ارسالی از ستاره هاشمی
داستانک: تزریق خون
سالها پیش که من به عنوان کارآموز در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!
نظر کاربران
الهيييييييييي
آخه .....
اشکم رو در اورد الهی بمیرم
پاسخ ها
ناز باشی
اشکم رودراورد.
اخه به این میگن دکتر!ایشون فکر کردن که با یه انسان بالغ صحبت میکنن,البته این از غرور برخی از آدمهاست که کمی تواضع ندارن و با همه به یه شکل برخورد میکنند درحالی که باید با هر شخص طوری حرف زد که در خور اون شخص باشه
پاسخ ها
راست میگی عزیزم,منم برخی از این دکتر ها رو دیدم که بخاطر وقشون توضیحاتشون رو خیلی کم میدن و برای همین آدم دچار سوتفاهم مبشه
خب بقيه ش؟
آخرش كه چي؟
يعني پسربچه رو گذاشتن تو فشار كه خون بده بعدش ميخواين فداكار جلوه ش بدين
دوباره داستان از عقلاني بخونيد نه احساسي ميبينيد كشكه
چه پسری,,,گل پسری
آخی نازی عزیز دلم...
جونم پسر ای ول جالب بود......
چقدر نادان!!
اشکمو در اورد