه چیز را در پشتکار و تلاش خلاصه میکرد؛ مثل مرد تنومندی که با تیر و کمان تقلا کند برای شکار اف ١٦! مادرم میگفت: «آخه این چه حرفیه؟ تو میتونی از قورباغه، صدای شجریان درآری؟» و موقع گفتن «قورباغه» به من نگاه میکرد. برای پدرم اما شکست معنا نداشت. سر تکان میداد و میگفت: «اگه تمرین کنه بله» وقتهایی که در فکر بود منتظر بودیم نقشه جدیدش برای آیندهمان را علنی کند و وقتی لبخندش کش میآمد دیگر مطمئن بودیم که با خودش کنار آمده و این آغاز بدبختی است.
یک مدتی «جکی چان» دید و شب با ٥ جفت رخت و لباس سفید رزم آمد خانه. یک مدتی «سیرک خلیلعقاب» دید و ما را به خط کرد که روی هم برویم و حفظ تعادل کنیم. یک مدتی «گروه امداد و نجات» دید و ما را دراز کرد بغل هم تا بتوانیم در مواقع زلزله تنفس مصنوعی به همنوعان بدهیم و یک بار هم هر کدام از ما را نوشت یک کلاس زبان تا در رؤیاهایش دارالترجمهای خانوادگی بنا کند. با این حال از ما ٥ بچه هیچ چیز درنیامد.
صابر رفت سربازی سیگار کشید، ناصر ترک خدمت دارد و در بنگاه معاملات ملکی خانههای کلنگی به این و آن میاندازد، جابر شبها میرود آژانس سر کوچه، تلفن آژانس را از پریز میکشد میخوابد. قادر رفته عسلویه و هی میگوید «اینجا کارش سخته ولی کلی پول داره» که ما تا به حال از آن «کلی» هیچ «جزئی» ندیدهام. من هم که یاسرم و بعد از ١٢ ترم هنوز از رشته کتابداری دانشگاه تاکستان فارغالتحصیل نشدهام.
منتها دیشب که از خوابگاه برگشتم خانه، پدرم را دیدم که پاهایش را میمالد. مرا که دید لبخند فرتوتی زد و گفت: «میدونی یاسر؟ من دیگه رفتنیام» یک نوع ادای پیری بود که اصلا بهش نمیآمد. به روی خودم نیاوردم. گفتم: «این چه حرفیه بابا! شما که چیزیت نیست خدا رو شکر!» منتها دیدمش که توام با آهی غلیظ دوباره گفت: «میدونی یاسر؟» و بعد از چند دقیقه پرسید: «به نظرت من کجای زندگی اشتباه کردم؟»
این یکی از معدود سوالات قابل تأمل پدرم در کل ٦٠ سال زندگیاش بود چون کاری که او با ما ٥ تا کرده بود، مته برقی با آسفالت خیابان نکرده بود. اما دلم نیامد. گفتم: «شما اتفاقا همیشه زحمت کشیدی. هیچی هم برای ما کم نگذاشتی» پدرم سر تکان میداد. به شکاف طبلهکرده دیوار خیره بود. دوباره گفت: «نه، نه. یه مقدار باید سخت میگرفتم بهتون. اشتباهم این بود!» همانطور سیخ ایستادم و آب دهانم را قورت دادم. در واقع مقدار فراوانی کظم غیض کردم. بعد دیدم که سر چرخانده نگاهم میکند.
گفت: «تو رشتهت چیه؟» گفتم: «کتابداری» گفت: «خیلی خوبه. باید حتما یه روز زندگی منو بنویسی» کنار راهرو ایستاده بودم تا در اولین فرصت در بروم. گفتم: «کتابدارم بابا، نویسنده که نیستم» گفت: «فرقی نداره که!» تند تند پلک میزدم. گفتم: «فرقش اینه که نویسنده کتاب مینویسه ما نگه میداریم نه اینکه ما کتاب بنویسیم، نویسنده نگه داره!» زانوهایش را جمع کرده و ابرو در هم میکشید. گفت: «خب کاری نداره که؛ از فردا تو بنویس اونها نگه دارن!» سر تکان دادم به علامت مثبت که تصمیم گرفتهام از فردا جاها عوض!
پدرم لبخندبهلب میشد. گفت: «دوست دارم آخر عمری زندگیم رو بنویسی!» اینجای کار طاقت نیاوردم. گفتم: «دقیقا کجاشو پدر؟» و دیدم که همچنان در احوالات رؤیایی خودش غوطهور است. باز به قسمت شکمداده دیوار نگاه میکرد. گفت: «خیلی جاها. خیلی...» سفت ایستادم؛ «آخه باید بگین. کجاش دقیقا؟» همانطور که درازکش میشد گفت: «خیلی، خیلی...» بعد هم ملحفه را کشید رویش و چشمهایش را بست. همزمان تکرار میکرد: «خیلی!» بعد خوابش برد؛ زود.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
به اسم استادبی احترامی نکنید امثال ایشون اسطوره های ملی ماهستندمثل این است که به حافظ وسعدی وفردوسی بی احترامی کنید سریعا عذرخواهی کنید.
پاسخ ها
شما مثکه نخوندین متنو